بعد از 10 سال

بعد از دقیقا 10 سال سر و کله مریم پیدا شد. 10 سال بعد از نشستن پشت اون میز و نیمکت ها، 10 سال بعد از گونی پوشیدن، 10 متر پارچه جلو بسته و مقنعه های تا مچ دست، جریمه شدن به خاطر دوربین بردن آخر سال به مدرسه که با بچه ها عکس یادگاری بگیریم، 10 سال بعد از تایتانیک، 10 سال بعد از ایران استرالیا. ازم پرسید: چطور گذشت؟ و من مونده بودم که چطور میشه 10 سال بزرگ شدن و ساخته شدن رو تو یه خط لابلای اِموتیکون های خندان، گریان، عینکی، عاشق و.. و.. توضیح داد.

گذشته از دید من: پشت تبریزی ها/ غفلت پاکی بود/ که صدایم می زد

و از دید مریم: یاد گذشته ها به خیر/ غم شام مثل خودش کوچک بود.... (هنوز هم شعر می گه).

و حالا این که مریم یا همان وِرمیلون، به زبان من، بعد از 10 سال پیدا شده یه کم کلیشه ای است. ما یعنی من و مریم و چند تا دیگه از بچه ها، تحت تاثیر داستان معروف((بعد از 20 سال)) اُ هنری که من سر کلاس زبان خونده بودم، تصمیم گرفتیم در یک تاریخ به یاد ماندنی یعنی 8/8/1388 ساعت 8:08 شب همدیگر رو جلوی در مدرسه ملاقات کنیم. یعنی چند ماه بعد از الان که دارم اینا رو می نویسم.

-         مریم 10 سال هم خیلی یه ها.

-         یه عُمره....

 

و مریم  اینا هنوز روبروی بقالی موسی خان می شینن و ما هم هنوز همان جای سابقیم. من نیستم....

و اما از کانادا جان: 100 دلار دادم برای این که کمتر از یه ساعت مشاوره به من بنماید که فعلا نمی تونم برای مهاجرت اقدام کنم.

خدایا کمکم کن.

 

به قول خانم جلالی عزیز که به ما نه تعلیمات دینی خشک و بی رحم، که عرفان عاشقان آموخت: الهی قلبی محجوب، و نفسی معیوب، و عقلی مغلوب، و هوایی غالب، و طاعتی قلیل، و معصیتی کثیر، و لسانی مُقرّ بالذنوب... می گفت و از خود بی خود می شد. سر کلاس درس. و من دیگه مثل او پیدا نکردم که مرا هم از خود بی خود کند.

سلام بر غم

سه غم آمد به جانم هر سه یکبار 

غریبی و اسیری و غم یار 

غریبی و اسیری چاره داره 

غم یار و غم یار و غم یار.... 

 

می دونی این شعر از کیه؟

نخبگان

دیدی بعضی ها چه قدرت کلامی دارن. نه حالا لزوما سخنورها و گوینده ها. همین آدم های معمولی. مثلا پدر بزرگم انقدر یه داستان رو قشنگ تعریف می کنه که حتی اگه 10 بار هم شنیده باشی (که معمولا این طوری هم هست)، باز هم برات جالبه، یا برادرم، خیلی به جا حرف می زنه، می دونه چی رو کِی بگه و این باعث میشه حتی اگه حرف خاصی نداشته باشه، باز جالب به نظر بیاد! من نمی دونم به کی رفتم؟! الان که دارم فکر می کنم اطرافیانم تو این زمینه همه از من توانا ترن. نه ولی، یه دوستی داشتم سارا که اونم خیلی مث من بود. دکتر امیدی هم خیلی اوقات سر اسامی معمولی حضور ذهن نداشت. خیلی اوقات از کش دادن های زیرکانه اش خوشم میومد که چه جوری ذهنش رو آروم آروم می ریزه رو دایره تا فکر پریشون شو جمع و جور کنه. یا چه جوری با دوباره پرسیدن از مخاطب، وقت رو به نفعِ فکر کردنِ خودش پس انداز می کرد. گمونم حضرت موسی هم از دسته ما بوده: واحلل عقده من لسانی....

ولی با این همه، صحبت های این جلسه استادanthropolgy  باعث شد یه امتیاز بزرگ به خودم بدم. استاد می گفت توانایی سخنوری در بین طبقه های پایین اجتماع معمولا بیشتره. خب این خیلی امیدوار کننده است چون من توانایی صحبت کردنم جزء برترین استعداد هام نیست. و حالا می تونم خودم رو جزء نخبه ها جا بزنم! مخصوصا وقتی بیشتر خوشحال شدم که گفت نویسنده ها عموما نصف اون توانایی که در نوشتن دارند در صحبت کردن ندارن.... ایول.

و حالا این نویسنده نخبه تلاش می کنه برای بهتر صحبت کردن! اول از همه: خود را باور کن. دوم: گوش کن، فکر کن، آرام و آهسته و کم بگو. سوم: همین دیگه، شب به خیر!

گنج

بین این همه سوغاتی ریز و درشت و خوشگل و خوشمزه و خوشبو مامان، چیزی بود که خیلی غیر قابل انتظار بود، تک بود و دلم خواست برات بنویسم اش. یه تکه کاغذ قدیمی. به تاریخ 17 تیر 1370، با یک دستخط نا آشنا. مامان گفت:- ببین دست خط تست وقتی کلاس چهارم بودی!

-نه مال من نیست نکنه مال خودتونه؟

-نه مال منم نیست.

کی این متن رو نوشته بود؟ فرقی هم می کنه بعد از 17 سال؟ شاید نه. یه دعا بود. این همه سال رو صبر کرده بود، این همه راه اومده بود تا برسه به من. تا تاهایش را باز کنم و بگذارم اش لای کتاب شعر. این رو، و آینه زیبایی که شب سال نو مسیحی به دستم رسید رو هدیه های بی سر و صدای خدا می دونم. کاش لایق هدیه هاش باشم. هدیه هایی که وقت و بی وقت می ده. بی منت. بدون انتظار جبران. چون خدا بخشنده است.

تلقین

این روزها که می گذرد

                                   شادم

این روزها که می گذرد

                                   شادم

                                            که می گذرد

                                                               این روزها

                                  شادم

                                           که می گذرد.... 

  

                                                                        قیصر امین پور

سهراب - قسمتی از مسافر

 -  چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

-  چقدر هم تنها!

-  خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

 -  دچار یعنی

عاشق

-  و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد

  -  چه فکر نازک غمناکی!

-  و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست

-  خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی که

-  غرق ابهامند.

-  نه،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشند.

و خوب می دانند.

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبها. با زورق قدیمی اشراق

در آب های هدایت روانه می گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

 

 

* چرا دیگه مث سهراب نداریم؟ چرا همه چیز کوچک شده؟ چرا دیگه هیچی برکت نداره؟ چرا قدر خودمون رو نمی دونیم؟

سهراب - دوست

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و با
رها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

سهراب

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم کرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید، آمد او را به هوام برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است

باد می رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم

نوبت عاشقی

گفتم آهن دلی کنم چندی / ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت / هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست / با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم / سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه / تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر / که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود / گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه / تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان / نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت / نوبت عاشقی است یک چندی

فرودگاه

یه هفته ای میشه که می خوام بنویسم ولی راستش وقت نکردم، یه کم هم تنبلی کردم. تا این که امشب عدل وقتی از برنامه نمایش فیلم مون بر می گشتم (یه کارگردان جوون فیلم مستند شو می خواست از طریق ما معرفی کنه) خیلی حالم خوب بود، هم کلی با بچه ها گپ زده بودم و خندیده بودیم، هم داشت برف می اومد. از اون برف های خوبِ (( برف می بارد به روی خار و خارا سنگ)) که آدمو می بره تو یه مستی بی نهایت، یه جور خلسه و بی خیالی ابدی. سفیدی و پاکی اش، درخشش دونه هاش تو نور چراغ خیابون ها بهت چشمک می زنه و یه احساس شادی بی دلیلی بهت دست میده. خلاصه منم امشب حسابی سر حال بودم. گفتم قبل از خواب یه کم بنویسم.

می خوام از فرودگاه بگم. که یکی از مقدس ترین نقاط روی زمین بود برای من. فرودگاه مهرآباد تهران، نمادی از نهایت خوشی های  زمینی من. آن آسفالت تمیزش، آن پارکینگ بزرگ و ترسناکش، آن شب های خیلی دیر وقت، آدم های بیدار تا آن موقع و همه خوشحال و نیش ها باز تا بناگوش، خانم های شیک پوش غرق در عطرهای خوشبو اصل و موها مش کرده و مانتو ها ... شبه مانتو ها کوتاه و تنگ، مردهای کراواتی، مادر بزرگ ها گریان از شدت شادی، دسته گل، سبد گل، شاخه گل، یک روح خوبی تو اون فضا موج می زد، هوا همیشه ملس بود. نه سرد و نه گرم. و من همیشه فکر می کردم خوش به حال کارکنان فرودگاه.

گذشت. ما بزرگ شدیم. فرودگاه بزرگ نشد.

این بار من بودم که بدرقه می شدم. تنها بودم ولی خیلی هیجان زده. راستش ناراحت نبودم ابدا! همیشه اونی که می مونه براش سخت تره. جای خالی رفته ها مث جای دندون افتاده، پدر آدمو در می آره. اتاقش، دمپایی اش، حوله اش، عروسک روی تخت اش، موی لای شونه سرش.... اه. خیلی احساس مزخرفی یه این دلتنگی. یه بغضی گلوت رو می گیره مث پنجه عقاب و نمی فهمی چی شد که اشک ها سرازیر میشه. ولی اونی که می ره، خوش به حالش! می ره یه دنیای جدید بسازه. من هم رفتم. خوب بود. نه این که همه اش. اگه تجربه کرده باشی می دونی چی می گم، چند ماه اول تا می آی به محیط جدید، آب و هوا، فرهنگ، مزه های تازه عادت کنی، یاد وطن نمی افتی. یه کم که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد، دلت برای با ربط ترین و بی ربط ترین چیزهای ممکن تنگ میشه: اون پسره که با چرخ دستی سر کوچه مون سبزی می فروخت، صدای ظرف های همسایه، شلوغی عصرهای پاییز خیابون انقلاب، کباب شاندیز، بربری داغ صبح ها، گربه های پارک لاله، بوی گل مریم و نرگس شیراز.... و تازه تا از مامان و بابا دور نشده باشی نمی فهمی که هیچ کس مث اونا نازت رو نمی کشه. گریه می کنی. دپ می شی. ممکنه جلوتر هم بری که دیگه نه ایشالا به اونجاها نمی رسی! اما بعد... دوباره عادت می کنی.

مامان اومد. اومدن مامان، کوتاه و شیرین مث خواب بعد از ظهر تابستان کنار حوض خنک که فواره اش بازه و نسیم ذرات آب رو رو صورتت می ریزه، پر از آرامش و نشاط و بی خیالی بود. باز رفتم فرودگاه. یادم افتاد مهرآباد چقدر شلوغ می شد. آدم های این ور شیشه سوار سر و کول هم بودن. طرف وقتی کس و کارش رو می دید که داره میاد، با دست و آرنج راه باز می کرد، تازه آخرش هم سربازه می گفت نمی شه بری اون ور! خب خره صبر کن 2 ثانیه دیگه همینجا پیشِته! اینجا احتیاجی به این بامبول بازی ها نیست. پشت شیشه که کوتاه تر بود ایستادم. گل به دست. چند ماه برای این لحظه برنامه ریزی کرده بودم؟ چی بپوشم، چی ببرم، گل از کجا بخرم تازه تره.... تو این فکرها بودم که مامان اومد. منو ندید. مثل اون موقع که من برگشته بودم ایران. اینجا جمعیت کمتر بود ولی جلو راهم رو گرفته بودن. برین کنار مامانم اومده. هول هولکی خودمو رسوندم اون جلو. مامان از صدای تق تق کفش هام فهمید. من پشت یه گروه هندی مونده بودم. باز منو نمی دید. بغل اش کردم. آرامش....

 خدا مامانت رو برات نگه داره.

2 هفته بهشت بود. زدیم و رقصیدیم و خندیدیم و گشتیم و خرید کردیم ( جزء لا ینفک خوشی های من!)  و کلی خوراکی و کلی سوغاتی و کلی حرف و کلی عشق.

زودگذشت. مامان رو رسوندم فرودگاه. کلی فرم کوفتی پر کردیم. مامان رفت. بعد، اشک بود که می یومد.

 -Are you OK?

(ای بابا، ما تو توالت هم نمی تونیم گریه کنیم؟)

 برگشتم خونه. یکی از دو زیر بشقابی رو برداشتم گذاشتم تو کابینت. همیشه برای کسی که می مونه سخت تره.

گذشت.

چند روزی وحشتناک سرد شده بود. مریض شدم. الان بهترم، هوا هم بهتر شده. باز برف می آد. از اون برف های مسحور کننده. برف های خوب بدون باد، برف هایی که نوید روزهای بهتر و آینده ی پر بار می دهد....

ساز و دهل

جِنگ و جِنگ ساز میاد / از بالای کانزاس میاد

اگه گفتی چی شده؟ مامانم داره میاد... فقط چند ساعت دیگه مونده....

شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند

شبی یاد دارم که چشمم نخفت / شنیدم که پروانه با شمع گفت:

که من عاشقم گر بسوزم رواست / تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت: ای هوادار مسکین من / برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می رود / چو فرهادم آتش به سر می رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد / فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست / که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام / من استاده ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پَر بسوخت / مرا بین که از پای تا سر بسوخت...

همه شب در این گفت و گو بود شمع / به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهره‌ای / که ناگه بکشتش پریچهره‌ای
همی گفت و می‌رفت دودش به سر / که این بود پایان عشق، ای پسر. 

 

عاشق این شعر سعدی هستم. کوتاهش کردم که فقط اونجایی که مورد نظرم هست رو بیارم. برام جالبه که حتی حافظ و سعدی با هم اختلاف نظر دارن. شعر سعدی رو که خوندی، اما حافظ می گه: 

 

·        آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آنست که در خرمن پروانه زدند 

 

حالا بالاخره عشق شمع، عشق بود یا عشق پروانه؟ کی می دونه؟ کسی نمی تونه ثابت کنه. ولی چیزی که معلومه، هیچ کس تا حالا از عاشقی گل حرفی نزده. گل همیشه معشوق بوده، عاشق دلخسته اش، گاه بلبل، گاه پرانه و گاه شمع اند. بی اختیار این شعر را که سال ها پیش شنیده ام و نمی دانم شاعرش کیست به یاد می آورم:  

 

·        همه جا صحبت دیوانگی مجنون است / هیچ کس را خبری نیست که لیلی چونست. 

 

راستی سایت زیر برای جستجوی شعر از شاعران قدیمی خیلی مناسبه:

http://ganjoor.net/

 

 شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند، ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن  

 

و در آخر نام روز: هستی (دختر، پارسی) = وجود، زندگی ] چقدر زیباست این اسم[

شعر روز- حافظ

سحرم دولت بیدار به بالین آمد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام / تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای / که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد / ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست / ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست/ که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار / گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل / عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

امین و اکرم، برادر و خواهر هستند

امین و اکرم، برادر و خواهر هستند. دقیقا سر همین درس بود که بمباران شد. یعنی نه این که از قبل بمباران نبود، چرا بود ولی ما هنوز مدرسه می رفتیم. هر موقع بمب می زدند و رادیو و تلویزیون آژیر قرمز پخش می کرد، می رفتیم پناهگاه. پناهگاه.... آن موقع پناهگاه ما، زیر زمین مدرسه بود. که با درهای آهنی از حیاط جدا می شد. وقتی آژیر می زدند، خانم اسفندیاری نازنین، معلم کلاس اول دبستان اتفاق، دم در کلاس می ایستاد و همه ما را تک تک با آرامش بدرقه می کرد، دم در پناهگاه، ناظم ها، مدیر و سرایدار مدرسه منتظر مان بودند و ما را هدایت می کردند که یک موقع خدای ناکرده بلایی سرمان نیاید. چه بلایی؟ ما از بلا، از جنگ، از موشک باران نمی ترسیدیم. نمی فهمیدیم یعنی چه. تفریح مان بود. برادرم با صدای بچگانه از مجری تقلید می کرد: شنوندگان عزیز، آجیری که هم اکنون می شنوید، علامت آجیر قرمز است. محل کار خود لا ترک نموده و به مکان های امن پناه ببرید. ئوووووو. مکان های امن....

کلاس ها تعطیل شد. درس "فصل ها" را تمام کرده بودیم. صفحه روبرو، درس "خواهر" و "خواندن" بود. نمی دونم چرا دیگه مدرسه ها تعطیل شد. اصلا نمی دونم چه موقع سال بود. فقط یادم هست که رفتیم خانه مادر بزرگ. که تنها نباشد، درس های سال اول دبستان، آخر از همه از تلویزیون پخش می شد. ساعت 5 عصر. یه خانم با صدای قشنگ و مانتوی بلند به ما درس می داد. امین و اکرم با هم درس می خواندند و من با خانم معلم تلویزیونی ام. درس که تمام می شد، خانوادگی می رفتیم پناهگاه. این بار پناهگاه، زیرزمین شرکت همسایه بود. تو این پناهگاه مشق می نوشتم. همسایه ها آشپزی می کردند. همه اهل کوچه اینجا می خوابیدن. تنگ و خفه و بدبو بود. دوام نیاوردیم. برگشتیم خانه. اینجا، پناهگاه، زیرزمین ساختمان خودمان بود. همه همسایه ها می آمدن. آقا فتحعلی هم می آمد. لات ساختمون ما بود. قاچاقچی بود و همه ازش حساب می بردن ولی خیلی با مرام و غیرتی بود. خیلی کمک کن و بِرِس. تو بمبارون ها که همه می رفتیم زیرزمین بوگندو و تاریک و پر از سوسک، از بس با همه شوخی می کرد و این و اون رو دست می انداخت و پشت سر اونهای که نبودن شوخی های با ربط و بی ربط میکرد که سگرمه های بزرگترها باز می شد. دلهره هاشون رو موقتا فراموش می کردن و شروع می کردن هر هر خندیدن. دلم نمی خواست وضعیت سفید اعلام بشه و برگردیم بالا.

بابا هر روز می رفت سر کار و من هر روز می ترسیدم خدای نا کرده بلایی سر بابام بیاد. هنوز نمی فهمیدم بلا چه بود ولی ایمان داشتم به نیروی با هم بودن، به این که اگه با هم باشیم در امانیم. نمی دانستم چرا.

عید شد. صدام گفته بود عید تهران را با خاک یکسان می کنه. ما صدام را مسخره می کردیم. انگار خودمون جلوشو گرفته بودیم. تخم مرغ گندیده، صدام بوی گند می ده! آن سال ها یکی از خوشمزه ترین تنقلات ما، شکلات هایی بود به شکل یک پیچک کوچک. گاهی تو جعبه های پلاستیکی می فروختن، گاهی فله ای. دو رنگ داشت. قهوه ای و سفید. اون سال عید برای سفره مون یه جعبه از این مائده های آسمانی خریده بودیم. تعطیلات عید تمام شد و شکلات های  قهوه ای به سرعت برق و باد ناپدید شد. سفید ها ماند. من و برادرم شکلات سفید دوست نداشتیم. جعبه، نیمه پر با شکلات های سفید رو میز ناهار خوری مونده بود. از مدرسه اومده بودم. ناهار مان را خورده بودیم. مامان و برادرم خواب بودن و من داشتم مشق هامو می نوشتم. میز کوتاه بود. پام خواب رفته بود. اومدم این پا اون پا کنم که یه هو صدای عجیبی اومد. صدای بلا. نزدیک. خیلی نزدیک. بدون آژیر قرمز. بدون زیرزمین رفتن و خندیدن. صدایی که با بقیه صداهایی که تا حالا شنیده بودم فرق داشت. سرم رو بالا کردم و دیدم از آسمان ستاره می ریزد. بیمارستان سر کوچه مون رو زده بودن. شیشه همسایه بالایی شکسته بود. چسب ضربدری نزده بودن. از بیرون سر و صدا می اومد. نمی فهمیدم چه شده. می ترسیدم. بی اختیار گریه می کردم. برادرم هم گریه می کرد. مامان هم گریه می کرد. باید می رفتیم پناهگاه. هول شده بودیم. پاهای مامان بی حس شده بود. تکان نمی خورد. همسایه ها ریختن خونه مون کمک. همسایه روبرویی با ما قهر بود. ولی تو اون شرایط همه چیز رو فراموش کرده بود. به مامان کمک کرد رفتیم خونه اونها. به مامان آب قند داد. پنجره رو باز کرد شروع کرد به شعار دادن. سیاسی بود. دلش از همه پُر بود. شب که بابا اومد، بارهامون رو هول هولکی بستیم رفتیم شمال. شکلات سفید ها روی میز موند....

جنگ که تموم شد من کلاس دوم بودم. هنوز هم مهمونی می رفتیم. هنوز هم مهمونی می دادیم. از اون مهمونی های حسابی که از دوست و فامیل و همسایه همه جمع بودن و کس و کارشون رو هم می آوردن. گذشت. کم کم مهمونی ها کوچک تر شد. دیر به دیر شد. گرانی بیداد می کرد. مردم دل و دماغ نداشتن. جای اون شکلات های بی نام و نشون پیچکی رو شکلات های با بسته بندی بهتر و متنوع تر گرفت. دیگه مرغ و گوشت و کره و سیب زمینی و پیاز نایاب نبود. دیگه دفترچه مشق ها کاهی نبود و می تونستیم تا می خواهیم پاک کنیم بدون اون که کاغذ پاره بشه. همه چیز بود. فراوان اما گران. مردم هم می گفتن خودمون سیر بخوریم بهتره تا با مهمون قسمت کنیم.

برگشتیم سر خونه زندگی مون. همسایه مون که با ما آشتی کرده بود، باز قهر کرد، نام فامیلی شو عوض کرد، خانوادگی مهاجرت کردن آلمان. یک سال بعد شنیدیم دختر بزرگش سرطان حنجره گرفته و همانجا تو آلمان فوت کرده. خوشگل و محجوب بود. یه گیس بلند طلایی داشت که اون روزها آرزوی من بود.گذشت.

مثل خیلی های دیگه، ما هم از اون آپارتمان نقل مکان کردیم. یه بار رفته بودم اون محل پیاده روی کنم، خاطراتم رو مرور کنم، خونه سابق رو ببینم. چقدر همه چی عوض شده بود. حیاط دلبازش پر از آشغال بود. از درخت ها خبری نبود. بید مجنون پیر و درخت های گوجه سبز که رو به پنجره آشپزخونه مون باز می شد و سیزده به در، غرق شکوفه های سفید و زنبورهای چاق می شد را قطع کرده بودن. با حسرت از پشت میله ها حیاط را برانداز می کردم. دیدم یه خانم پیری از ساختمون خارج شد. نه خیلی پیر، کمی قوز داشت. موهاش رو مش کرده ولی شلخته بود. چشم هایش....خدای بزرگ! همسایه قهر قهروی سابق، پناهنده آلمان بود! برگشته بود. منو نشناخت یا شاید هم ندید. یا دید و محل نکرد. رفت. من هم برگشتم.

و تمام راه برگشت به خانه، به این فکر می کردم که بعد از جنگ، چیزی گم شد. چیزی درون همه ما. چیزی که هنوز حسرت از دست دادن اش را می خوریم. چیزی با ارزش تر از گوشت و پیاز و دفترچه های مرغوب با جلد های رنگی قشنگ. چیزی که گم شدنش همه ما را عوض کرد و باعث شد هیچ کدام، هرگز دیگر آن آدم های سابق نباشیم.

 

  

نام روز: ژوان (دختر، کردی) = قرار ملاقات (رانده وو)

شعر روز

ببین این شعر که اصلش اینقدر زیباست رو امروز چه غلط و دقیقا به معنی عکس استفاده می کنیم. فکر کنم از جامی باشه:

افسوس که دلبر پسندیده برفت / دامن ز کفم چو عمر در چیده برفت

از دیده برفت، خون ز دل نیز رود / از دل برود هر آنچه از دیده برفت

دعاهای شب یلدا (با کمی تاخیر!)

·        عمرتون صد شب یلدا، دلتون قد یه دریا، توی این شبهای سرما، یادتون همیشه با ما.

·        بیا ای دل کمی وارونه گردیم، برای هم بیا دیوونه گردیم، شب یلدا شده نزدیک ای دوست، برای هم بیا هندونه گردیم.

·        روی گل شما به سرخی انار، شب شما به شیرینی هندوانه، خنده تون مانند پسته، و عمرتون به بلندی یلدا.

·        تا شب یلدا نرود، صبح صادق ندمد. حتی طولانی ترین شب نیز به خورشید می رسد.

·        ببین چگونه قناری زشوق می لرزد نترس ازشب یلدا، بهارآمدنی است.

شعر روز

در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من / و اندر آن سلسله عمری است که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت / که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر لطف تو بود / که گرفتار، بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سودای تو سرمایه عمرم ای دوست / می نپرسی که در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش / بر لب آب بقا راهنمون شد دل من
به تولای تو ای کعبه ارباب صفا / پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون / که سیه روز
،
از آن بخت نگون شد دل من
روی بنما و زِ من هستی موهوم بگیر / سیر از زندگی دنیی ِ دون شد دل من
تا که از خال لبت نکته موهوم آموخت / واقف سرِّ ظهورات بطون شد دل من
ای صفا نور صفائی به دل
"شیدا" بخش / تیره از خیرگی نفس حزون شد دل من

علی اکبر شیدا

شب انار و به

امشب شب یلداست. طولانی ترین شب سال. شب دور هم بودن. آجیل و هندوانه خوردن. گفتن و خندیدن. فال گرفتن. بیدار ماندن. آرزو کردن. شبِ خانه مادربزرگ. آن پناهگاه ابدی. آرامش ماورایی. شب آب و آتش و نور و گرماست. شب تولد خورشید است.  

امشب شب یلداست. شب فیروزه و عقیق. شب انار و به. شب من و تو. شب من که انار بودم و تو که به بودی. و من که شکلک در می آوردم: به که میوه نیست، خشکه! و تو که مربای به دوست داشتی.  

امشب شب یلداست. شب دور هم جمع شدن. شب عشق و دوستی. شب با هم بودن. امشب، شب همه مردان قوی و زنان شجاع است. آنها که از سرما و تاریکی و برف و یخ نمی ترسند، آنها که به استقبال سختی ها می روند آن هم با شادی و پایکوبی. آن هم دسته جمعی. آنها که باور دارند: گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحر نزدیک است [1].

خوبی، زیبایی، دانایی، تندرستی، شادی ها و آرزوها مان به درازی شب یلدا باد.

 

اسم روز: یلدا (دختر، ایرانی، سریانی) = تولد



[1] حمید مصدق.

شعر روز

این شعر سعدی رو مثل خیلی دیگه از شعرای ایرانی، باید بیشتر از یک بار خوند، یک بار برای این که ببینی چه شعر عاشقانه بی نظیری است، یک بار برای آن که آرایه های ادبی بی شمارش را پیدا کنی. ببین: مثل کلاس آناتومی نیست؟ چشم، دل، دیده، پای. و یک یار دیگه برای این که حفظش کنی و مرتب با خودت بخونیش. 

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

 بربود دلم زِ دست و در پای افکند

این دیده‌ی شوخ می‌برد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.

چرا دیو؟ چرا دلبر؟

همیشه یه سوال هایی تو ذهنت هست، سوال های بزرگ، سوال های کوچک، سوال های مهم، سوال های نه خیلی مهم. جواب بعضی سوال ها ساده است، یه کم فکر می کنی یا می پرسی، یادت می یاد، جواب بعضی سوال ها سخت تره، باید بیشتر فکر کنی، بیشتر ببینی، بیشتر بپرسی، بعضی سوال ها هم جواب ندارن، یا دارن ولی من و تو و آدمای دیگه نمی دونیم. اینا از اون سوال های با حال هستن. از اون هایی که می ارزه آدم عمرش رو بذاره روشون تا به یه جواب برسه. شاید هم هیچ وقت به جواب نرسی ولی وقتی همه وجودت خواستن باشه، خودت می شی جواب. و بقیه می آن از تو می پرسن، در حالی که خودت خودت رو بزرگ ترین علامت سوال می دونی.... مث اون سوال همیشه بزرگ: از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ یا این که من کی ام؟ (شده تا حالا جلوی آینه ایستاده باشی و عمیق به خودت فکر کنی و ترسیده باشی از اینکه نمی دونی کی هستی، این صورت توست یعنی چه؟ چرا مسوول این بدنی؟ و بعد یهو تلفن زنگ بزنه و یادت بیفته با دوستت قرار داشتی و از این حال در بیای؟)

من وقتی سر حالم، می خندم، می رقصم، واسه خودم آواز می خونم، ذهنم باز می شه و سوال می پرسم. از خودم. یکی از سوال های من اینه که معیار ذهن ما آدم ها چیه و از کجا اومده. این که می گیم فلانی بلند قده، خب آره، معیارمون متوسطِ قدِ بقیه آدمایی یه که دیدیم. اما یه چیزایی رو من نمی دونم معیارش چیه. مثلا این که می گیم فلانی خوشگله. چرا این طوری فکر می کنیم. چه قالبی، چه خط کشی تو ذهن ما هست، از کجا اومده؟ چه جوری تشخیص می ده؟ کی میگه چشم درشت قشنگ تره؟

چند روز قبل داشتم برای امتحان anthropology می خوندم، یه چیزایی توجهم رو جلب کرد. داشتم راجع به تکامل انسان می خوندم (جالب ترین موضوع روی زمین). به زبون ساده اکثر دانشمندا اعتقاد دارن که نسل ما از primates مشتق شده (آغازیان). ولی ما تنها آدم های تو این دنیا نبوده ایم. ما با گونه های دیگری از انسان ها هم زمان روی کره زمین زندگی می کرده ایم (چقدر هیجان انگیز!) و به عللی، جنگ، یا انقراض طبیعی نسل اونها به علت قوی تر بودن ما (چه حس خوبی بهم میده گفتن این جمله اخیر: قوی، ما...) اون ها از بین رفته ان. حتما اسم نئاندرتال ها رو شنیدی. اونها هم یکی از این  گونه های هم زیست با ما بوده اند. البته همه اینها پیشنهاده چون نمی شه صد در صد اثبات اش کرد.حالا چه طوری هم ما آدم بودیم (و هستیم البته!) و هم اونها، و در عین حال با هم فرق داریم؟ به علت یه سری تفاوت های مورفولوژیکی و فیزیولوژیکی. مثلا حجم مغز ما بزرگ تر از آنها بوده. یا ما از نظر استخوان بندی ظریف تر از اونها بوده ایم.

  • یا: آنها فاقد چانه بوده اند،
  • یا: آنها استخوان برجسته ای در قسمت ابرو داشته اند،
  • یا: آنها پیشانی کوتاهی داشته اند.

یه کم آشنا نیست برات؟ به نظرت یه آدمی که چانه نداره (مثلا غبغب بزرگ)، یا یه آدم با اخم همیشگی، آدمی با پیشانی کوتاه زیباست؟ یا آدمی مثل اکثر ماها؟ آنها این طوری بوده اند، ما نبوده ایم. متوجه منظورم شدی، نه؟

فرضیه ای که به ذهن من میرسه اینه که اون قالب ذهنی برای محک زدن زشتی و زیبایی آدم ها از میلیون ها سال قبل در ذهن ما نقش بسته، قالبی که این طوری برامون تعریف میکنه: هرکه از خود ماست، هرچه متعلق به ماست، هر چه در قلمرو ماست، خوب و قشنگه. دشمن و هرچه متعلق به اوست، بد و نازیباست. عجب خودخواهی هستیم ما. و چه خوب آمار می دانیم: شبیه اکثر ما.... بیچاره اقلیت ها.

فکر کنم این اولین فرضیه ای بود که تو تکامل به ذهنم رسید. ادامه اش می دم. جالبه.  

 

اسم روز: کسری (ایرانیِ عربی شده، پسر) = خسرو، شاه، پادشاه ایران باستان

پارادوکس زندگی

بعضی ها می گن: با یه گل بهار نمیشه.

بعضی ها می گن: در یک جوانه نیز شکوه بهار هست.

بستگی به خودت داره که کدوم یک از این بعضی ها باشی.

 

بعضی ها می گن: خدا در و تخته رو به هم جور می کنه.

بعضی ها می گن: سیب سرخ برای دست چلاق خوبه.

بستگی به خودت داره که کدوم یک از این بعضی ها باشی.   

 

بعضی ها می گن: 2 تا جواب بیشتر نیست: درست و نادرست،

بعضی ها می گن: بی نهایت جواب ممکن است، 1 جواب درست و بی نهایت نادرست،  

بعضی ها میگن: به جز جواب درست و نادرست، یک جواب دیگه هم هست، درست ولی نامربوط.

بستگی به سوال داره.

غنائم جنگی!

داره برف می آد. از اون برف های خوب بدون باد. ولی حسابی سرد شده. امروز صبح امتحان داشتم. خودمو از زیر قرآن رد کردم. داشتم خفه می شدم از گرما تا خرخره لباس پوشیده بودم! عصر هم امتحان دارم. عصر که  چه عرض کنم، 7 تا 10 شب! هیچ کدوم از امتحان هام تو ایران یادم نیست تا 10 شب طول کشیده باشه حتی امتحان های قلم چی. الان باید برم سر درسم ولی این الهام نوشتن (خودمونی ش میشه همون ویر نوشتنِ) من همیشه موقعی گل می کنه که دستم جای دیگه بنده!

دارم m&m می خورم که یه چیزی یه مث همون اسمارتیزه که بچگی می خوردیم ولی خوشمزه تره. اصلا فکر کنم m&m ایران هم اومده باشه. به هر حال یاد بچگی هام افتادم. اون موقع که خاله ام لابلای سوغاتی ها برای من و برادرم کلی خوراکی می ذاشت. تو جیب پالتو ها. وای چه احساس بی نظیری بود. انگار غنائم جنگی پیدا کرده بودیم. می شِستیم با دقت همه رو تقسیم به دو می کردیم (چه خوب که کس دیگری نبود که در غنائم با ما شریک بشه) و می ذاشتیم تو کابینت خوراکی ها، سمت چپ مال من، سمت راست مال برادرم. من شکلات هام رو می ذاشتم رو زبونم و نگه می داشتم تا ذره ذره آب بشه. برادرم گاز می زد. من دلم نمی یومد زود تموم بشه. بعد همه رو که یه جا نمی خوردیم. آروم آروم، بستگی به مقدارش و این که سفر بعدی خاله یا بسته بعدی که می فرستاد کِی بود، طولش می دادیم. گاهی هم برنامه ریزی مون (!) غلط از آب در میومد و یه مدت با شکلات ما و شکلات صبحانه سر می کردیم.

اما حالا من هر قدر بخوام m&m دارم. هر وقت هم تموم شد میرم از این سوپری سر کوچه (بقالی!) می خرم. اون هم فقط شکلات سیاه. دیگه انتخاب مزه اش هم با خودمه. خب الهی شکر یه قدم مهم اومدیم جلو. اومدم تو قلب m&m  و McDonald و KFC. حالا دیگه دغدغه ام خلوت شدن کابینت خوراکی ها نیست. خدا رو شکر.

صبح از خیابون بلور می رفتم دانشگاه. چه اسم قشنگی، و چه خیابون قشنگی. پر از مغازه، نور، رنگ. داشتم فکر می کردم خوبه آدم تو یه شهر واقعی زندگی کنه، حتی اگه اونقدر هم پول نداشته باشی که مثلا اون پلیور خوشگله پشت ویترین guess رو بخری، همین که آرزو می کنی کافیه، چون بعد برای رسیدن به آرزوت تلاش می کنی، پولدار می شی، بعد می ری 100 تا پلیور خوشگل می خری.

جونم برات بگه.... مامان اینجاست. اینجا که نه، امریکاست، پیش خاله ام اینا. چند متر اون ور تر! و این که کارش کِی درست شه بیاد پیش من با خداست. خدا کنه بابا زود بیاد. باید تابستون فول تایم کار کنم (کجا؟ خدا کنه یه کار خوب تو رشته خودم پیدا کنم، نه پشت دخل و اینا)، خدا کنه اقامتم جور بشه زود. خرج ترم بعدم رو خودم باید بدم، تازه کرایه خونه هم هست، غذا، بیل ها، و اگه شد، لباسی چیزی. خب... درست میشه. به قول مامانم: آدمه که پول می سازه، پول آدم نمی سازه.

نمی دونم کِی باز می شینم و می نویسم از اون روزهایی که فتح غنائم جنگی، خرید لباس مارک دار از مغازه های بلور بود.... یعنی اون موقع چه آرزویی دارم؟ 

 

اسم روز: رکسانا (دختر، ایرانی) = روشنی، طلوع

در

اکنون من و او دو پاره یک واقعیتیم 

در روشنایی زیبا 

در تاریکی زیباست 

در روشنایی دوست ترش می دارم  

در تاریکی دوست ترش می دارم 

 

احمد شاملو

دنیا، جایی برای زیستن

این روزها از اون روزهایی یه که جا برای زندگی کردن تنگ شده. نمی خوام از خودم و مشکلات شخصی ام بگم. بحثم کلی یه. این بحران اقتصادی امریکا که ظاهرش خیلی بی ربط به من و ما و این زندگی های ساده و سالم و دور از سیاست به نظر می یاد، شدیدا رو زندگی من و تو تاثیر می ذاره. می دونم الان تو ایران گرونی بیداد می کنه. اینجا اما اوضاع یه جور دیگه تنگ شده. خیلی ها رو از کار بیکار کردن. خونه ها فروش نمیره. کار جدید پیدا نمی شه. و برای من چی؟ استاد ها دانشجو نمی گیرن. اونم خارجی؟ اوه اوه حرفشم نزن!

خب انگار ما هم داریم این فصل تاریخ رو رقم می زنیم. وقتی که سال ها بعد خودمون و بچه هامون می خونیم و یادمون می آد که: آفرین بابا عجب پوست کلفتی داشتیم. مهم اینه که نترسیم. بخندیم. و باور کنیم سختی ها موقته. روزهای خوب و آرامش می رسن. شاید بهتر باشه هنوز واحد undergrad بگیرم، مخصوصا اگه از بقیه استاد ها هم جواب مثبت نگیرم. فعلا کارم تو لب قبلی شد 2 روز تو هفته. خدا رو شکر. می جنگم. می خندم. پیروز می شم. ما می تونیم. من و خدا و شکوه خانم لجباز[1].



[1] . در مورد شکوه خانم لجباز بعد برات توضیح می دم.

رابطه من و استاد هام

اصولا بین درس خواندن من و رابطه ام با استاد درس مربوطه یک رابطه خطی و مستقیم وجود داره، این جوری که هرچی استادم رو بیشتر قبول داشته باشم، بهتر برای درسش می خونم. خب البته این حرف از دهن یک بچه دبستانی یا حتی دبیرستانی عجیب نیست ولی  من این اخلاق نُنُری ام رو تو سنین دانشگاهی هم حفظ کردم. من یه سال پشت کنکور فوق موندم (رتبه ام 100 شد، مُجاز شدم ولی با 100رشته ما، علی آباد سفلی هم قبول نمی شی)، سال دوم، تفریحی (باور کن) با یکی از دوستام رفتیم یه کلاس کنکوری اسم نوشتیم که مثلا هم فال و هم تماشا.... آبان بود و آبان برای فوق خوندن خیلی دیره (کنکور اسفند ماه برگزار می شد). من حساب کردم که امسال که رفت، از همین الان خودمو برای سال بعد آماده می کنم....آقا زد و یه استاد با حال خورد به تور ما. آخر اعتماد به نفس. آخر اراده. آخر انرژی مثبت. واقعا برایش آرزوی بهترین ها رو می کنم هر جا که هست. انقدر منو تقویت کرد و انقدر اراده ام قوی شد که روزی 11 ساعت می خوندم و با عشق، نه با فلاکت و آه و ناله. آخرش فکر می کنی چکار کردم؟ همون سال با همون 4 ماه مطالعه رتبه ام شد 3!!!! همه کف کردن. خودم هم انتظار تک رقمی نداشتم.

حالا اینها رو برات گفتم که یه مقدمه ای بدم از اخبار امروز.... یه استاد خوب پیدا کرده ام، ایمیل زدم بهش، حالا منتظر جوابش ام. دعا کن برام. فکر می کنم پتانسیل نُنُری من پیش این جواب می گیره. حالا ببینیم. توکل به خدا.

شاد بودن هنر است

شاد بودن هنر است

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر 


 

شاد بودن هنر است  

شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
  

شاد بودن هنر است  

گر به شادی تو، دلهای دگر باشد شاد 

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست  

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود 

صحنه پیوسته به جاست 

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

ژاله اصفهانی (1386-1300)

ویروس دوستی

فیس بوک ویروسی شده!‌ من از ۲ تا از دوستام ویروس رو گرفتم و به همه دوستای دیگه ام انتقال دادم. چه مزخرف. خیلی نامردی آقای ویروس ساز که نمی ذاری بچه های مردم شب امتحان یه نفس راحت بکشن.  

ولی حداقل یه خوبی داشت. دوستی که مدتها ازش خبر نداشتم ؛ مسج گذاشته بود در جواب ایمیل ویروسی ام!   

 

اسم روز:‌روژانو (دختر؛ کردی)=روز نو و روزگار تازه

روز

      یک روز پاییزی بود. برگ های سرخ و زرد، روی شاخه درختان، تکان می خوردند یا در دست باد اسیر بودند یا سنگفرش خیابون را رنگ کرده بودند. هوا گرم و دلپذیر بود. من پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و توجهی به این زیبایی نداشتم. امتحان داشتم، یادم نرود کرایه خانه رو بدهم، سر راه برگشت نان و سیب بخرم... چهارمی چه بود؟ هرچه فکر می کردم یادم نمی آمد.... به مردم اطرافم نگاه کردم. یک پدر با پسر کوچکش، یک خانم میانسال و یک دختر بچه هم منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بودند. بالاخره چراغ سبز شد و من و دختر بچه و پدر و پسر حرکت کردیم. تعجب کردم چرا خانمه نمی آمد. از وسط خیابان برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. تازه متوجه عصای سفیدش شدم. منتظر کسی بود که کمکش کنه. چراغ هنوز سبز بود. برگشتم اون سر خیابان در حالی که خیلی احساس انسان دوستی می کردم بهش پیشنهاد کمک کردم. خیلی خانم خوشرویی بود. وقتی خیابان رو رد کردیم، بعد از یه تشکر مفصل بهم گفت: چه روز زیبایی یه نه؟ و رفت. و من را گذاشت با این فکر که یک فرد نابینا می دید که آن روز چه روز زیبایی بود و من ندیده بودم.

چهارمی حتما همین بود، یادم باشد که امروز روز زیبایی است. 

 

اسم روز: پدرام (پسر، ایرانی): سبز، شاد و خرم، پیام آور نیکی ها، مبارک و خجسته

کابوس ها

نمی خواستم از کابوس هام برات بنویسم. از چیزایی که ازشون می ترسم. نه اینکه نخوام تو بدونی ، بیشتر برای اینکه خودم می خواستم ازشون فرار کنم. پشت سر بذارم شون. این که می گن از هرچی بدت بیاد، سرت می آد. ولی بعد فکر کردم بنویسم شون و بذارم تو یه جعبه (خیالی)، درشو ببند و بندازم دور. خیلی دور.  آدم ترسویی نیستم. نمی گم خیلی هم شجاعم (گرچه بعضی ها بهم می گن). ولی خب یه چیزایی هست که منو می ترسونه:

من از تنگی و خفگی می ترسم. یه بار یه دوستی ازم پرسید از مرگ تو آب می ترسی یا تو هوا؟ هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. از هیچ کدوم. من از له شدن می ترسم. از این نمی ترسم که تو زلزله تیر آهن بخوره تو سرم و بمیرم. می ترسم زیر آوار بمونم و نتونم تکون بخورم و خفه شم. از این می ترسم که تو یه کانال با دیوارهای تنگ و تاریک گیر کنم و مجبور باشم توش بالا و پایین برم. طولانی. شاید یه جور claustrophobia ست. جالبه که از آسانسور نمی ترسم!

یه کابوس فیزیکی دیگه ام گم شدنه. گم میشم توی راه پله ها. کوچه های تنگ و باریک . تو یه فضای نیمه تاریک، سرد، مرطوب. گم میشم و کسی نیست. یا اگه هست، دوست نیست و کمک نمی کنه. یا خودم نمی پرسم. شاید خودم هم نمی دونم کجا دارم می رم.

یه ترس دیگه ام، یه ترس خیلی بزرگم، ترس از کارآمد نبودن، از حیف و میل کردن اونچه که دارم، از این که ببینم اطرافیانم بزرگن و من کوچکم- فقط به خاطر تلاش کم خودم، ترس از مصرف کنندگی، فکر نکردن، تولید نکردن، بهره نبردن، لذت نبردن، کوچک بودن و کوچک ماندن، هدر دادن و هدر شدن، ترس از زندگی نکردن است.

و می ترسم از سرطان. از درد. نه از مردن. که از درد و جان کندن. از زشت شدن. از فقر، تنهایی، جهل، از خانواده نداشتن، خانه نداشتن، از تاریکی، از بی خدایی، بی ایمانی، بی کاری. از بی هدفی، از بی ارادگی، نادانی، از نمره کم، از خیانت. من از اینها می ترسم.

  

اسم روز: ماندانا (دختر، ایرانی): شاهدخت ماد و مادر کورش کبیر

سهراب ندای آغاز

 کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
 و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید
 بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
 آسمان هجرت خواهد کرد  باید امشب بروم  من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم  حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
 وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
 پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
 آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
 و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
 که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
 که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟