در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

 

 زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

حضرت حافظ

انار

هرگز چیزی از شوهرش نخواسته بود، نه که دلش نخواسته باشد، اما همیشه ترجیح داده بود فاطمه شرمنده دلش باشد تا علی شرمنده فاطمه. این فقط سفارش پدرش نبود، خودش می ترسید شرمندگی همسرش را ببیند. اینگونه بود که علی با دیدنش همه‌ی غم ها را از یاد می برد . اما این بار با همیشه فرق داشت. فاطمه به شدت بیمار بود و علی برای بار سوم از او خواسته بود آنچه میل دارد بگوید تا مهیا کند. دو بار از بیان خواسته‌اش امتناع کرده بود ولی این بار علی او را به حق خودش قسم داده بود، علی کم در دلش عزیز نبود، پس دهان گشود: «انار».

علی برای برآوردن نخستین خواسته‌ی همسرش از خانه بیرون رفت. چه لذتی داشت دیدن فاطمه هنگام دیدن انار . بالاخره انار خوشبخت خریده شد و علی به سمت خانه به راه افتاد. بین راه صدایی شنید. بیماری در گوشه‌ی خرابه ای می نالید. جلو رفت، سرش را به دامن گرفت و او را نوازش کرد، پرسید: «چه میل داری؟» و برای بار اول شنید: «انار!» چه باید می کرد؟ بین خواسته فاطمه و خواست خدا که از حلقوم این مرد برخاسته بود کدام را انتخاب می کرد؟ انار را به دو نیم کرد، نیمی برای فاطمه و نیمی برای خدا. نیمه خدا را کم کم در دهان پیرمرد گذاشت پس از آن دوباره پرسید : «چیزی میل داری؟» و شنید: «نیمه دیگر انار» اما این سهم فاطمه بود، آن هم برای برآوردن نخستین خواسته‌اش، باید انتخاب می کرد بین فاطمه و خدا. فاطمه از او بود، مثل خودش بود. پس با فاطمه همان کرد که با خودش می کرد. بین خود و خدا، البته خدا. نیمه‌ی دیگر انار را هم به پیرمرد داد و با همان حال روانه خانه شد. خدا به علی رحم کرد یا فاطمه نمی دانم، کدام سخت تر است؟ مردی شرمنده همسرش شود یا زنی شرمندگی شوهرش را ببیند؟ وارد خانه شد و فاطمه را مشغول خوردن انار دید. اگر علی خدا را فراموش نکرده، خدا چرا باید علی را فراموش کند؟ پس خدا هم با علی مثل خودش معامله کرد. ظرف اناری از طرف علی برای فاطمه فرستاد نه علی شرمنده فاطمه شد و نه فاطمه شرمندگی علی را دید!  

 

منبع: نامعلوم

به یاد آقای جهانگرد

امتحان ها مو بدم یه نفسی بکشم، البته نه که الان نفس نمی کشم و دور از جون رو به قبله ام و این حرفا، نه بابا ماشالا رو به راهم. اما امتحانه دیگه، آدمو منگنه می کنه.

آقای صندل پوش از اون سر دنیا کبوتر نامه بر فرستاده که چقدر واحد داری چرا امتحانات تموم نمی شه؟ می گه تابستون پاشو بیا اروپا، بریم ایران. دلم می خواست برم. دلم می خواست خیلی کارها می کردم. هر روز یه جفت کفش پاشنه بلند و یه دست لباس مارک دار می پوشیدم، با همون لباس های نو می رفتم خرید یه سری لباس دیگه (وای! حسی بهتر از خرید لباس نو هست؟)، بهترین عطرها رو می زدم، طلا و جواهر، بنز شاسی بلند برای زمستون، کان وردبل برای تابستون، خونه تو ریچموند هیل، کریسمس مکزیک یا هاوایی، تابستون جنوب فرانسه، بریز و بپاش و...و ....دلم می خواست ولی فعلا پول ندارم. برای واحد هام نگه داشته ام. به خونه و بنز و هاوایی که فعلا نمی رسه، حالا خرج خودم می کنم، تا به زودی ایشالا. هاوایی هم می ریم.

دنبال راه های ماهیگیری ام نه ماهی خشک و خالی....

چقدر دلم برای آقای جهانگرد تنگ شده. یادته؟

بچه بودیم یه کارتون مزخرف می داد که شخصیت هاش آدم کوتوله بودن (مث سفرهای گالیور و مث بلفی و لی لی پیت که یه کَمش یادم مونده)، شخصیت اصلی، یه دختر بچه بامزه ای بود به اسم مِمول (وای چه اسم با حالی)، یه دختر غیر کوتوله هم بود به نام "دختر مهربون" که خنگ بود. اسمش از ابداعات مدیر دوبلاژ ها بوده برای راحت تر کردن تلفظ ژاپنی لابد، یه چیزی از خانواده نیک و نیکو، 4 دست، خانوم کوچولو، پدر پسر شجاع (این دیگه آخرشه، معلوم نیست قبل از این که خدا این فرزند دسته گل رو نصیب شون کنه، اهل محل چی صداش می کردن؟!)

به هر حال، هیچ کدوم شخصیت های این کارتون ممول اینا به اندازه آقای جهانگرد با حال نبودن. آقای جهانگرد از شخصیت های اصلی نبود، خوشگل هم نبود، خیلی هم کم حرف می زد با یه صدای تو دماغی مرموز، گاه به گاه می یومد -  جهانگرد بود دیگه. یه کلاه غیر عادی داشت با یه لبه خیلی دراز. یه چیزایی رو می دونست که هیچ کسی بلد نبود. آقای جهانگرد آرزوی گم شده من بود. اون موقع ها از من می پرسیدند می خواهی چه کاره بشی، می گفتم جهانگرد. نمی دونستم جهانگردی شغل نیست. یه بار از پدرم پرسیدم جهانگردها از کجا پول در می آرن؟ بابا گفت که الان بیشتر برای خیریه و جمع کردن پول، مردم راه میفتن دور دنیا. من این جور جهانگردی رو دوست نداشتم. جهانگردی یعنی آزادی، یعنی بری جایی که هیچ کس نشناستت (چه حس بی نظیری، خوبه فعلا حداقل مجازی ش رو تجربه می کنم)، یعنی هر موقع بخوای بری، مسؤول هیچ کس نباشی. یعنی گوش دادن، یاد گرفتن، بدون این که مجبور باشی جواب بدی. جهانگردی یعنی بی هدفی.

آقای جهانگرد شدن در حال حاضر ممکن نیست، در دوران بازنشستگی جهانگرد می شم، فکر کنم یه 30- 40 سال دیگه ایشالا.  

باید پول جمع کنم و مواظب خودم هم باشم. بعد، سفرهای شیک و پیک می رم، هتل های گرون، خاویار و شامپاین و سان شاین. و سفرهای گِل و چِل، پا برهنه رو زمین راه برم، وسط دشت، زیر ستاره ها بخوابم و بلند بلند با خدا حرف بزنم....

آخ که چقدر زندگی خوبه، چقدر کار دارم. فعلا اگه پول جمع کنم شاید شاید شاید برم افریقا، به شرطی که ایران صعود کنه و به خیلی شرط های دیگه!

به بهانه بی بهانگی....

از شازده کوچولو اثز اگزوپری 

 

 

آن وقت بود که سر و کله روباه پیدا شد.

روباه گفت:

- سلام.

شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت:

- سلام.

صداگفت:

- من این‌جام، زیر درخت سیب...

شازده کوچولو گفت:

- کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

روباه گفت:

- یک روباهم من.

شازده کوچولو گفت:

- بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...

روباه گفت:

- نمی‌توانم باهات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.

شازده کوچولو آهی کشید و گفت:

- معذرت می‌خواهم.

اما فکری کرد و پرسید:

- اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت:

- تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟

شازده کوچولو گفت:

- پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت:

- آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است.. تو پی مرغ می‌کردی؟

شازده کوچولو گفت:

- نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت:

- یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.

- ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت:

- معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.

شازده کوچولو گفت:

- کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه گفت:

- بعید نیست. رو این کره زمین هزار جور چیز می‌شود دید.

شازده کوچولو گفت:

- اوه نه! آن رو کره‌ زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت:

- رو یک سیاره دیگر است؟

- آره.

- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

- نه.

- محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟

- نه.

روباه آه‌کشان گفت:

- همیشه خدا یک پای بساط لنگ است!

اما پی حرفش را گرفت و گفت:

- زندگی یکنواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که با هر صدای پای دیگر فرق می‌کند، صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت....

خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:

- اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!

شازده کوچولو جواب داد:

- دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.

روباه گفت:

- آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!

شازده کوچولو پرسید:

- راهش چیست؟

روباه جواب داد:

- باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.

روباه گفت:

- کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه قند تو دلم آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.

شازده کوچولو گفت:

- قاعده یعنی چه؟

روباه گفت:

- این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت:

- آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.

شازده کوچولو گفت:

- تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.

روباه گفت:

- همین طور است.

شازده کوچولو گفت:

- آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!

روباه گفت:

-  همین طور است.

 -  پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.

روباه گفت:

-  چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.

بعد گفت:

-  برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتی با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.

شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت:

  -  شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.

گل‌ها حسابی از رو رفتند..

شازده کوچولو دوباره درآمد که:

-  خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.

و برگشت پیش روباه.

گفت:

- خدانگه‌دار!

روباه گفت:

- خدانگه‌دار! ... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:

 

جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

 

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:

-  نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.

 

ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.

 

شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:- به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام

آرزوهای یک مرد بزرگ....

وقتی در یک بعد از ظهر زیبای بهاری عشق نوشتن به سراغت بیاد اما کلمه ها ازت فرار کنند، ذهنت پر از اصول روانشناسی و فرضیه های انسان شناسی باشه ولی دلت پی نوشتن و آروم شدن، بهترین کار در این موقع چیه؟ قرض گرفتن از بزرگان و نقل قول.

می خوام برات آرزوهای ویکتور هوگو را بنویسم، نویسنده بی نوایان و گوژپشت نتردام. آروزهایش برای من، برای تو، برای همه. ببین:  

 

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

به علاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم....
 

سارا کورو و پسر عمه زا

سلام دوستای گلم و عید همه تون مبارک.

باز هم افتادم به جون این لیبل های الفبای کی بوردم و یکی در میون کنده ام شون. نمی دونی چه کیفی داره این کار، ولی حالا داره پدرم در می آد وقتی مبتنی رو متبنی تایپ می کنم، سیب رو سیت و غیره.

یه فیلمی بود که ما بچه بودیم نوار ویدیوش بود، اون موقع ها هر وقت می رفتیم خونه دختر خاله مامانم می ذاشت برام، داستان یه دختری بود به اسم سارا کورو. که باباش خیلی پولدار بود و دخترش رو که هم باهوش و هم مهربان و هم خوشگل و خلاصه همه چیز تمام بود، گذاشته بود مدرسه شبانه روزی که برای خودش کسی بشه. می زنه و باباهه ورشکست می شه و روزگار این دختره سیاه می شه و به ذلت و کارگری می افته ولی هنوز قلب پاکش رو حفظ می کنه. آخر داستان (که واقعا نویسنده نبوغ به خرج داده) این جوری یه که سارا یه روز صبح که از خواب پا می شه می بینه همه اتاق محقرش با اشیا گرانبها تزئین شده و خلاصه می فهمه که اوضاع بابا جان دوباره خوب شده و سر و کله اش پیدا شده و این که روزهای خوب گذشته دوباره برگشتن.

من این روزها خیلی گرفتار بودم. دلم هزار جا بود. همه عمر از کسانی که ادای آدم های مسوول و دل نگران رو در میارن بدم می یومد ولی حالا که خودم باهاش دست به گریبان شدم، دارم می بینم که راسته. وقتی خودتی، یه جوری می تونی قضیه رو جمع و جور کنی اما اگه مسوولیت بقیه هم با تو باشه و کمک هم بهت نکنن، و حرفی هم نتونی به کسی بزنی، دیگه یه کم کارت سخته. داشتم فکر می کردم خوب بود ما هم مثل این سارا کورو می خوابیدیم و صبح پا می شدیم می دیدیم همه اش کابوس بوده. ولی خب عملا هیچ وقت این جوری نمی شه و ماییم که باید سکان زندگی مون رو دست بگیریم، مگه نه؟ (به به چه پایان آموزنده ای نوشتم.)

به هر حال تو این گیر و دار بودم که با شخص شخیص پسر عمه زا (جونم) از اهالی کلاه قرمز آباد آشنا شدم. و دیدم انگار اون سیاستش بهتره تا سارا کوروی منفعل خنگ بی خاصیت یا خود من که باهوشم و منفعل و بی خاصیت هم نیستم ولی همه اش نگرانم.

حالا چه چه سیاستی:

1-    بخند،  بخند، بخند به همه مشکلات زندگی. راحت بگیر. دنیا دو روزه یه روزش هم رفته.

2-    تا به هدفت نرسیدی دست بر ندار. بجنگ!!!!

خلاصه، در کنار تمام اون خنده های از ته دل موقع دیدن کلاه قرمزی و رفقا، این روزها دارم بیشتر و بیشتر به جهان بینی پسر عمه زا فکر می کنم.

برای خودم

زندگی زیباست عزیزم، 

نترس نترس نترس؛ 

همه چی درست می شه.  

فکر کن توکل کن خدا با ماست. به قدرت ما ایمان بیار. 

 

ما می تونیم.