به سلامتیِ! (از یک ایمیل)

به سلامتیِ درخت!

نه به خاطرِ میوه‌ش،

به خاطرِ سایه‌ش.

 

به سلامتیِ دیوار!

نه به خاطرِ بلندیش،

واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم رو خالی نمی‌کنه.

 

به سلامتیِ دریا!

نه به خاطرِ بزرگیش،

واسه یک‌رنگیش.

 

به سلامتیِ سایه!

که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

 

به سلامتیِ پرچم ایران!

که

 سه‌رنگه.

تخم‌مرغ!

که

 دورنگه.

رفیق!

که

 یه‌رنگه.

 

به سلامتیِ همه اونایی

 که

دوسشون

 داریم و نمی‌دونن،

دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

 

به سلامتیِ نهنگ!

که گنده‌لات دریاست.

 

به سلامتیِ زنجیر!

نه به خاطر

 این‌که درازه،

به خاطر این‌که به هم پیوستس.

 

به سلامتیِ خیار!

نه به خاطر «خ»ش،

فقط به خاطر «یار»ش.

 

به سلامتیِ شلغم!

نه به خاطر «شل»ش،

به خاطر

 «غم»ش.

 

به سلامتیِ کرم خاکی!

نه به

 خاطر کرم‌بودنش،

به خاطر خاکی‌بودنش

 

به سلامتیِ پل عابر پیاده!

که هم مردا از روش رد می‌شن 

 هم نامردا!

 

به سلامتی برف!

که هم روش سفیده هم توش.

 

به سلامتیِ رودخونه!

که اون‌جا سنگای بزرگ

 هوای سنگای کوچیکو دارن.

 

می‌خوریم به سلامتیِ گاو!

که نمی‌گه من،

می‌گه ما.

 

به سلامتیِ دریا!

که ماهی گندیده‌هاشو دور نمی‌ریزه.

 

می‌خوریم به سلامتیِ اون

 که

همیشه راستشو می‌گه.

 

به سلامتیِ سنگ بزرگ دریا!

که سنگای دیگه رو می‌گیره دورش.

 

به سلامتیِ بیل!

که هرچه ‌قدر بره تو خاک،

بازم برّاق‌تر می‌شه.

 

به سلامتیِ دریا!

که

 قربونیاشو پس می‌آره.

 

به سلامتیِ تابلوی ورود ممنوع!

که یه‌تنه یه

 اتوبان رو حریفه.

 

به سلامتیِ عقرب!

که به خواری تن

 نمی‌ده

(عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتیشه با نیشش خودش می‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه)

 

به سلامتیِ سرنوشت!

که

 نمی‌شه اونو از سر نوشت.

 

به سلامتیِ سیم خاردار!

که پشت و رو  

نداره.

کاسه چه کنم چه کنم.

گاهی وقتا احساس می کنی هیچ کار مهمی نکردی. همه اش بیراهه رفتی. عمرت رو هدر دادی. بقیه می دونستن دارن چه غلطی می کنن و تو هیچ وقت نمی دونستی و هنوز هم نمیدونی. هیچ وقت راضی نبودی. همیشه کاسه کوزه ها رو شکستی و رفتی. تعهد نداشتی. گاهی وقتا فکر می کنی عمرت داره هدر می ره و تو مث یه تماشاچی فقط داری تماشا میکنی....

برام دعا کن. خیلی.

پ.ن: امروز اسم رو بی خیال شیم. باشه؟

آرزوی سال جدید

ما آدما هم دل خوشی داریم ها. برای خودمون تقویم و ساعت درست می کنیم که کارهامون رو مرتب و سر وقت انجام بدیم، اون وقت به جای این که واقعا به وظیفه مون برسیم غر می زنیم و در نهایت با مزگی می گیم کاش روز 25 ساعت داشت. ولی میگم خیلی هم لازم نیست ها. مهم نیست حتما فلان کار رو سر ساعت خاصی انجام بدی (به شرطی که قرار ملاقات یا امتحان نباشه)، لازم نیست اگه تصمیم گرفتی امروز درس بخونی  ولی حال نداری، گیر بدی که الا و بلا باید هم الان بخونم. نه! اگه واقعا این کاره نیستی پاشو برو سینما، سرحال می آی دوبله می خونی. این از این.

حرف زمان شد. تا چند هفته دیگه عیده. عید میلاد مسیح. زندگی در غرب (!) یه خوبیش اینه که به تعداد عید هایی که جشن می گیری اضافه میشه، کریسمس و هالوئین و عید پاک و شکرگزاری و ... باز هم بگم؟ من اول هر سال از خدا یه چیزی می خوام (تازه، چند ماه بعد، عید نوروز خودمون میشه و یه چیز دیگه هم می خوام. عیده دیگه، باید آرزو کنی!) و منتظر می مونم. معمولا جواب می گیرم. گاهی هم نه. انقدر می گذره که یادم میره چی خواسته بودم چون خدا یه چیز دیگه به جاش میده، بدون اونکه بخوام. یه چیز بهتر. و من یادم میره تشکر کنم. آرزوی امسال بدون هیچ تلاشی خودش اومد. من هیچ وقت نفهمیدم چطور بعضی ها اونقدر بزرگن که همه رو دوست دارن. چطور میشه همه رو واقعا دوست داشت با همه بدی هاشون؟ با اینکه گاهی کرم می ریزن و اذیت می کنن؟ حتما میشه. امسال از خدا می خوام بهم بزرگواری بده تا همه رو دوست داشته باشم. مثل خودش.

اسم روز: بهرام (پسر، ایرانی) = پیروز

سهراب

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست 

باید امشب بروم

- بالش من پُر آواز پَر چلچله هاست...،

- قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب...،

- بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی برگشت بگذاریم، ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است....

چقدر شعر خوندیم، یادته؟ چقدر آرزو  بافتیم به هم. چه خواب و خیال ها. یادت هست حیاط مدرسه مون رو سارا جان؟دبیرستان نمونه مردمی زهرا، با آن یال و کوپال سر خیابون تخت طاووس. آرزوی خیلی از دخترهای دوره ما. سارا جان یادت هست چقدر امتحان ورودی دادیم؟ آینده سازان، تیزهوشان، ورودی نمونه مردمی، و ... و...و.... قبول شدیم. چقدر ساعت های کلاس ها طولانی و زنگ تفریح ها مون کوتاه بود. همه اش یه ربع، فکر کنم. و اون یه ربع، دلیل اصلی من بود برای اومدن به مدرسه بدون این که خودم بدونم. من و تو تو یه کلاس نبودیم. تو ریاضی بودی، من تجربی. تا زنگ می خورد یا من دم در کلاس تو بودم یا تو در کلاس ما. خانم زیرک جو ی بدبخت از دست ما حسابی شکار بود. همه رو به فامیلی صدا می کرد من و تو رو به اسم.

چقدر بچه بودیم سارا. چقدر دنیا بزرگ بود. چقدر کار می شد انجام داد. یادته می رفتیم پشت حیاط مدرسه، اون جایی که مث انباری بود. جایی که بچه های دیگه نمی یومدن (اونا معمولا تو حیاط اصلی تو یه دایره بزرگ کف زمین می شستن و ساندویچ می خوردن و غش غش می خندیدن). ولی من و تو می رفتیم اکتشاف. از پله ها می رفتیم بالا. رو آخرین پله می نشستیم و حرف می زدیم. یه بار تصمیم گرفتیم فیلم بسازیم. هنرپیشه هاش هم همه خانواده خودمون بودن. یه بار تصمیم گرفتیم بریم قطب شمال. یه بار اسم برای بچه هامون انتخاب کردیم (هاله و واله). یه بار تصمیم گرفتیم اصلا ازدواج نکنیم. یه بار تصمیم گرفتیم مغازه لباس ورزشی بزنیم "پول توشه" (کی گفته بود؟) نه بابا از عشق فوتبال و جام جهانی و عابد زاده بود. بعد آرزو هامون رو بازی می کردیم. دختر های خرس گنده! عین بچه کودکستانی ها. سارا چقدر من و تو به هم نزدیک و چقدر از بقیه دور بودیم. یکی از بازی های همیشگی مون، خارج بازی بود. انتخاب مون هم فقط امریکا. فقط می خواستیم بریم و زندگی خودمون رو شروع کنیم. زیاد نمی دونستیم سارا جان.

بزرگ شدیم . گذشت. رفت. رفتیم. دانشگاه بود. دیگه بازی نمی کردیم. شاید هم برای همین بود که آرزوهامون رو یادت رفت. بازی هامون و شعرهایی که می خوندیم. من یادم نرفت. من آرزو می کردم، شعر می خوندم، بازی می کردم. هنوز هم دارم بازی می کنم سارا جان. بازی خوبی ست. ادامه همان بازی های دبیرستان زهراست. اما حیف جای تو خیلی خالیه. دلم گاهی اوقات تنگ میشه. برای تو و راستش شاید برای خودم هم. خودم در 14- 15 سالگی. در حیاط مدرسه زهرا. وسط دنیا ی بزرگ.

مواظب خودت باش. خداحافظ.  

 

 اسم روز: آناهیتا (دختر، ایرانی) = ایزد بانوی آب و نماد پاکی، باروری، شفا و خِرد

 

ژِن های امیدوار، ژِن های غرغرو

خب می دونم این عنوان یه کم عجیب غریب به نظر می آد (امیدوارم هول هولکی، ژِن رو زَن نخونده باشی! مچ گیری یه!) اما به هر حال چون ما تو این کاریم، اگه می خوای حرفای منو بخونی، باید یه هوا به شنیدن واژه های مربوط به علوم طبیعی عادت کنی، علوم زندگی، به به. واتسُن جان میگه: “There is nothing more interesting than the study of life.”

حالا چی می خواستم بگم؟ آها دیشب یه بحثی داشتیم با بچه ها. نوشین می گفت همه بچه های هم نسل ما یه جور دید نا امید و منفی به زندگی دارن. خیلی به آینده امیدوار نیستن، دل و دماغ ندارن. اما نسل های قدیمی تر این جوری نیستن. مخصوصا پیر ها خیلی مثبت اندیش هستن و خلاصه کلی راجع به این موضوع حرف زد. نمی دونم، من خیلی موافق نیستم. البته منم برام پیش می آد که حتی چند روز پشت سر هم بی حال و حوصله بشم، از خدا بخوام که یه صاعقه نازل کنه که همه رو با هم ببره (نه فقط خودم رو تنهایی که بقیه بمونن حالشو ببرن!)، روزهایی که احساس می کنم نه روحم خوشگله، نه تصویرم توی آینه (وای چقدر موهام وز کرده، از بس کم خوابیدم چشام بی حالت شدن، چقدر جوش زدم، این روژه اصلا به رنگ پوستم نمی آد و ...). اما معمولا زود می گذره. و معمولا هم بعدش یه چند تا اتفاق خوب پشت سر هم می افته انگار خدا و کائنات می خوان ازت عذر خواهی کنن. (ای وای خدا جونم ببخشید!) من دوره لیسانس خوابگاه می موندم. بعضی شب ها، تفریحی، دور هم خیلی خوش بودیم. یه بار از سر بیکاری (آخه درس خوندن اون موقع رو با الان مقایسه کن! علی بی غم شنیدی؟) خلاصه داشتیم صفات خوب و بد همدیگه رو می گفتیم. وای چه کار خوبی. بچه ها به من که رسیدن، صفت خوبم و گفتن اینکه خوشبین هستم. چه جالب! هیچ وقت نمی دونستم. بعد از اون تازه متوجه شدم که آره انگار من دید مثبتی دارم. نمی دونم، شاید از ژنهای خوبم باشه. شاید هم از اطرافیان خوبم. آره من به آینده خیلی امیدوارم. به روزهای گرم و روشن و پُر از آفتاب. ژاله اصفهانی: "شاد بودن هنر است."

اسم روز: بردیا (ایرانی، پسر) = بلند، والا، متعالی.]هم ریشه برزو و البرز[

خوراک، پوشاک، مسکن

یادمه می گفتن دبستان، سال دومش سخته چون تحریری یاد میگیرین، سال سوم راحته، سال چهارم سخت میشه چون تاریخ جغرافی به درساتون اضافه میشه. سال سوم تاریخ جغرافی نداشتیم، جایش علوم اجتماعی داشتیم که خیلی درس با حالی بود، همه اش داستان یه خانواده بود (خانوادة آقای احمدی انگار) که یه بار هم دخترشون گم شده بود تو مسافرت (عجب بچه خنگی!) و رفته بود پیش پلیس و پلیس تحویلش داده بود و الی آخر. اجتماعیِ سال های بالاتر، دیگه از این خبر ها نبود که سر درس حلوا پخش کنن و قصه به هم ببافن، باید چیزهای سخت سخت یاد می گرفتیم (خب به نسبت ذهن اون موقع مون!) دیگه جدی شده بود. نمی دونم چه سالی بود که اولین درس ما با نیاز های انسان شروع شد و اول از همه، نیازهای پایه یعنی خوراک، پوشاک و مسکن رو یادمون دادن. خب معلومه که آدم به اینا نیاز داره. خیلی آسون بود. درس های اول همیشه راحتن!

اما الان که بیشتر به این قضیه فکر می کنم، می بینم که این نیازهای بنیادی، اونقدر هم ساده نیستن که قبلا فکر می کردم. به خوراک نیاز داریم، خب، اگه نباشه می میریم، یعنی این یه نیاز بیولوژی و کاملا فیزیکی یه. نیاز به لباس هم حداقل 99% بر همین اساسه، یعنی چون یه موجود تکامل یافته عجیب غریب هستیم، فقط یه مغز فوق العاده داریم و بس. از جمله چیزهایی که نداریم پشم و پیلی یه که زمستون ها گرم مون کنه. (اون 1% رو گذاشتم برای انتخاب آگاه برای پوشش، فکر می کنم این تو ذات ما باشه که نمی خواهیم حداقل تمام مواقع کاملا برهنه باشیم). خب این 2 تا قبول اما نیاز به مسکن دیگه از کجا می آد؟درسته که باز یه مقداریش فیزیکی یه (همون سرمای زمستون)، اما همه اش این نیست. چرا ما دوست داریم خونه داشته باشیم؟ اصلا این به آدم ها هم ختم نمیشه، خیلی از موجودات دیگه هم (تا اون جا که من می دونم، همه شون) این نیاز رو دارن، ولی چرا؟ آیا برای اینه که دوست داریم:

 1-  با خودمون خلوت کنیم؟

 2- جایی از آنِ خودمون داشته باشیم؟ (خب این چند درصد مربوط به علاقه انسان به مالکیت، ولی من فوقش10% رو به این میدم، خیلی پولدارها همه عمرشون رو اجاره نشینی می کنن).

3- دیگه؟

من تو خط همون 1- هستم. خلوت شخصی. آخ واقعا لازمه. برای بعضی ها کمتر، برای بعضی های دیگه مثل من بیشتر. چرا؟

باید راجع بهش فکر کنم. به نظر یه موضوع تحقیق بالقوه می آد. باز راجع بهش می نویسم.

راستی، از امشب تصمیم دارم اسم های قشنگی رو که بلدم برات بنویسم (یکی از کلکسیون های من، کلکسیون اسم های زیباست). هر شب یکی، و با خودم شروع می کنم.

اسم روز: غزاله (دختر، عربی) = 1- آهوی ماده 2- معشوق 3- خورشید

آسیاب های بی صدا

دلم برای مامان تنگ شده و اون روزها که وسط امتحان ها داغ می کردم می گفتم: اَه اصلا حال درس ندارم. مامان می گفت عیب نداره بیا بریم قدم بزنیم. n بار امیرآباد رو گز کردیم. حرف زدیم. نقشه چیدیم. برای آینده. روزهای خوب. باز امتحان ها نزدیک شده، من دلم گرفته. برم دیگه. کوهی از کتاب و جزوه و وب پیج در انتظار منست. راستی این عنوانی که انتخاب کردم رو از یک جمله زیبا الهام گرفتم: آسیاب های خدا آهسته می گردند ولی قاطعانه. خدایا کمکم کن. 

* مامان همیشه میگه به خودت بدهکارنباش. به جسمت و روحت برس. اونها هم وقتی تو بهشون نیاز داری بهت میرسن. باشه گلم. مواظب خودم هستم.

عطار » دیوان اشعار » غزلیات

عزم آن دارم که امشب نیم مست / پای کوبان کوزه‌ی دُردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم / پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای / تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده‌ی پندار می‌باید درید / توبه‌ی زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم / چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای / هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار / دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم / زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم / بی جهت در رقص آییم از الست

سگ بودن یا سنجاب بودن؟

فکر کنم داشتم از کلاس بر می گشتم خونه. خونه ام نزدیک دانشگاهه. یه پارک و چند تا خیابون، نیم ساعتی بیشتر نمیشه معمولا. وقتی هم که روزه و روشنه، از فرعی ها می زنم، زودتر می رسم. این بار هم توی پارک بودم انگار. پارک در پاییز واقعا خیره کننده است. برگ های زرد و سرخ. و چه بوی مست کننده ای! فکر کنم بوی تخمیر برگ ها توی رطوبت است.  و بعد سنجاب های شیطان که تابستان یک دل سیر خوردن و صفا کردن و حالا با سرد شدن هوا، بلوط ها و فندق های باقی مونده رو تو زمین چال می کنن. برای روزهای سرد و بی غذا، روزهای خاموش و بی رحم. زمستان طبیعت.

خانمی رو دیدم با یه سگ کوچولوی ناز که از روبرو میومد. سگه مثل همه سگ های جوون جست و خیز می کرد و به اطراف سرک می کشید (دیگه کم کم سگ شناس هم شده ام، سگ های پیر تر حس و حال ورجه وورجه ندارن، مثل یه بچه خوب، ساکت دنبال صاحب شون راه می افتن اما این بچه ترها، صاحب شون رو ذله می کنن تا بزرگ بشن.) اما این یکی از اون بلا ها بود! داشتم فکر می کردم قیافه جدی به خودم بگیرم که خانمه سگش رو جمع کنه طرف من نیاد (نه این که بترسم ها، نه مخصوصا این کوچولو ها بد نیستن ولی اصلا حال و حول شو نداشتم که الکی بگم: Oh nice یا حتی لبخند بزنم.) آره خلاصه در حال تمرین بودم که دیدم نه خدا رو شکر سگه اصلا حواسش به من نیست. چهار چشمی مواظب سنجاب بد بختی بود که داشت بلوطی رو دفن می کرد. یهو سگه دوید طرفش، سنجابه اول نفهمید، حواسش پی بلوطش بود. وقتی فهمید دیگه دیر شده بود، سگه تو یه قدمی اش بود، اما سنجابه هم زرنگ بود، جستی زد که در بره، سگه هم اومد بذاره دنبالش که... نه دیگه از این خبرها نیست. صاحبش محکم قلاده اش رو کشید. سگه تقلا کرد، سنجابه داشت دور و دورتر می شد، حتی پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. سگه آخرین تلاشش رو هم کرد، باز هم قلاده. تسلیم! چاره ای نبود.... سنجابه رو دیگه حتی نمی شد دید.

نه! فکر نکنی من ادای اعضای سازمان حمایت از حیوانات رو در می آرم. تازه اصلا قضیه درد قلاده نیست چون این قلاده ای که من برای سگ ها اینجا می بینم از بعضی گردنبند ها هم نرم و مامانی تره. اما چیزی که منو مبهوت کرد این فکر بود که راستی کدامیک خوشبخت ترند؟ سنجابی که آزاد است اما هیچ معلوم نیست فردا غذایی برای خوردن داشته باشد و اگر نه از گرسنگی بمیرد، یا سگی که خانه ای گرم و نرم، غذایی همیشه آماده، دامپزشکی حاضر به خدمت دارد اما آزاد نیست هر جا دوست دارد بدود. راستی کدامیک خوشبخت ترند؟ من دلم می خواست در عالم انسانی جای کدام یک از آنها باشم؟ اوه چه سوال سختی! تو این فکرها بودم که رسیدم خونه. شام خوردم و نشستم سر درس هام و سگه و سنجابه و قلاده رو فراموش کردم و این هم شد یک سوال بی جواب دیگر. 

درد

مجذوب تبریزی(شاعر قرن یازدهم هجری) :

یک شب آتش در نیستانی فتاد               سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا مشغول کار خویش شد             هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست        مر تورا زین سوختن مطلوب چیست

گفت آتش: بی سبب نفروختم                 دعوی بی معنیت را سوختم

زان که می گفتی نی ام با صد نمود         همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار             برگ خود می ساختی هر نو بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است         درد بی دردی علاجش آتش است

تو یک قهرمانی

تو یک قهرمانی

امروز رفتم با مشاور کالج مون صحبت کردم. فکر می کنم جای من و اونو باید عوض می کردن. البته واقع بینی خیلی خوبه و مشاور نباید الکی به آدم دلگرمی بده و بعد آدم تازه سر بزنگاه بفهمه که نه بابا از این خبر ها هم نبوده، اما من اگه جای خانم آنا کات عزیز بودم، وقتی یه دانشجوی با انرژی میومد سراغم حداقل دید مثبت اش رو (با صدای بلند) تحسین می کردم. البته مشاوره با آنا بد نبود و دید وسیع تری به من داد ولی "من می دونم که می تونم" حالا باید اینو به آنا هم ثابت کنم. وای این روزها همش لاو استوری (همون ورژن اصلی شو) گوش می دم و حال می کنم.

باورت میشه؟ آقای صندل پوش از اسپانیا بورس کامل گرفته با چه برو و بیایی! این بار دیگه خالی بندی نیست! آقای صندل پوش و تابستان 84  و پارک ساعی و کنگره کرمان!

باورت میشه؟ آقای خوش اخلاق رفته استرالیا تو یه گلخونه کار می کنه پول میسازه؟ آقای خوش اخلاق و لیسانس و بچگی و "پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود" و سلام.

آقای مجنون که امسال سر دکترا شانس نیاورد و فکر نکنم از کرج پاشو بذاره بیرون. آقای مجنون و لب ]آزمایشگاه[ های بوگندوی کرج و ای مه من ای بت چین ای صنمِ شجریان.

باورت میشه؟ بهاره که تو نورث یورک سالن داره همه اش 5 سال از من بزرگ تره و یه بیزنس حسابی داره، شوهر و بچه هم داره، و حسابی تو مسیر زندگی اش قرار گرفته.

باورت میشه زهرا مامان شده؟ معصوم داره IELTS می خونه که بیاد؟ اون یکی زهرا داره کارمند رسمی میشه؟ باورت میشه من PhD مو ول کردم دارم از اول undergrad می خونم؟

-       شک هایت را باور نکن و هیچ گاه به باور هایت شک نکن.

باشه قبول.  فقط خدایا کمکم کن. نورو، جراحی....اوووه.

(شما لطفا حالا برو به درس هات برس نمره های درخشان میدترم رو جبران کنی. وای چقدر بابا پول داد برای شهریه ام. اقامتم چی میشه؟ وای خدا جونم مامان اینا دارن میان!!!!)

۱۲ شب ۲ شنبه ۱۰ نوامبر۲۰۰۸

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند / بربود دلم ز دست و در پای افکند

ای دیده‌ی شوخ می‌برد دل به کمند / خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

Love Story

Where do I begin?
To tell the story of how great a love can be
The sweet love story
 that is older than the sea
The simple truth about the love he brings to me
Where do I start?

Like a summer rain
That cools the pavement with a patent leather shine
He came into my life and made the living fine
And gave a meaning to this empty world of mine
He fills my heart

He fills my heart with very special things
With angels' songs
, with wild imaginings
He fills my soul with so much love
That anywhere I go, I'm never lonely
With him along, who could be lonely
I reach for his hand, it's always there

How long does it last?
Can love be measured by the hours
 in a day?
I have no answers now, but this much I can say
I'm going to need him till the stars all burn away
And he'll be there

He fills my heart with very special things
With angels' songs
, with wild imaginings
He fills my soul with so much love
That anywhere I go, I'm never lonely
With him along, who could be lonely
I reach for his hand, it's always there

How long does it last?
Can love be measured by the hours

in a day?
I have no answers now, but this much I can say
I'm going to need him till the stars all burn away
And he'll be there.

Lyrics to I Believe In You (Je Crois En Toi); Il Divo, Ancora Al

Lonely
The path you have chosen
A restless road
No turning back
One day you
Will find your light again
Don't you know
Don't let go
Be strong

Follow you heart
Let you love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe
In you


Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

Tout seul
Tu t'en iras tout seul
Coeur ouvert
A L'univers
Poursuis ta quete
Sans regarder derriere
N'attends pas
Que le jour
Se leve

Suis ton etoile
Va jusqu'ou ton reve t'emporte
Un jour tu le toucheras
Si tu crois si tu crois si tu crois
En toi
Suis la lumiere
N'eteins pas la flamme que tu portes
Au fonds de toi souviens-toi
Que je crois que je crois que je crois
Que je crois
En toi

Someday I'll find you
Someday you'll find me too
And when I hold you close
I'll know that is true

Follow your heart
Let you love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe in you

Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

کوچ

 من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی/ عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم / باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه / ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان / که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند / تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان / این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت / همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا / در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن /  تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد / که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده / نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

Nicco

It’s amazing how things get related to each other without any obvious reason; like tonight, I don’t know why I remembered Nicco when Helene was talking about Calgary.  Well, now that I’m thinking I guess I know why. Where Nick and I worked was close to Helene’s place, oh now I know how much I loved that area, something rare among very few things in Calgary I ever had a feeling for. Foothills Hospital was an unforgettable place, it was where I found a good Persian prof. (though I didn’t have a chance to work with him, I moved soon afterwards), it was Helene’s house, smell of French foods and oh, such a friendly atmosphere in that bitter area of all strange people, and it was of course Gus’s where Nicco and I used to work together. I never knew why I liked Nicco, I think it’s about the wavelengths; he was my type, serious but compassionate, rather in an invisible way, boss but caring, and he was such a big brother type. Love? No, I won’t say that way, maybe if I stayed longer things might have happened (and I’m kind of happy I didn’t, we were different in some other major aspects). And the other girl got so happy I moved; Nicco didn’t care…. I remembered tonight about Nicco and that how I did all that crazy job with no pain, no nagging, “It is kind of fun!” I was thinking. I remember those cold dark evenings of Calgary, I remember that lovely bus driver, she was so neat I wouldn’t ever guess her job if I didn’t know, I remember my annoying roommate, I remember the everlasting smell of pizza, and I wonder how all the package together looks so pleasant after the time is over. There is the saying, time keeps memories but only good ones.

معجزه

به قول معروف: I can’t believe this!

بالاخره اسم مامان و بابا در اومد و به زودی می رن برای تحویل مدارک. خدایا شکرت. اینم از معجزه کریسمس.... برم بخوابم فردا امتحان دارم.

مار و سگ

اوضاع که قرار نیست همیشه بر وفق مراد باشه مگه نه؟ اون جوری که زندگی دیگه مزه نداره. وقتی تو زندگیت با مشکلات مواجه می شی باید فکر کنی، فکر کنی و باز هم فکر کنی که چه جوری بر این مشکلاتت غلبه کنی، پدرشونو در آری. اون وقته که ذهنت باز میشه. اون وقته که زنده ای. یاد یکی از دوستام می افتم که تزش عملیات زراعی هم داشت و (راست یا با کمی اغراق) می گفت با مارها و سگ های زمین اش می جنگه!

 منم الان مشغول حل کردن 3 تا مساله مهم (مار و سگ و لابد شغال) تو زندگیم هستم:

1-    چه جوری خوب درس بخونم (آقا اینجا سیستمش با ایران خیلی فرق داره، مید ترم هام اصلا خوب نشد. من رتبه 3 ارشد ایران بودم ها!)

2-    پووووووووووول! بله عزیزم حالا دیگه وقتشه که یه فکر جدی بکنم. باید برم یه خونه ارزون تر. این ساختمون ما الکی گرونه. جمعه با دِرِک حرف می زنم بیشتر کار کنم. خدا کنه قبول کنه.

3-    اقامت. اگه اقامت نگیرم از پس خرج تحصیل سال بعدم بر نمی آم و دیگه هم قرار نیست کسی برام پول بده.

  • تو تقویم ام (اسمش هست تقویم من) نوشته بود:  اگه تو دنیا هیچی نداشته باشم مطمئنم که 3 چیز مال منه: خدای مهربون، فِکرای قشنگ، و قلب کوچیک من.
  • بلند مدت فکر می کنم.
  • فقط به رسیدن به آرزوهایم فکر می کنم. آخه نمی دونی من چه آرزوهای بزرگی دارم....

3 نوامبر 2008

رباعیات مولوی

در عشق توام نصیحت و پند چه سود؟  

زهراب چشیده ام مرا قند چه سود؟ 

گویند مرا که بند بر پاش نهید 

دبوانه دلست؛پای در بند چه سود؟

مولوی: دیوان شمس، رباعیات

بر من در وصل بسته می دارد دوست/ دل را به عَنا شکسته می دارد دوست

زین پس من و دل شکستگی بر در او/ چون دوست دل شکسته می دارد دوست 

  

ای نور دل و دیده و جانم چونی؟/ وای آرزوی هر دو جهانم چونی؟ 

من بی لب لعل تو چنانم که مپرس/ تو بی رخ زرد من ندانم چونی

من و زبل خان و تورنتو

خیلی سرم شلوغه. یعنی راستش از من بپرسی همیشه سرم شلوغه ولی این روزا دیگه واقعاً دارم مبارزه می کنم.... در کلاس درس، سر کار در آزمایشگاه، در کتابخانه (مشغول مید ترم های عریض و طویل)، در آشپزخانه (رفتم نورث یورک گوسفندی خریدم، چه آبگوشتی بار گذاشتم، انگشتات رو هم می خوای بخوری)، پشت میز، پشت کامپیوتر، پای اجاق، تو لاندری....زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا!...

دیوار نوشته ها

از دیوار نوشته های جنگ جهانی:

-         به خورشید ایمان دارم حتی اگر پشت ابر باشد،

به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را لمس نکرده باشم

و به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد.

من دوست دارم این جمله را هم اضافه کنم:

... و به خودم ایمان دارم حتی اگر کاری را به اشتباه انجام داده باشم.  

مولانا، رباعیات شمس

هر روز دلم در غم تو زار تر است

وز من دل بی رحم تو بیزار تر است

بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرا

حقا که غمت از تو وفادار تر است.

                                                         مولانا، رباعیات شمس

It takes many leaves before a tree is able to shade

Dr Laura Schlesinger

من و مامان و تله پاتی

تازه امروز بعد از تلفن فهمیدم که چرا اینقدر پریشون بودم، مامانم حالش خوب نبوده، من از راه دور فهمیدم. مامان هم همین طوریه، هر موقع حال من درست نیست لازم نیست بهش بگم، خودش متوجه میشه. بمیرم برات الان خوابی...خوب بخواب عزیزم....

۸- خارج از محدوده

جونم برات بگه....

خیلی خب حالا دیگه می خوام یه کم دست از سر آیدا و رضا و لیلا و سارا که بعدا باهاش آشنا می شی بردارم و یه کم برات غُر بزنم. آخه نمی دونی هر وقت اوضاع قاطی پاتی یه، غُر می زنم و حالم بهتر میشه....

 زیباترین روزهای سال داره شروع میشه. داره بارون می آد، صداش، بوش، اون تصویر یکتا، پیوند آسمان و زمین، همه کوچه ما رو تسخیر کرده و حتی از یه عصر لوس 1 شنبه هم روز دلپذیری درست کرده. اولین هفته مدرسه (دانشگاه) رو گذروندم، با یه عالمه مشق شب و یه چند تا دوست و یه کم نوستالژی ساحره و زهرا و میترا و معصوم و ابوریحان و خوابگاه کوفتی و اتاق 11 غیر کوفتی. و نوستالژی غذا! غذای آماده و خوشمزه مامان و غرغرهای بی خود و ناز کشیدن های بی حد و حرف زدن های زیاد (خیلی زیاد) و بی خیالی (تو مایه های علی بی غم) و آرامش و امنیت یک دست و یکنواختی و کم کم بی حوصلگی ها و کم کم بزرگ شدن و فهمیدن که تو دنیا کارهای جالب تر از اردو و پیک نیک و استخر و کافی شاپ و کلاس سه تار و غیبت کردن و سینما رفتن و دو هفته در یک ترم درس خوندن و غصه دوستی های نیم بند رو خوردن هم هست و خوندن و دیدن و فهمیدن و ... هوایی شدن و رفتن، و رفتن.

خدا رو شکر، خوبه راضی ام. زندگی می گن مثل یه کتاب می مونه و هر دوره عمر ما تنها یه فصل کتابه. مدتی فصل جدیدی رو شروع کرده ام. خدا رو چه دیدی؟ به فصل بعدی که برسم، دلم برای این دوره تنگ میشه.... آی ... بالش من پُر آواز پَر چلچله هاست، باید امشب بروم. نه دیگه جدی جدی باید بروم! احساس خوبی دارم، احساس می کنم هر کاری بخوام می تونم انجام بدم.

تا بعد....

خارج از محدوده، کلامی با آقای شاعر

خانه کوچک من       اثر بهمن...؟

 

خانه کوچک ما

چاردیواری پر پنجره ایست

که در آن زمزمه مرغ سعادت جاریست

روی در روی جنوب

 صبح با جلوه خورشید پر از شادی و لبخند شود

 کوچک است و زیباست

چاردیواری آن آجری و سیمانی ست

 

مادرم می گوید:

خانه گر کوچک و زیبا باشد

جای آرامش دلها باشد

حق نداریم به زمین

بذر سیمان و سیاهی فکنیم

خانه یعنی من و تو دور اجاقی ساده

که در آن چای محبت و صفا آماده ست

خانه یعنی بغلی عطر طراوت، شادی

کوچک و ساده، پر از آبادی

به امیدی که همه

بتوانند به یک خانه کوچک برسند

تا دگر هیچ کسی

حسرت داشتن خانه نماند به دلش

 

این شعر خیلی قدیمی یه.... شاید 14- 15 سال قبل شنیدم اش. اسم  شاعرش رو یادم نمی آد، ولی یادمه اون شب بابا از بانک اومد و گفت در مسابقه شعر با عنوان خانه کوچک من، یه پسر نوجوان شهرستانی برنده شده و شعرش رو تو مجله بانک نشونم داد. خیلی خوشم اومد. حفظش کردم. از اون روز گذشته خیلی. آقای شاعر، ببخشید اگه شعرتون رو درست یادم نمونده و کامل ننوشتم، چاره ای نبود. حالا این شعر بیش از هر کلام دیگری بازگوکننده احساس منست. خانه، خانه.... آخه می دونی آقای شاعر، خونه که فقط چاردیواری نیست (اتفاقا چاردیواری من هم رو به جنوب است و پر پنجره و آفتاب گیر)، رفتم فرش ایرانی و تابلو خریدم، خب چرا، گرم تر شد، ولی خونه باز هم خونه نیست. خونه برای من یعنی: مامان، بابا، خواهر و برادر ها،در کنار دوست های خوب، همسایه های فضول، فامیل های آخر هفته و من در بین همه این ها. تو سر و کله هم زدن، قصه گفتن، عاشق شدن. خونه یعنی داد و قال و دعواهای الکی، رازهای نیم ساعته، چرت بعد از ناهار. خونه یعنی دسته جمعی فوتبال تماشا کردن و تخمه شکستن، بعد از اون 6-7 نفری راه افتادن خیابون ها رو گز کردن. خونه یعنی سر و صدا، یعنی قیژ قیژ در حیاط نشانه این که بابا از سر کار برگشته.... خونه یعنی حلوا و کاچی، بوی گلاب و زعفرون. خونه یعنی ناز کردن، قهر کردن، غذا نخوردن. آقای شاعر شاید تو هم که الان بزرگ شدی، مثل من راه افتادی دنبال سرنوشت خودت، حالا دیگه می دونی که خونه فقط چاردیواری پر پنجره نیست. خونه یعنی گرمی حضور کسانی که دوست شون داری. یعنی عشق، و وقتی عشق هست، چاردیواری پر پنجره رو هم می سازیم. با هم.

 

سلام (درود)

به نام خدا

 

امشب شب آرامی ست. همه گویی در خواب نازند و این منم که بیدارم، چرا؟ خودم هم نمی دانم. سکوت شب را دوست دارم. آن آرامش لا یتناهی، سکوت ابدی، جذبه بی نظیر لحظه ها... و راز، شب پر است از رمز و راز و همین است که آن را زیبا ساخته. روز، روشن، پر نور و پر شور می آید، بی باک، چیزی برای پنهان کردن ندارد، شب اما همه راز آلودگی ست، و چه فریباست این شب....

امشب گویی ثانیه ها به کندی سپری می شوند، در موج این لحظات غرقم و این غرقه را به صد نجات نمی دهم. من امشب مست و لایعقل، باز آمده ام، به هوای نوشتن، به عشق گفتن. و گفتن و گفتن. از چه؟ از که؟ نپرس نمی دانم. اما می دانم که پُرم از کلام و باید باز گویم این ها را، باید شاخ های این درخت پیر را هرس کنم، آری وقت سررسیدن جوانه ها ست، و شکوفه ها بر شاخسار کهن نمی رویند. پس روایت می کنم برایت، تا تازه شوم، بشکفم از نو، سرریز شوم و باز جریان یابم.

شب است، شب. و من مست در افسون قصه گویی با تو چنین آغاز می کنم: سلام.