من و من

روی چمن تازه می نشینم، چشم هایم را می بندم و فکر می کنم، چه خوب بود اگر با هم راه می رفتیم زیر باران، از کوچه پس کوچه های پرگل و درخت رد می شدیم، راه های پرت قدیمی دور را کشف می کردیم، گم می شدیم، دیر می رسیدیم. با هم می رسیدیم.

باران می بارد، گم می شوم، کوچه های پر گل هستند، راه های پرت قدیمی هستند، اما تو نیستی. هستی ولی خودت نیست. شبح دروغ هایت است، که باور کرده بودم. کاش دروغ نگفته بودی. و گرنه محال بود زیر باران تنها بروم، بدون تو و بدون یاد تو. خودم تنها.

نظرات 2 + ارسال نظر
داستان های کوتاه من پنج‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:45 ق.ظ http://bekhealsho.blogfa.com/

این نوشتار ساده را بسیار دوست داشتم.
بیشتر از همه عبارت راه های پرت قدیمی را

البته حس غمی که در آن موج می زند آه حسرتی را بر دل می گذارد.
پاینده باشی و برقرار

ممنون که نظر دادی

ره گذر یکشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:39 ق.ظ http://shabestan.blogsky.com

گاهی اوقات تنهایی زیر باران می توان خیلی چیزها را فهمید....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد