آسیاب های بی صدا

دلم برای مامان تنگ شده و اون روزها که وسط امتحان ها داغ می کردم می گفتم: اَه اصلا حال درس ندارم. مامان می گفت عیب نداره بیا بریم قدم بزنیم. n بار امیرآباد رو گز کردیم. حرف زدیم. نقشه چیدیم. برای آینده. روزهای خوب. باز امتحان ها نزدیک شده، من دلم گرفته. برم دیگه. کوهی از کتاب و جزوه و وب پیج در انتظار منست. راستی این عنوانی که انتخاب کردم رو از یک جمله زیبا الهام گرفتم: آسیاب های خدا آهسته می گردند ولی قاطعانه. خدایا کمکم کن. 

* مامان همیشه میگه به خودت بدهکارنباش. به جسمت و روحت برس. اونها هم وقتی تو بهشون نیاز داری بهت میرسن. باشه گلم. مواظب خودم هستم.

نظرات 2 + ارسال نظر
رامین پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:25 ق.ظ http://www.bose-talaeeeee.blogsky.com/

سلام وبلاگت زیبا بود
خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنی
فقط نظر یادت نره
راستی اگه برای تبادل لینک یا لوگو حاضری خبرم کن
وبلاگ منو به نام ( ورود دخترا اکیدا ممنوع ! ) بنویس

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 09:37 ق.ظ http://no-1.blogsky.com

چه جمله قشنگی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد