اوضاع که قرار نیست همیشه بر وفق مراد باشه مگه نه؟ اون جوری که زندگی دیگه مزه نداره. وقتی تو زندگیت با مشکلات مواجه می شی باید فکر کنی، فکر کنی و باز هم فکر کنی که چه جوری بر این مشکلاتت غلبه کنی، پدرشونو در آری. اون وقته که ذهنت باز میشه. اون وقته که زنده ای. یاد یکی از دوستام می افتم که تزش عملیات زراعی هم داشت و (راست یا با کمی اغراق) می گفت با مارها و سگ های زمین اش می جنگه!
منم الان مشغول حل کردن 3 تا مساله مهم (مار و سگ و لابد شغال) تو زندگیم هستم:
1- چه جوری خوب درس بخونم (آقا اینجا سیستمش با ایران خیلی فرق داره، مید ترم هام اصلا خوب نشد. من رتبه 3 ارشد ایران بودم ها!)
2- پووووووووووول! بله عزیزم حالا دیگه وقتشه که یه فکر جدی بکنم. باید برم یه خونه ارزون تر. این ساختمون ما الکی گرونه. جمعه با دِرِک حرف می زنم بیشتر کار کنم. خدا کنه قبول کنه.
3- اقامت. اگه اقامت نگیرم از پس خرج تحصیل سال بعدم بر نمی آم و دیگه هم قرار نیست کسی برام پول بده.
3 نوامبر 2008
وبلاگت رو میخونم از خودت برامون بنویس کدوم کشوری؟ چی میخونی؟