مناجات از داریوش اقبالی

یا رب دل پاک و جان آگاهم ده

 آه شب و گریه سحر گاهم ده

در راه خود اول ز خودم بیخود کن 

بیخود چو شدم ز خود به خود راهم ده

الهی یکتایی، بی همتایی، قیوم و توانایی

 بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی

از عیب مصفایی، از شرک مبرایی

اصل هر دوایی، داروی دلهایی

به تو رسد ملک خدایی.

خدا وندا قسم بر اخترانت، به حق حرمت پیغمبرانت

به راز غنچه نشکفته در باغ،

به درد لاله ی بنشسته با داغ

به پاکی زلال چشمه ساران

به عمر کوته یک قطره باران

خداوندا قسم بر پاک بازان،  بلند آوازگان و سر فرازان

مرا زین خودپرستیها رها کن،

چنان اندیشه ای بر من عطا کن

که تقدیری که از آن ناگزیرم

توانم جبر و قهرش را پذیرم

ویا عزمی چنان پیگیر بخشم

که نا تقدیر را تغییر بخشم

توانایی ده ای بانی تقدیر

که بشناسم به هم تقدیر و تدبیر.

الهی،

نام تو ما را جواز،  مهر تو ما را جهاز

شناخت تو ما را امان،  لطف تو مارا عیان

الهی

 ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مومنان را گواهی 

چه عزیز است آن کس که تو خواهی
چه عزیز است آن کس که تو خواهی

این روزها...

ناخن هایم را لاک صورتی زده ام، صدفی. رنگی که به همه لباسی جور می شه و به پوستم هم می یاد. من خیلی تنوع رو دوست دارم، حوصله ام از یکنواختی سر می ره. پایبند شدن برام سخته، اگه از چیزی خوشم نیاد حتی اگه مهم باشه ازش راحت دل می کنم مثل grad school  در رشته قبلی ام. حالا این بماند.

رفتیم صخره نوردی داخل سالن. وااای چه مزخرف بود. یعنی عمرا دیگه برم. آزاده می خواد بره کلاس اش حرفه ای یاد بگیره! برو بینیم. اصلا بذار از اول بگم. ساعت 3 تا 6 رزرو کرده بودیم. با سارا و مریم تو ایستگاه مترو قرار داشتیم (هر 3 تا دیر رسیدیم، ایرانی اصیل.) بعد با street car رفتیم تا مرکز صخره نوردی. مرتضی و دوستش رو تو پارکینگ دیدیم. کم کم بقیه هم اومدن. حدود 30 نفری شدیم. 10 تا 10 تا ما رو می فرستادن و آموزش می دادن. لباس پوشیدن اش خیلی دنگ و فنگ داشت. 100 جور باید گره می زدی. خیلی پیچیده بود! همه گره های منو حمید زد. خانم معلم دید گفت باز کنم دوباره ببندم چون باید خودم یاد بگیرم (حالا کوتاه بیا شما.) حالا گره ها رو که بستیم، گفتم خب دیگه تموم شد بریم rock ها رو climb کنیم. دیدم نه خیر. آموزش تموم نشده هنوز. حالا چه جوری از این طناب ها استفاده کنین. اوووه! با این دست می دی، اون دست رو ول می کنی. دست راست رو نباید ول کنی.گفتم من چپ دستم می شه بر عکس استفاده کنم؟ گفت نه من هم چپ دستم و از همین دست استفاده می کنم. ای جونم! آقا دستم از کار افتاد دیگه. دست راستم در اثر اصطکاک طناب قرمز و پوست پوست شد، دست چپم هم از بس محکم طناب رو فشار می دادم (که حمید بیچاره از اون بالا نیفته) درد می کنه. حالا این برای وقتی یه که پائینی. بالا که می خوای بری، جای دست نداره که، اون تکه سنگ ها رو که از پایین میبینی جای دست نوزاد هم نمی شه چه برسه دست ما، چه برسه جای پا! باید سریع باشی. خب که چی؟ می ترسیدم ناخن هام بشکنه. با دودلی اون تکه سنگ های مسخره رو می گرفتم. وای ... یه بار ول شدم بیچاره علی از پائین طناب رو داشت، از من بیشتر ترسید. ولی با حال ترین لحظه اون موقعی یه که اون بالا هستی و آماده پایین اومدنی، به اون که پائین ایستاده میگی طناب رو بگیره و خودت رو از اون بالا رها می کنی. واااای کیفی داره وسط هوا و زمین، با اون طنابه که کش میاد، میای تا می رسی زمین.  ولی به جز اینش و دوست های جدید رو دیدن و خندیدن با بچه ها، بقیه اش خوب نبود. عمرا دیگه برم (فکر کنم اینو یه بار دیگه هم گفته بودم.) البته کلی عکس های خنده دار گرفتیم. خدایا چقدر ما ایرانی ها تابلوئیم. یه عکس موقع برگشتن گرفتیم. همه کف راهرو ولو شده بودیم. راه مردم رو گرفته بودیم. این هم از اون مشخصات ما ایرانی هاست، کار خودمون انجام بشه، بقیه دنیا رو بی خیال. ولی نه این که از قصد ها! نه بابا مرض که نداریم. منظورم اینه که اینها همون اخلاق شهروندی یه که من تو 20 و اندی سال زندگی تو ایران یاد نگرفتم (کی باید یادمون می داد؟) و حالا دارم یاد می گیرم. وای گفتم ایران، هوس نون بربری کردم. نون بربری، آش رشته هانی، بهار های دربند. وااای....

امشب بابا هم اومدن. ایشالا تا 1 ماه دیگه (اگه مشکلی پیش نیاد) میان پیش من. بعد از سرماخوردگی کذایی که برات گفتم (همون که مظفرالدین شاه شدم)، کلی از زندگی ام عقب افتادم. میدترم داشتم و مطالب ستون ام رو هم برای سردبیر نفرستاده بودم که زنگ زد گفت نگرانت شدم چرا مطلب نمی فرستی؟!

 عین فرفره دور خودم چرخیدم. به همه کارهام هم رسیدم. مطلبی که برای ولنتاین نوشته بودم رفت رو جلد! مید ترم ام رو خیلی براش وقت گذاشتم، خوب دادم تقریبا. خدا کنه نمره ام خوب بشه. رو این درس حساب می کنم. آقا دارم با استادم دوست می شم. خیلی آدم جالبیه. تو کلاس 1200 نفری (آره: هزار و دویست نفر!) توجه استاد رو جلب کردن آسون نیست ولی اگه درس و استاد رو دوست داشته باشی، میشه. بعد از بیماری کذا و کذا (که من و بیشتر دوست هام رو انداخت تو خونه) خیلی بی اشتها شدم. که از من عجیب بود. الان هم کاملا به راه نیومدم. آخر شب یه احساس پُر بودن و خفگی و دل آشوب (به قول رشتی ها: فوسِ باقر!) بهم دست می ده (با این که دیر وقت غذا نمی خورم). حالا چرا دارم اینا رو به تو می گم؟ بعد از پیمودن صخره ها رفتیم شام بخوریم. خیلی شلوغ بود و باید صف می ایستادیم. من و سارا دو در کردیم.

می دونی این روزها یه احساس عجیبی دارم. معمولا آدم متوجه بزرگ شدن خودش نمی شه ولی من احساس می کنم که فرق کرده ام، در جهت مثبت. رو به جلو، بالا. خیلی خوبه نه؟ ولی دنبال یه چیزهایی هستم که نمی شه راحت پیداشون کرد. حالا بعد برات می گم.....

دیگه.... همین دیگه. می ریم. می آیم. آدم ها رو می بینیم، آدم ها ما رو می بینن. می مونیم، می گذاریم از خودمون، می گیریم از بقیه، می گذریم، عوض می شیم. زندگی می کنیم....

غلام قمر

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

 پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت 

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست  

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو 

 

غزلیات مولوی، دیوان شمس

آفتاب می شود

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود  

شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود  

تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود  

به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود  

 

  

فروغ

من مظفر الدین شاه قاجار هستم!

  

من مظفر الدین شاه قاجار هستم!

این روزها گیر داده ام به تاریخ قاجار، همه اش کتاب های عهد قجر می خونم و فیلم های مربوط به اون دوره رو می بینم (حیف ناصرالدین شاه اکتور سینما دانلود نمی شه).حالا چرا از بین این همه شاه و شاهزاده، من شدم مظفرالدین شاه، علت اش اینه که مریضم. خیلی هم مریضم. 2 روزه که یه سرماخوردگی کوفتی اومده سراغم. از سر درد و گوش درد و گلو درد و سوزش چشم بگیر تا تب و لرز و استخوان درد و مورمور شدن و سرفه و خستگی و کم خوابی. حالا بماند اون همه خوراکی خوشمزه ای که اون بالا هست و حتی دیگه دلم هم نمی خواد بخورم. منی که سالی یه بار مریض نمی شدم، امسال بار چهارم ام هست. مثل این که آب و هوای چرب و آلوده تهران بیشتر به ما می ساخت! حالا سرماخوردگی با همه علائم مزخرفش یه طرف، کلی کار مث کوه ریخته سرم. آخه....دیگه باید بهت بگم، تو یه مجله مشغول به کار شدم. آره! یادته دنبال کار بودم؟ کلی مطلب واسه اینا باید بنویسم، امتحان دارم (بدبختی بالاتر از این که درسی رو که دوست داری هفته بعد امتحانشه ولی نمی تونی از تخت بیای بیرون؟). به جز اینها کارهای گروه هم هست، کارهای لب هم هست، درس های دیگه ام هم هست. اوه. چقدر غر می زنم. خب این هم از شباهت من و مظفر الدین شاه قاجار است دیگه!

 

 

اسرار موفقیت زنان....

گفتُمش: آهای ماه پیشانو، گفت:

جونِ جونُم؟ جونِ جونُم آی جونِ جونُم؟

گفتُمش: بگو غنچه گل کو؟ گفتش:

لبونُم، جونِ جونُم آی جونِ جونُم

گفتُمش: چرا ماه پیشانو نامهربونی؟

گفت: می خوام بسوزونُمِت تا قدرُم بدونی

گفتُمش: برات خونه می سازُم از خشت و گِل

گفت: اگه دوسُم داری جون، بده تو خونه دل

گفتمش: بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم

 جون جونم آه جون جونم

گفت: باشه ولی قول بده که دایم بخندیم

 جون جونم آه جون جونم

گفتمش: دروغ می گی ماه پیشانو تو مستی

گفت که باور کن با تو می مونُم تا تو هستی

گفتُمش: فِدای غمزه ت گِردُم،

 دلخوشُم که تو رِ نومزِد کردِم

زیر پات می شینُم دو زانو،

 آی ماه پیشانو جان، ماه پیشانو 

 

 

 

در خانه اگر کس است، الی آخر...!

بعد از 10 سال

بعد از دقیقا 10 سال سر و کله مریم پیدا شد. 10 سال بعد از نشستن پشت اون میز و نیمکت ها، 10 سال بعد از گونی پوشیدن، 10 متر پارچه جلو بسته و مقنعه های تا مچ دست، جریمه شدن به خاطر دوربین بردن آخر سال به مدرسه که با بچه ها عکس یادگاری بگیریم، 10 سال بعد از تایتانیک، 10 سال بعد از ایران استرالیا. ازم پرسید: چطور گذشت؟ و من مونده بودم که چطور میشه 10 سال بزرگ شدن و ساخته شدن رو تو یه خط لابلای اِموتیکون های خندان، گریان، عینکی، عاشق و.. و.. توضیح داد.

گذشته از دید من: پشت تبریزی ها/ غفلت پاکی بود/ که صدایم می زد

و از دید مریم: یاد گذشته ها به خیر/ غم شام مثل خودش کوچک بود.... (هنوز هم شعر می گه).

و حالا این که مریم یا همان وِرمیلون، به زبان من، بعد از 10 سال پیدا شده یه کم کلیشه ای است. ما یعنی من و مریم و چند تا دیگه از بچه ها، تحت تاثیر داستان معروف((بعد از 20 سال)) اُ هنری که من سر کلاس زبان خونده بودم، تصمیم گرفتیم در یک تاریخ به یاد ماندنی یعنی 8/8/1388 ساعت 8:08 شب همدیگر رو جلوی در مدرسه ملاقات کنیم. یعنی چند ماه بعد از الان که دارم اینا رو می نویسم.

-         مریم 10 سال هم خیلی یه ها.

-         یه عُمره....

 

و مریم  اینا هنوز روبروی بقالی موسی خان می شینن و ما هم هنوز همان جای سابقیم. من نیستم....

و اما از کانادا جان: 100 دلار دادم برای این که کمتر از یه ساعت مشاوره به من بنماید که فعلا نمی تونم برای مهاجرت اقدام کنم.

خدایا کمکم کن.

 

به قول خانم جلالی عزیز که به ما نه تعلیمات دینی خشک و بی رحم، که عرفان عاشقان آموخت: الهی قلبی محجوب، و نفسی معیوب، و عقلی مغلوب، و هوایی غالب، و طاعتی قلیل، و معصیتی کثیر، و لسانی مُقرّ بالذنوب... می گفت و از خود بی خود می شد. سر کلاس درس. و من دیگه مثل او پیدا نکردم که مرا هم از خود بی خود کند.

سلام بر غم

سه غم آمد به جانم هر سه یکبار 

غریبی و اسیری و غم یار 

غریبی و اسیری چاره داره 

غم یار و غم یار و غم یار.... 

 

می دونی این شعر از کیه؟

نخبگان

دیدی بعضی ها چه قدرت کلامی دارن. نه حالا لزوما سخنورها و گوینده ها. همین آدم های معمولی. مثلا پدر بزرگم انقدر یه داستان رو قشنگ تعریف می کنه که حتی اگه 10 بار هم شنیده باشی (که معمولا این طوری هم هست)، باز هم برات جالبه، یا برادرم، خیلی به جا حرف می زنه، می دونه چی رو کِی بگه و این باعث میشه حتی اگه حرف خاصی نداشته باشه، باز جالب به نظر بیاد! من نمی دونم به کی رفتم؟! الان که دارم فکر می کنم اطرافیانم تو این زمینه همه از من توانا ترن. نه ولی، یه دوستی داشتم سارا که اونم خیلی مث من بود. دکتر امیدی هم خیلی اوقات سر اسامی معمولی حضور ذهن نداشت. خیلی اوقات از کش دادن های زیرکانه اش خوشم میومد که چه جوری ذهنش رو آروم آروم می ریزه رو دایره تا فکر پریشون شو جمع و جور کنه. یا چه جوری با دوباره پرسیدن از مخاطب، وقت رو به نفعِ فکر کردنِ خودش پس انداز می کرد. گمونم حضرت موسی هم از دسته ما بوده: واحلل عقده من لسانی....

ولی با این همه، صحبت های این جلسه استادanthropolgy  باعث شد یه امتیاز بزرگ به خودم بدم. استاد می گفت توانایی سخنوری در بین طبقه های پایین اجتماع معمولا بیشتره. خب این خیلی امیدوار کننده است چون من توانایی صحبت کردنم جزء برترین استعداد هام نیست. و حالا می تونم خودم رو جزء نخبه ها جا بزنم! مخصوصا وقتی بیشتر خوشحال شدم که گفت نویسنده ها عموما نصف اون توانایی که در نوشتن دارند در صحبت کردن ندارن.... ایول.

و حالا این نویسنده نخبه تلاش می کنه برای بهتر صحبت کردن! اول از همه: خود را باور کن. دوم: گوش کن، فکر کن، آرام و آهسته و کم بگو. سوم: همین دیگه، شب به خیر!

گنج

بین این همه سوغاتی ریز و درشت و خوشگل و خوشمزه و خوشبو مامان، چیزی بود که خیلی غیر قابل انتظار بود، تک بود و دلم خواست برات بنویسم اش. یه تکه کاغذ قدیمی. به تاریخ 17 تیر 1370، با یک دستخط نا آشنا. مامان گفت:- ببین دست خط تست وقتی کلاس چهارم بودی!

-نه مال من نیست نکنه مال خودتونه؟

-نه مال منم نیست.

کی این متن رو نوشته بود؟ فرقی هم می کنه بعد از 17 سال؟ شاید نه. یه دعا بود. این همه سال رو صبر کرده بود، این همه راه اومده بود تا برسه به من. تا تاهایش را باز کنم و بگذارم اش لای کتاب شعر. این رو، و آینه زیبایی که شب سال نو مسیحی به دستم رسید رو هدیه های بی سر و صدای خدا می دونم. کاش لایق هدیه هاش باشم. هدیه هایی که وقت و بی وقت می ده. بی منت. بدون انتظار جبران. چون خدا بخشنده است.

تلقین

این روزها که می گذرد

                                   شادم

این روزها که می گذرد

                                   شادم

                                            که می گذرد

                                                               این روزها

                                  شادم

                                           که می گذرد.... 

  

                                                                        قیصر امین پور

سهراب - قسمتی از مسافر

 -  چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

-  چقدر هم تنها!

-  خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

 -  دچار یعنی

عاشق

-  و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد

  -  چه فکر نازک غمناکی!

-  و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست

-  خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی که

-  غرق ابهامند.

-  نه،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشند.

و خوب می دانند.

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبها. با زورق قدیمی اشراق

در آب های هدایت روانه می گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

 

 

* چرا دیگه مث سهراب نداریم؟ چرا همه چیز کوچک شده؟ چرا دیگه هیچی برکت نداره؟ چرا قدر خودمون رو نمی دونیم؟

سهراب - دوست

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و با
رها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

سهراب

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم کرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است

باد می رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم