اجازه خانوم؟

تو این دوره که همه از جمله خودم نگران ایران هستیم، به فکر خودم هم نمی تونم نباشم.

اگه این کار دومه جور بشه، دیگه می تونم به پول های بابا دست نزنم (ایشالا). دوباره می شم خانوم معلم! مث اون موقع تو ایران که زبان درس میدادم. بهترین لحظه ای که از اون روزا یادمه، یه بار بود که داشتم یه داستان کوتاه تعریف می کردم (سر کلاس های من فارسی حرف زدن قدغن بود، هر که متوجه نمی شد باید انگلیسی می پرسید. الهی!) خلاصه به آخر های داستان که رسیدم دیدم یکی از بچه ها اشک تو چشم هاش جمع شده از بس از داستانه متاثر شده بود. به نظر من که اصلا گریه نداشت (وگه نه سر کلاس که تعریف نمی کردم!) اما با دیدن این صحنه راستش یه کم دست و پام رو گم کردم و نمی دونستم چه کار کنم.... بعد دیدم بهتره به روم نیارم....

 یا اون اول ها که تازه شروع کرده بودم و هنوز کسی منو نمی شناخت، یه بار اول ترم بود بچه ها فکر کرده بودن من از شاگردها هستم و سر کارشون گذاشتم. خیلی با حال بود. بیچاره ها وقتی فهمیدن انقدر عذر خواهی کردن.... الان با این تغییر رشته داره برعکس میشه، TA هام بعضی هاشون از خودم کوچک ترن. آخی!

نظرات 4 + ارسال نظر
آتیش پاره چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ب.ظ http://www.miss-atishpare.blogsky.com

آخی من احساسات اون بچه هه رو بخورم!! بچه هام که حسااااااااااااااااس

راستش بچه بچه هم نبود یه خانوم مثلا ۲۵ ساله و حساس!

داستان های کوتاه من شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ق.ظ http://bekhealsho.blogfa.com/

سلام
نمی دونم کجا ساکن هستی . از محبتی که به من داری متشکرم.
داستان تازه ای نوشتم. سر بزن شاید دوست داشتی.
خوش به حالت که می تونی انگلیسی داستان تعریف کنی.
باز هم ممنون
در پناه حق

داستان های کوتاه من شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:57 ق.ظ http://bekhealsho.blogfa.com/

آها فهمیدم
یعنی تو پست قبلیت بود. کانادا
خوش باشی تو غربت هم وطن

ممنون هم وطن نویسنده ام!

shadow سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ب.ظ http://www.shadow10.blogfa.com

بابا ایول

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد