باید امشب بروم

- بالش من پُر آواز پَر چلچله هاست...،

- قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب...،

- بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی برگشت بگذاریم، ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است....

چقدر شعر خوندیم، یادته؟ چقدر آرزو  بافتیم به هم. چه خواب و خیال ها. یادت هست حیاط مدرسه مون رو سارا جان؟دبیرستان نمونه مردمی زهرا، با آن یال و کوپال سر خیابون تخت طاووس. آرزوی خیلی از دخترهای دوره ما. سارا جان یادت هست چقدر امتحان ورودی دادیم؟ آینده سازان، تیزهوشان، ورودی نمونه مردمی، و ... و...و.... قبول شدیم. چقدر ساعت های کلاس ها طولانی و زنگ تفریح ها مون کوتاه بود. همه اش یه ربع، فکر کنم. و اون یه ربع، دلیل اصلی من بود برای اومدن به مدرسه بدون این که خودم بدونم. من و تو تو یه کلاس نبودیم. تو ریاضی بودی، من تجربی. تا زنگ می خورد یا من دم در کلاس تو بودم یا تو در کلاس ما. خانم زیرک جو ی بدبخت از دست ما حسابی شکار بود. همه رو به فامیلی صدا می کرد من و تو رو به اسم.

چقدر بچه بودیم سارا. چقدر دنیا بزرگ بود. چقدر کار می شد انجام داد. یادته می رفتیم پشت حیاط مدرسه، اون جایی که مث انباری بود. جایی که بچه های دیگه نمی یومدن (اونا معمولا تو حیاط اصلی تو یه دایره بزرگ کف زمین می شستن و ساندویچ می خوردن و غش غش می خندیدن). ولی من و تو می رفتیم اکتشاف. از پله ها می رفتیم بالا. رو آخرین پله می نشستیم و حرف می زدیم. یه بار تصمیم گرفتیم فیلم بسازیم. هنرپیشه هاش هم همه خانواده خودمون بودن. یه بار تصمیم گرفتیم بریم قطب شمال. یه بار اسم برای بچه هامون انتخاب کردیم (هاله و واله). یه بار تصمیم گرفتیم اصلا ازدواج نکنیم. یه بار تصمیم گرفتیم مغازه لباس ورزشی بزنیم "پول توشه" (کی گفته بود؟) نه بابا از عشق فوتبال و جام جهانی و عابد زاده بود. بعد آرزو هامون رو بازی می کردیم. دختر های خرس گنده! عین بچه کودکستانی ها. سارا چقدر من و تو به هم نزدیک و چقدر از بقیه دور بودیم. یکی از بازی های همیشگی مون، خارج بازی بود. انتخاب مون هم فقط امریکا. فقط می خواستیم بریم و زندگی خودمون رو شروع کنیم. زیاد نمی دونستیم سارا جان.

بزرگ شدیم . گذشت. رفت. رفتیم. دانشگاه بود. دیگه بازی نمی کردیم. شاید هم برای همین بود که آرزوهامون رو یادت رفت. بازی هامون و شعرهایی که می خوندیم. من یادم نرفت. من آرزو می کردم، شعر می خوندم، بازی می کردم. هنوز هم دارم بازی می کنم سارا جان. بازی خوبی ست. ادامه همان بازی های دبیرستان زهراست. اما حیف جای تو خیلی خالیه. دلم گاهی اوقات تنگ میشه. برای تو و راستش شاید برای خودم هم. خودم در 14- 15 سالگی. در حیاط مدرسه زهرا. وسط دنیا ی بزرگ.

مواظب خودت باش. خداحافظ.  

 

 اسم روز: آناهیتا (دختر، ایرانی) = ایزد بانوی آب و نماد پاکی، باروری، شفا و خِرد

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:39 ب.ظ http://theuglyduckling.blogsky.com

سلام
همه پستهاتون رو یک نفس خوندم. قلم روان و صاف و سادهای دارین. دنیاتون هم قشنگه... موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد