سرچ

هر چند وقت یه بار، یاد یه شعر یا یه متن قشنگی می افتم که یادم نمی آد قبلا ها کجا شنیده ام. خدا پدر اینترنتو بیامرزه، یه سرچ می کنم، معمولا دست خالی بر نمی گردم. ولی الان یاد یه متن کوتاهی افتادم که خودم نوشته بودم. چند سال پیش، از اون حرفایی که خود به خود می جوشه میاد تو ذهنت، تو لازم نیست هیچ تلاشی بکنی.

 یکی از استادهامون، استاد من و او، گفته بود یه اثر هنری براش ببریم. حالا این طوری که می گم، فکر می کنی دبیر حرفه و فن راهنمایی و اینا بوده، نه بابا. استاد دانشگاه، خیلی هم آدم با حالی بود. با ما چهار نفر کار می کرد. من و اون تو یه گروه بودیم، 2 نفر دیگه تو یه گروه دیگه. کار والنتیری می کردیم. ای جونم به خودم که چقدر اکتیو بودم.

من هرچی فکر کردم دیدم هنر قابل عرضه ای ندارم جز یک قطعه از نوشته هام. گفتم ببرم براش. ببینم چی می گه.گفت اینو برای کی نوشتی؟ گفتم: برای هیچ کس. یه قسمت از یه داستانه. و تو دلم فکر کردم دروغ هم نیست، داستان خودمه.

اگه سرچ ذهنی ام درست باشه، یه چیزی بود مث این:

"گاهی وقتا دوسش دارم، گاهی ازش بدم میاد. گاهی از دستش لجم می گیره، باهاش قهر می کنم. جوابشو نمی دم. اما چشامو که می بندم، جلوی چشامه. همون جوری خوابم می بره. "

ولی طولانی تر از این بود.

اونم روی کوزه طراحی کرده بود. بعد بهم گفت عکس منو کشیده. طراحی اش ریز و نا معلوم بود، اخم کردم گفتم: موهای من از این کوتاه تره. کوزه رو داد به من. 

بچه بودیم. گذشت.

سطل آشغال

هیچ فکر کرده بودی یکی از راه هایی که میشه شغل، علایق و حتی شخصیت آدم ها رو شناخت از محتویات سطل زباله شونه؟ من از وقتی اینو فهمیدم با احتیاط بیشتر آشغال هامو دور می ریزم!

کلاستروفوبیا و امامزاده درمانی

جونم برات بگه...کلاستروفوبیا یه بیماری روانی یه، کسی که بهش مبتلا می شه از فضاهای بسته و شلوغ وحشت می کنه و احتیاج به محیط آزاد و گاهی خلوت داره. یه موقعی که دستت زخم میشه، پات می شکنه یا نمی دونم سرفه می کنی، حتی بقال سر کوچه هم نگران حالته و تا چند روز بعد می پرسه: بهتر شدی؟ اما یه موقع هایی که روحت مریض میشه، خدا اون روز و نیاره، ولی دور و بری هات هم به ندرت سراغت رو می گیرن، تقصیر اونا هم نیست ها، آدم بی حال، یا سگ می شه پاچه می گیره، یا می ره تو خودش حرف نمی زنه، یا هر دو. خب اونا هم که عمر نوح ندارن، می خوان دو روز عمر رو با یه آدم سر کیف بگذرونن نه با تو که دِپ شدی.

یه موقع هایی، تنهایی خیلی خوبه، هر بلایی دلت بخواد سرت خودت می یاری، هیچ کس هم نمی فهمه، جواب کسی رو نباید بدی، اما یه موقع هایی باید به یه کی وصل باشی. غذا درست کنی، الکی لبخند بزنی، چه می دونم بپرسی روز خوبی رو داشته یا نه.  اونم تو یه خونه نیم وجبی، همون وقتی که دلت می خواد داد بزنی و گریه کنی.... اینه که دچار کلاستروفوبیا می شی.

 ما شرقی ها، فکر کنم عدل خود ما ایرانیا، یه درمونی براش درست کردیم، امامزاده. برای هر کس که دلش می خواد بره و گریه کنه، کسی هم نگاش نمی کنه دیگه، امامزاده می ری که گریه کنی....

و من چقدر دلم تنگ می شه برای یه هم چین محلی برای درمان کلاستروفوبیاَ م. اینجا کافی استور هست که می تونی کتاب و دفتر و لپ تاپ و نصف اتاقت رو هم ببری با خودت، تا بوق سگ بمونی، بخونی و بنویسی و کسی هم بهت کار نداره، ولی خب البته گریه نمی شه کرد. امامزاده هم که نیست. باید یه فکری کنم، یه جایی برای گریه کردن پیدا کنم، جایی که کسی منو نشناسه. میله های آهنی سرد و بدبوش رو بگیرم تو دستام، چادر رو بکشم رو سرم و گریه کنم.

نرخ چنین گوهری....

شیوه‌ی خوش منظران چهره نشان دادن است

پیشه‌ی اهل نظر دیدن و جان دادن است

چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن

نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است

خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال

ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است

چشم وی آراسته ابروی پیوسته را

زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است

سنبلش ار می‌برد صبر و قرارم چه باک

تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است

شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد

آری رسم پری، بوسه نهان دادن است

یار خراباتیم رطل گران داد و گفت

شغل خراباتیان رطل گران دادن است

دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند

چون روش خواجگی، بنده امان دادن است

گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت مکن

عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است

دولت پاینده باد ناصرالدین شاه را

زان که همه کار وی نظم جهان دادن است

نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست

ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است 

 

 

 

                                                                                          فروغی بسطامی

ساب وی و اهمیت هدف در قبایل نومادیک

باز این سوال بزرگ در ساب وی به ذهنم رسید: چرا اینقدر ما درگیر هدفیم؟

این همه شعر و داستان و اندرز از بزرگان برامون به جا مونده که در زمان حال زندگی کنیم، از راه لذت ببریم که راه همان هدف است و .. و.. و.... اما چرا ما خیلی اوقات خواسته و نا خواسته همه دار و ندارمون رو فدای هدفی می کنیم که از قبل خیلی مشخص، برای خودمون تعیین کردیم، نرسیدن بهش برامون سر خوردگی می آره، و بعضی هامون هم از جمله خود من، نرسیده به این هدف، به هدف های بعدی و بعدتر فکر می کنیم و بلند پروازی و کمال گرایی رو ایده آل می دونیم و اونایی که هدف ندارن رو- حتی ندونسته و در ناخودآگاه مغزمون- آدم های ضعیفی در نظر می گیریم؟

من فکر می کنم یه علت مهمش نحوه زندگی ما باشه. مثلا همین ساب وی. فرض که من 5 ایستگاه دیگه پیاده می شم، ممکنه سر راه از جلوی منظره های زیبایی عبور کنم و از دیدن اونا لذت ببرم، ولی اگه همان جا، وسط آن همه گل و بلبل، مترو گیر کنه و خراب بشه، از راه لذت که نمی برم، هیچ، خیلی هم کفرم در می آد که ای وای قرارم دیر شد.

این هدف گرا بودن، یه جزئی از زندگی همه ما شده و انگار ازش گریزی نیست. شاید از اون زمانی که اجداد اولیه ما تصمیم گرفتن یا بهتر بگم، ناچار شدن از زندگی کوچ نشینی به زندگی ساکن رو بیارن، این سنگ در زمین ذهن ما جا گرفت که باید به هدف رسید، هدفی که ثابت است و رسیدن به آن هزار راه دارد اما خودش یکی است. شاید دلیل آزادی روحی مردم ایل نشین هم، یکی اش همین باشد، بی هدفی.

عرق جبین

یه عمر آرزو داشتم حرفه ای بنویسم. حالا هم- نه که بگم حرفه ای شده ام- ولی خب، نوشتن هم الهی شکر شده یکی از راه های پول در آوردن من (نه که چقدر هم پول می سازه برام!) به هر حال همونی یه که می خواستم در قدم اول. اما حالا که اینجا ام، امشب هیچی به ذهنم نمی رسه بنویسم! آخه این هم موضوعه؟: "یه مطلبی راجع به بد لباس پوشیدن کارمندها و عدم رعایت بهداشت بنویسین در اداره ها که حتی روی ارباب رجوع هم تاثیر منفی داره". آره خب موضوع جالبی هست ولی الان من تو حس دلیل و برهان آوردن نیستم.

ولی خب عزیزم، این غرغر ها برامون نون و آب نمی شه. برو خانمی باید از یه جایی شروع کنیم دیگه. برم.

پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من

در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من / و اندر آن سلسله عمری است که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت / که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر لطف تو بود / که گرفتار، بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سودای تو سرمایه عمرم ای دوست / می نپرسی که در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش / بر لب آب بقا راهنمون شد دل من
به تولای تو ای کعبه ارباب صفا / پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون / که سیه روز
،
از آن بخت نگون شد دل من
روی بنما و زِ من هستی موهوم بگیر / سیر از زندگی دنیی ِ دون شد دل من
تا که از خال لبت نکته موهوم آموخت / واقف سرِّ ظهورات بطون شد دل من
ای صفا نور صفائی به دل
"شیدا" بخش / تیره از خیرگی نفس حزون شد دل من 

علی اکبر شیدا

چله نشین تو شدم، و سایر افعال ربطی

در دستور زبان فارسی دوران دبیرستان درسی داشتیم در مورد افعال ربطی: هستن، بودن، شدن، گشتن، گردیدن، رفتن. این فعل ها یه کم عجیب غریب بودن چون در تقسیم بندی معمول بقیه فعل ها جا نمی شدن و با همین تعداد کم، ساز خودشون رو می زدن. نمی دونم امروز چطور شد که این شعر تو سرم چرخید: خام بدم، پخته شدم، سوختم، کنایه از تغییراتی که با گذشت زمان در راوی پدیدار شده، یا: دولت عشق آمد و من، دولت پاینده شدم.

یه مشکلی دارن این افعال شرطی. فاعل جمله کیه؟ (لطفا دقت کن که این با فعل مجهول فرق می کنه ها که فاعل معلوم نیست یا مهم نیست یا نمی خواهیم بهش اشاره کنیم.) مثلا وقتی می گیم هوا سرد شد، فاعل هواست؟ یا یه کسی هوا رو سرد کرده؟ یا در جمله: خوب شدم. فکر نمی کنم فاعل من باشم، یه چیزی من رو خوب کرده. حالا اگه تا اینجا گیجت نکرده باشم، هنوز یه مطلب دیگه هست:

حتما راجع به تئوری وورف (Whorf Hypothesis) شنیدی که می گه زبان روی تفکر تاثیر می ذاره. حالا ببین. مثلا یه دانش آموز بعد از اعلام نتایج امتحان می فهمه نمره اش 20 شده. چی می گه؟ 1- 20 شدم. 2- 20 گرفتم. حالا یک دانش آموز دیگه، اگه نمره بد بگیره مثلا تک بشه، چی می گه؟ 1- تک شدم. 2- حالت دومی در کار نیست! من تا حالا نشنیده ام کسی بگه: تک گرفتم. اصلا این جمله در فارسی متداول نیست.

حالا چی می خوام بگم؟ من فکر می کنم این تا حدی دید ما رو بیان می کنه نسبت به نتایجی که می گیریم. نتیجه موفقیت آمیز رو ممکنه به خودمون نسبت بدیم و حاصل تلاش خودمون بدونیم (20 گرفتم) اما نتیجه نا موفق رو تنها حاصل شرایط دیگر فرض می کنیم، محیط، اطراف، دیگران (تک گرفتم).

شاید این یه کمی از احساس عدم مسوولیت بعضی از ماها رو روشن کنه.

عشق یعنی....

عشق یعنی کوچه های خاکی تهران سال 1320.

یعنی سر ظهر تابستان، دوچرخه سواری که بی خیال می گذرد، پوست هندوانه ای که در جوی آب بالا پایین می رود. یعنی انتظار پشت پنجره. یعنی سنتور، کلیک، دف. عشق یعنی من و تو سال ها قبل از این که متولد شویم، یعنی قهوه خانه سر گذری که حالا کافی نت شده، یا کافی شاپ، یا مانتو فروشی.

 عشق یعنی تهران در تابستان سال 20.

 و این را فقط من و تو می دانستیم حتی قبل از آن که متولد شویم.  

به دنبال سبد

و بیاریم سبد 

ببریم این همه سبز  

این همه سرخ....  

 

 

 

جدا که تو این روز های زیبا٬ جز این شعر قشنگ به چی می تونم فکر کنم؟

داستانم

امروز رفته بودیم دریاچه، قدم، که سردبیر زنگ زد. من این مدلی ام که وقتی آمادگی صحبت نداشته باشم تلفنم رو جواب نمی دم، مامان از دست من شاکیه، شوخی جدی می گه: بردار شاید اون ور خط یکی آتیش گرفته، منم شوخی جدی جواب می دم: مگه من آتش نشانی ام؟! آخه انصافا وسط سر و صدای مردم و شلپ شلپ آب و تفریح خودمون، می فهمم رئیس جان چی داره می گه؟ این شد که تفریحات سالم که تموم شد و برگشتیم با مبایلی که در حال مرگ بود زنگ زدم و سر دبیر گفت: راجع به داستان تون.... دلم ریخت. جریان اینه که یه داستان نوشتم که موضوعش مدتی پیش بهم الهام شده بود و با این که سر دبیر گفته در ارتباط با زندگی در ایران و اینجا بنویسم، این موضوعم اصلا ربطی نداشت اصلا نمی دونم از کجا اومد به ذهنم. گفتم الان می گه این کارت ربطی به خط مشی مجله نداره، یا میگه زیادی رمانتیکه، آبکی یه (البته با یه لحن بهتر!) یا مودبانه می گه قیدشو بزن. ولی اینا رو که نگفت هیچی، کلی هم نظر خوب و سازنده داد که تغییر دادم، یه سری رو هم قبول نکردم و چونه زدم، حرف خودم شد. آخرش می دونی چی گفت: تکان دهنده بود!

مرسی مرسی مرسی! موقع ناهار (شام) حسابی سر بابا رو درد آوردم با پرچونگی.  

وقتی خوشحالم یا بلند بلندآواز می خوانم یا زیاد حرف می زنم!

خوکشی

یا خودمو از پنجره می ندازم بیرون یا لپ تاپمو.

مادرم خواب دید که من درخت تاکم --- نوشته:‌ عرفان نظرآهاری

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.

فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.

و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.

من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند! او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی. تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.

مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:

خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی.  

 

 

 

نوشته:‌ عرفان نظرآهاری

خانم نویسنده، خانم روانشناس

 

 

 می خواهی باور کنی یا نه، یکی از بهترین جاها برای ایده گرفتن مترو ئه. مردم رو تماشا کردن و (یواشکی) به حرفاشون گوش دادن و عکس العمل ها رو دیدن، خودش یه منبع مهم اطلاعاته و خیلی ایده ها از همین حرفا به ذهنت میاد. از اون جالب تر این که خیلی اوقات همین حرفا یه جوری یه چیز بی ربطی رو از تَه تَهای ذهنت، از اون ناخودآگاه، می کشن بیرون که نتیجه اش این می شه که ایده های خارق العاده به سرت می زنه. دارم به خودم بیشتر از قبل، جوشیدن با مردم، از همه نوعش رو (نوع مردم البته، نه نوع جوشیدن!) توصیه می کنم.  امشب هم تو مترو کنار دست 2 تا پسر تین ایجر بودم، تو سن و سالی که تا همین چند سال پیش، از دیدن شون سرخ و سفید می شدم و الان نسبت بهشون یه احساس ... شبه مادرانه دارم، کلی از خالی بندی هاشون خوشم اومد. یکی از مشخصات شغل ایده آل من: بودن با مردم. دیگه؟ تنوع تا بی نهایت....دیگه؟ پول! بی بر و برگرد.  

 

 

مساله دیگه اینه که نوشته های من بیشتر تو مایه های رمانتیک یا درامه، با یه رگه هایی از کمدی. تو این سبک ها، خیلی راحت می شه متوسط نوشت و سر و ته اش رو زود هم آورد که به موقع بِدی سر دبیر قاتی نکنه. من ترجیح می دم ننویسم تا این که متوسط بنویسم. (نه بذار درستش کنم، ترجیح می دم منتشر نکنم، چون فکر نکنم بدون نوشتن آروم بشم.) افه کلاس نمی آم ابدا، واقعا بدم میاد از دری وری گفتن. یه فکری داشتم از یه زندانی، حالا این که اینو چه جوری پرورش بدمش که اولا آب-دوغ- خیاری نشه: "اشک از گونه های پر طراوتش فرو می چکید مثل باران از برگ گل های بهاری"...اَخ اَخ، بعد هم، موضوع رو سیاسی نکنم (حیف ادبیات نیست با هر چیز دیگه ای آلوده بشه؟) فقط احساس این طرف رو بیان کنم، ضمنا می خوام یه جورایی اختلال حواس هم داشته باشه، می دونی که من خوره روانشناسی ام و اینجا هم خیلی می خوره به طرف که مثلا شخصیت borderline داشته باشه. حالا تا یه جاییش رو ادیت کردم، بقیه اش رو می ذارم بعد.

قهرمان غم و کم ها

 

 

 

و طلوع و سحر

و فروغ و اثر          

 و چراغ شب یلدای کسی باش گلم.      

 

 

و بهار و نسیم

 ونگار و ندیم

و دل آرام و تسلای کسی باش گلم. 

 

 

ابر شو، باران باش

برف کوهستان باش

یاری پنهان باش

چشمه جاری صحرای کسی باش گلم. 

 

 

زندگی دریایی ست

پر تلاطم، پر موج

گاه موجی آرام، گاه موجی در اوج

با دلی دریایی،

زورق و ساحل دریای کسی باش گلم. 

 

 

اختری کن هر شب

خاوری کن هر صبح

روشنی کن هر روز

یاوری کن هر دم

ماه و خورشید کسی،

قهرمان غم و کم های کسی باش گلم. 

 

 

جرسی، نفسی،

و مسیحای کسی باش گلم.  

 

 

مرحوم مجتبی کاشانی

خون آشام – یک آدم خیلی معمولی

هیچ وقت فکر نمی کردم از کتابی راجع به خون آشام ها خوشم بیاد اما دیگه آخر زمون شده خواهر! ما هم غربزده و جوگیر شدیم! این کتابی که الان دستمه اولش خیلی یکنواخت بود ولی الان انقدر جذاب شده دلم نمی آد بذارمش زمین. اسمش هست: Twilight یعنی شفق. راجع به یه پسره است که مث یه شاگرد معمولی دبیرستان می مونه ولی در واقع خون آشامه. من عاشق خوندنم و اون موقع که تو اورکات اکانت داشتم یکی از 5 چیزی که نمی تونستم بدون اونها زندگی کنم رو نوشته بودم کتاب.

ولی یه تفاوت عمده که هست بین کتاب های ایرانی و خارجی (البته اون سبکی که من می پسندم) اینه که تو رمان های خارجی (امریکایی) مخصوصا رمان های معاصر، حتما باید یه اتفاق خاص و شگفت انگیز بیفته، هر چه غیر واقعی تر و در عین حال قابل قبول تر باشه (که خب سختی اش همینه)، رمان بیشتر می گیره، فیلم میشه و نسخه 2 و 3 و 10 اش میاد به بازار. اما تو رمان های ایرانی (اون هایی که من دوست دارم) معمولا اتفاق خاصی نمی افته. برشی از زندگی یک یا چند نفر رو که آدم های خیلی معمولی هم هستند- در یه دوره زمانی بیان می کنه. جذابیت اش هم همین یکنواختی و بی حادثه بودن است.... نمی دونم. شاید آنقدر زندگی شرقی و تاریخی ما هزارتو و هزار لایه ست که دیگر احتیاج به رخ دادن اتفاق شگفت انگیز نیست. شاید آنقدر هر کدوم ما زندگی هامون متفاوته از هم، که بدون این که خبر داشته باشیم هر کدوم خودمون یه کتاب داستانیم. چقدر نوشتن این زندگی ها رو دوست دارم....

مامان

یکی از دوستام داره مامان میشه و من دارم گریه می کنم. نمی دونم چرا.

ازش دورم و پیش اش نیستم اما امیدوارم از دور دعاهام بهش برسه. فری عزیزم با اون قلب مهربون، که خودش دختر طلاق بود حالا از خودش یه خانواده خوب داره. الهی....عکس هاشو دیدم. گوشه به گوشه، میلی متر به میلی مترش رو دیدم. پر از عشق بود. از کنج آشپزخونه کوچکش تا حیاط کوچولو ی پر گل، تا صورت پف کرده اش!

ای جان! مواظب خودت باش عزیزم. دست خدا به همرات.

جامدادی

-        - گزارشگر موسسه خیریه: شده شب گرسنه بخوابی؟

-         - دختر فقیر 8 ساله: آره.

-         - چکار می کنی وقتی گرسنه ای؟

-         - می خوابم.

-        -  الان دلت چی می خواد بخری؟

-         - جامدادی.

-        -  شده چیزی دلت بخواد مامانت نتونه برات بخره؟

-        -  آره.

-        -  چکار می کنی؟

-        -  صبر می کنم.

اگه چشمات بگن آره....

بغض می کنم. با خدا صحبت می کنم، که چرا نیست، منو یادش رفته، همه چی قر و قاتی شده و همه اونایی که قبلا نقطه امید بودن، حالا خودشون یه زخم روحی شدن. با خدا قهر می کنم. شب خوابم نمی بره، تو رختخواب بدون رعایت اصول و موازین، مفاتیح رو باز می کنم.

خدا هم - بدون رعایت اصول، بدون ادا، بی کلاس گذاشتن، بی قهر - با من حرف می زنه: افوض امری الی الله. حسبنا الله و نعم الوکیل.

آروم می شم، راحت می خوابم. شب، خواب یه دشت بزرگ می بینم.

می خوای برات شیرینی بخرم؟

از خودم بدم می یاد.

بیشتر از این که روانشناس بشم، خودم به یه روانشناس احتیاج دارم. انقدر کلافه شدم که ناهار رو به خودم و اون حرام کردم. رفتم اتاقم. گریه کردم. اومد پیشم. باز گریه کردم. بغلم کرد. باز گریه می کردم. خودش رو سرزنش کرد که باعث ناراحتی من شده. باز گریه می کردم. نمی دونست چرا گریه می کنم. نمی تونستم بهش بگم. فکر می کرد از دست اونه که ناراحتم. نمی تونستم بگم تقصیر تو نیست. برای این گریه می کردم که اگه روزی برسه و اون نباشه کیه که وقتی گریه می کنم منو بغل کنه و خودشو سرزنش کنه. از دست خودم گریه می کردم نه اون. گریه می کردم برای این که باید تظاهر کنم به آنچه نیستم. باید هر فکر، عادت، هر تصوری که فکر می کردم از شرش خلاص شدم رو دنبال خودم بکشم. باید برای به دست آوردن حقوقی که دیگران با اونها به دنیا میان خودمو تکه تکه کنم، باید غصه نمره، پول به توان هزار، برادر، پدر، مادر، دوست رو بخورم. باید به همه حساب پس بدم. برای این گریه می کردم که خسته شده ام. بهم گفت: می خوای برم برات شیرینی بخرم قبل از امتحانت بخوری؟ گفتم: نگران من نباش. خودم خوب می شم. تقصیر تو نیست.

حداقل، از عذاب وجدان راحت شدم.

چرا من از اسکایپ بدم می آد؟

اسکایپ یه محیط خوبه برای پیدا کردن دوستا و فامیلا. در واقع یه جایی مثل کوچه های تهران خودمون که هر قدم راه می ری یه آشنا می بینی. حق دست از پا خطا کردن نداری. تمام کس و کارت از اقصی نقاط دنیا ادت می کنن، بهت زنگ می زنن، قربون صدقه ات می رن که از حالت با خبر بشن یه موقع نکنه کاری بکنی اونا خبر نشده باشن. عمو جان دوست دوران دانشکده بابا که 2 ساله بودی تو باغچه مامانی تو بغلش عکس گرفتی، لیسانس و فوق لیسانس گرفتن ات رو دیده، دانشگاه تهران رفتن ات رو نشون بچه هاش داده، به به و چه چه ات کرده، حالا می خواد بدونه دانشجوی PhD یی یا مشغول تدریس؟ و تو می مونی که تو این دنیای کوچک می شه جایی فرار کرد، جایی که هیچ کس نشناستت، مجبور نباشی برای همه کس هایی که نقشی هم در آینده ات ندارن- توضیح بدی، کسی ازت نپرسه آخه مگه علاف بودی 10 سال تو این لب و اون لب بیوتکنولوژی موشک هوا می کردی که یه هو فیلت یاد هندوستان کرد که من می خوام تغییر رشته بدم. و بعد یکی از همین عزیزان که تاریخ آشنایی شان با سلسله ما به قدمت تاریخ رابطه ایران و عثمانی ست، تو همون کوچه های تهران، مامان رو ببینن که آره دخترتون ماشالا از قبل هم خوشگل تر شده. تو BBC  دیدیمش.... بابا ول مون کنین تو رو خدا. من دنیای خودمو می خوام با آدم های خودم. نمی خوام شما رو اد کنم، نمی خوام براتون توضیح بدم. بگم کی ام، چه کار می کنم. من که ول تون کردم، شما هم ولم کنین لطفا!

زندگی

دیروز یه عکس خیلی قشنگ تو روزنامه بود: 10 تا بچه گربه با هم به دنیا اومده بودن یکی شون مرده بود. عکس بقیه رو زده بود. بیشترشون شل و ول و کم جون بودن اما یکی شون یک قیافه نازی داشت، اخم کرده بود و با چشمای درشت زل زده بود به دوربین، انگار حقش رو از زندگی می خواست. انقدر از این یکی خوشم اومد که عکس رو از روزنامه جدا کردم زدمش به دیوار که هر موقع اونو نگاه می کنم یادم نره که مهم ترین چیزی که دارم زندگی مه، یادم باشه که قدرشو بدونم و اون رو فدای هیچ چیز دیگه نکنم. 

 

این شعر به نام "به سان رود" از "ه الف سایه" است:  

 

 به چه فکر می کنی ؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی ؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.

تو از هزاره های دور آمدی
درین درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای تست.
درین درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام های استوار توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای تست
چه تازیانه ها که از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند .

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.

چه فکر می کنی ؟
جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو هم درو شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت .

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج٬
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج.
به سان رود٬
که در نشیب دره سر به سنگ می زند٬

 رونده باش.
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش.

مستی بهارانه یا به زندان

"به زندان" اسم یه قطعه موسیقی یه اثر استاد ابوالحسن صبا. اسم دیگه اش "تم شوشتری" یه.

این یه قطعه پر شور و حاله با ویلن، که استاد اون رو به یاد زندانی های در بند ساخته. آهنگش، بیان کننده صدای غل و زنجیر زندانی هاست و تداعی کننده تصور پریشان اون ها که: آینده ما چه خواهد شد؟

به جز این پریشانی، من حسی از زندان و اسارت تو این آهنگ پیدا نمی کنم، بر عکس، به نظر من یه شادی و سرمستی بی نظیری داره، یه جور مستی بهارانه. حتی پریشانی اش هم منظم و شاده.

جالب نیست؟ که دو نفر برداشت شون چقدر می تونه متفاوت باشه. البته نه این که من خودم رو در حد استاد صبا بدونم و با اون مقایسه کنم... ولی می تونم که برداشت خودم رو از آهنگ بگم دیگه، نه؟ این آهنگ جزو بهترین های منه. همیشه با شنیدن اش پر از خوشی می شم. مث حس دیدن یک فیلم خیلی خنده دار -  و معنا دار، مث راه رفتن روی لبه پشت بوم و اون حس دوگانه بچگی: شوق بلند بودن به همراه اضطراب سقوط (دارم به حرف استاد می رسم؟)، و مث قدم زدن در یک بعد از ظهر بی نظیر بهاری. خوشبختی ای که امروز نصیبم شد، دیدن گل ها و شکوفه ها، احساس بوی چمن تازه، حس بی نظیر زنده بودن، بودن، در همین یک لحظه بودن، همین الان. زندگی در دم: این هم از خوبی های بهار است!   

کوچه و یاد بچگی ها

این شعر بی نظیر فریدون مشیری رو تو دوره راهنمایی شنیدم و عاشقش شدم. خیلی بعدتر٬ پاسخ به این شعر که (احتمالا) از سیمین بهبهانی ست رو خوندم که اون هم قشنگه. نظر تو چیه؟

 

کوچه

فریدون مشیری 

 

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید  

 یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم  

 ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ  

 همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم  

 تو به من سنگ زدی 

 من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم  

 نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 

 

 

پاسخ به شعر کوچه

سیمین بهبهانی (؟) 

 

 

بی تو توفان زده دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم

دگر از پای نشستم

گوییا زلزله آمد

گوییا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو کس نشنود این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

چه گریزی ز بر من؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

با تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم، نتوانم

بی تو من زنده نمانم

داستان 100 کلمه ای

سردبیر ازم خواسته یه داستان کوتاه 100 کلمه ای بنویسم. دارم فکر می کنم چی بنویسم. مشکل اینه که نوشتنم نمی آد، نمی آد، نمی آد تا ... یه هو وقتی اون حس شیرین قلمبه می شه و شروع می کنم به نوشتن، تا همه حرفم رو نزنم دلم نمی آد تمومش کنم، هی می نویسم و می نویسم و می نویسم و از 100 کلمه می زنه بالا.

دارم فکر می کنم راجع به پیاده روی امروز صبح تو پارک بنویسم و بزرگ ترین درخت مگنولیایی که دیدم، غرق گل، یا از تبخال دردناکی که روی لبم زده و نمی ترکه، یا از تعبیر خواب استخر که دیشب دیدم یا از امتحانات فشرده، یا از کرایه خونه که خیلی بالاست، یا از پول واحدهای ترم بعد، دنبال کار و اقامت بودن، یا از.... پستچی نامه ها را زیر در می اندازد و می دوم برشون دارم که می بینم شیر سر رفته. برش می دارم، نامه ها را چک می کنم (خبر خاصی نیست، از بانک ها و صورت حساب هاست)، تبخالم را تو آینه چک می کنم و یاد حرف زهرا می افتم که می گفت تبخال خوبه، نشون می ده سیستم ایمنی بدنت خوب کار می کنه. تو آینه برای خودم شکلک در می آرم، به شکلک خودم می خندم، بر می گردم پشت میزم، قبل از این که فکر کنم به موضوع داستان 100 کلمه ای جدید، همین ها رو که نوشتم می شمرم. 200 تاست!