آخرین سال های دهه بیستم

امروز از اون روزهایی یه که حلزون شده ام. هر وقت برای تعمیر، آب ساختمون رو قطع می کنن، و من هم سر کار یا کلاس نیستم، باید یه جورایی الکی از خونه بزنم بیرون که البته کار سختی نیست، فقط خرج داره. مثلا امروز که دیر از خواب پا شدم، آب قطع بود، برای صبحونه خوردن هم مجبور شدم بزنم بیرون (در واقع برای شستن دست و صورت)، خب؟ خب خرج یه چیز کیک (به به) و یه کافی شد حدود هشت دلار.... نه این که هشت دلار زیاد باشه اما زندگی دانشجویی یه دیگه. رو هر پنی پولت باید حساب کنی، وقتی که خرج و دخلت با هم نمی خونه. 

تا چند روز دیگه تولدمه و باید بگم امسال که با 28 سالگی بای بای می کنم، یه جورایی عوض شدم. شاید هم بیشتر از یه جورایی.... 

....و این خیلی احساس خوبی به من می ده.

یه جور حس رهایی. خودم بودن. 

بالاخره بعد از ده سال رفتم دنبال عشقم ادبیات. 

و دارم یه چیزایی رو راجع به خودم کشف می کنم که زیاد به قاعده نیست، اما برای خودم طبیعی تر به نظر می یاد. چیزای خیلی کوچک و در عین حال خیلی بزرگ. برای خودم. یه جورایی دارم از سنت ها، از بعضی عرف ها فاصله می گیرم. مثلا قبلا برنامه ام، بعد از این که یه پولی به دست و بالم رسید، خانه خریدن بود. الان می دونم تا زمانی که بچه نداشته باشم، خونه نمی خرم. اگه هم بخرم اجاره اش می دم.  

قبلا به ازدواج فکر می کردم، الان نه این که فکر نکنم، اما یه جور دیگه شده برام. انگار دارم از مقید بودن فاصله می گیرم. 

دارم (و امیدوارم که درست فکر کرده باشم)، انسان تر می شم. دارم یاد می گیرم به همه احترام بذارم. اگه مثال بخوای... حداقل سعی می کنم تو ذهنم در مورد آدم ها بد فکر نکنم. دارم سعی می کنم بیشتر ببخشم، راحت تر بگذارم و بگذرم.  

نمی دونم اینو چطوری بگم. ولی جمله اش دقیقا همینه: دارم به زمین نزدیک می شم. یعنی خودم می شم. زمین، خاک، خودِ خود من. 

دلم می خواد در سال جدید به آسمان هم نزدیک بشم. به پاکی، خوبی، زیبایی، و دانایی. به همه چیزهای خوبی که اسمش را گذاشته ایم خدا. و وقتی، هر قدر هم کم، باهاش حرف می زنم، چه احساس آرامشی بهم دست می ده.  

وقتی همه اینها رو به علاوه چیزهای دیگه رو هم جمع می کنم، می بینم عزت نفسم هم بالا رفته چون احساس می کنم در دنیایی زندگی می کنم که متعلق به من است، نه جایی که در آن احساس غریبی و تک بودن کنم. دنیایی که من هم در ساختن اش، در بهتر شدنش سهم دارم. 

در داستان ها می خونم قهرمان داستان ها، آدم هایی هستن که دور و برشون شلوغه اما دوست های واقعی زیادی ندارن. من می خوام هم قهرمان باشم. و هم دوست زیاد داشته باشم. 

تولدم در راهه. مبارک غزاله خانوم!

چقدر خوبه که هستیم. چقدر بودن زیباست. چقدر زندگی رو دوست دارم.  

و در آخر: خوشبختی بالاتر از این که متولد زیباترین فصل سال باشی؟ بودنِ پاییزی ات مبارک!

نظرات 4 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:55 ب.ظ http://jennssi.blogsky.com

سلام غزاله جان
امیدوارم که حالت خوب باشه
وبلاگ خوبی داری
به من هم سر بزن
خوشحال میشم نظر زیبایت را ببینم
برای تبادل لینک هم آماده ام

سعید

سلام سعید جان

ممنون که اومدی و نظر دادی. حتما میام.

داش آکـُـل چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:56 ب.ظ http://www.dashakol.blogsky.com/

من 19 سالمه و توی 18 سالگی بود که به این حس های جدیدی که میگید رسیدم! چرا؟ نمیدونم! من فلسفه و جهان بینی فلسفی زندگی ام رو مدیون نیچه و سارتر هستم. نیچه به من یاد داد در انسان فرا انسان اش که ابر انسان اون کسی هست که دیگران اگر به اون بدی کردن جوابشون رو با بدی نده چرا که 2 تا عمل تند اولا نتیجه ی تندی در بر خواهد داشت ثانیا روح و روان آدمی رو مختل میکنه! انسان نباید آرامش اش رو از دست بده. خوبی کردن، زیبایی ها رو دیدن، انتظار نداشتن و محبت کردن همه ی جهان بینی من رو تشکیل داده. نمیخوام کسی رو اذیت کنم و اگر کسی بخواد اذیت ام کنه یا مسخره م کنه یا باهام بد رفتار کنه بهترین جواب براش رو سکوت میبینم و سکوت که خودش سرشار از حرف هست.
همین.
تولدت هم مبارک.

رخصت

داش آکل جان

بزرگ شدن٬ تغییر کردن در جهت مثبت تو هرسنی قشنگه. مدت هاست فهمیدم باید از راه لذت برد. مدت هاست که راه هم٬ جزیی از هدف من شده. خوشحالم تو هم با من هم عقیده ای.

مهدی چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:09 ب.ظ http://armageddon.blogsky.com


روزگاریست که نیستی من دلتنگم

روزگاریست کا با غربت و غم هم سنگم

روزگاریست که از دوری تو

با تب و تاب دلم میجنگم

صادق پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:10 ق.ظ http://game.harajy.com/

خوب بود دستت درد نکنه

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد