نوبت عاشقی

گفتم آهن دلی کنم چندی / ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت / هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بودهست / با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم / سخت تر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه / تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر / که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک میبود / گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه / تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بندهای که از دل و جان / نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت / نوبت عاشقی است یک چندی

فرودگاه

یه هفته ای میشه که می خوام بنویسم ولی راستش وقت نکردم، یه کم هم تنبلی کردم. تا این که امشب عدل وقتی از برنامه نمایش فیلم مون بر می گشتم (یه کارگردان جوون فیلم مستند شو می خواست از طریق ما معرفی کنه) خیلی حالم خوب بود، هم کلی با بچه ها گپ زده بودم و خندیده بودیم، هم داشت برف می اومد. از اون برف های خوبِ (( برف می بارد به روی خار و خارا سنگ)) که آدمو می بره تو یه مستی بی نهایت، یه جور خلسه و بی خیالی ابدی. سفیدی و پاکی اش، درخشش دونه هاش تو نور چراغ خیابون ها بهت چشمک می زنه و یه احساس شادی بی دلیلی بهت دست میده. خلاصه منم امشب حسابی سر حال بودم. گفتم قبل از خواب یه کم بنویسم.

می خوام از فرودگاه بگم. که یکی از مقدس ترین نقاط روی زمین بود برای من. فرودگاه مهرآباد تهران، نمادی از نهایت خوشی های  زمینی من. آن آسفالت تمیزش، آن پارکینگ بزرگ و ترسناکش، آن شب های خیلی دیر وقت، آدم های بیدار تا آن موقع و همه خوشحال و نیش ها باز تا بناگوش، خانم های شیک پوش غرق در عطرهای خوشبو اصل و موها مش کرده و مانتو ها ... شبه مانتو ها کوتاه و تنگ، مردهای کراواتی، مادر بزرگ ها گریان از شدت شادی، دسته گل، سبد گل، شاخه گل، یک روح خوبی تو اون فضا موج می زد، هوا همیشه ملس بود. نه سرد و نه گرم. و من همیشه فکر می کردم خوش به حال کارکنان فرودگاه.

گذشت. ما بزرگ شدیم. فرودگاه بزرگ نشد.

این بار من بودم که بدرقه می شدم. تنها بودم ولی خیلی هیجان زده. راستش ناراحت نبودم ابدا! همیشه اونی که می مونه براش سخت تره. جای خالی رفته ها مث جای دندون افتاده، پدر آدمو در می آره. اتاقش، دمپایی اش، حوله اش، عروسک روی تخت اش، موی لای شونه سرش.... اه. خیلی احساس مزخرفی یه این دلتنگی. یه بغضی گلوت رو می گیره مث پنجه عقاب و نمی فهمی چی شد که اشک ها سرازیر میشه. ولی اونی که می ره، خوش به حالش! می ره یه دنیای جدید بسازه. من هم رفتم. خوب بود. نه این که همه اش. اگه تجربه کرده باشی می دونی چی می گم، چند ماه اول تا می آی به محیط جدید، آب و هوا، فرهنگ، مزه های تازه عادت کنی، یاد وطن نمی افتی. یه کم که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد، دلت برای با ربط ترین و بی ربط ترین چیزهای ممکن تنگ میشه: اون پسره که با چرخ دستی سر کوچه مون سبزی می فروخت، صدای ظرف های همسایه، شلوغی عصرهای پاییز خیابون انقلاب، کباب شاندیز، بربری داغ صبح ها، گربه های پارک لاله، بوی گل مریم و نرگس شیراز.... و تازه تا از مامان و بابا دور نشده باشی نمی فهمی که هیچ کس مث اونا نازت رو نمی کشه. گریه می کنی. دپ می شی. ممکنه جلوتر هم بری که دیگه نه ایشالا به اونجاها نمی رسی! اما بعد... دوباره عادت می کنی.

مامان اومد. اومدن مامان، کوتاه و شیرین مث خواب بعد از ظهر تابستان کنار حوض خنک که فواره اش بازه و نسیم ذرات آب رو رو صورتت می ریزه، پر از آرامش و نشاط و بی خیالی بود. باز رفتم فرودگاه. یادم افتاد مهرآباد چقدر شلوغ می شد. آدم های این ور شیشه سوار سر و کول هم بودن. طرف وقتی کس و کارش رو می دید که داره میاد، با دست و آرنج راه باز می کرد، تازه آخرش هم سربازه می گفت نمی شه بری اون ور! خب خره صبر کن 2 ثانیه دیگه همینجا پیشِته! اینجا احتیاجی به این بامبول بازی ها نیست. پشت شیشه که کوتاه تر بود ایستادم. گل به دست. چند ماه برای این لحظه برنامه ریزی کرده بودم؟ چی بپوشم، چی ببرم، گل از کجا بخرم تازه تره.... تو این فکرها بودم که مامان اومد. منو ندید. مثل اون موقع که من برگشته بودم ایران. اینجا جمعیت کمتر بود ولی جلو راهم رو گرفته بودن. برین کنار مامانم اومده. هول هولکی خودمو رسوندم اون جلو. مامان از صدای تق تق کفش هام فهمید. من پشت یه گروه هندی مونده بودم. باز منو نمی دید. بغل اش کردم. آرامش....

 خدا مامانت رو برات نگه داره.

2 هفته بهشت بود. زدیم و رقصیدیم و خندیدیم و گشتیم و خرید کردیم ( جزء لا ینفک خوشی های من!)  و کلی خوراکی و کلی سوغاتی و کلی حرف و کلی عشق.

زودگذشت. مامان رو رسوندم فرودگاه. کلی فرم کوفتی پر کردیم. مامان رفت. بعد، اشک بود که می یومد.

 -Are you OK?

(ای بابا، ما تو توالت هم نمی تونیم گریه کنیم؟)

 برگشتم خونه. یکی از دو زیر بشقابی رو برداشتم گذاشتم تو کابینت. همیشه برای کسی که می مونه سخت تره.

گذشت.

چند روزی وحشتناک سرد شده بود. مریض شدم. الان بهترم، هوا هم بهتر شده. باز برف می آد. از اون برف های مسحور کننده. برف های خوب بدون باد، برف هایی که نوید روزهای بهتر و آینده ی پر بار می دهد....

ساز و دهل

جِنگ و جِنگ ساز میاد / از بالای کانزاس میاد

اگه گفتی چی شده؟ مامانم داره میاد... فقط چند ساعت دیگه مونده....

شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند

شبی یاد دارم که چشمم نخفت / شنیدم که پروانه با شمع گفت:

که من عاشقم گر بسوزم رواست / تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت: ای هوادار مسکین من / برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من به در می رود / چو فرهادم آتش به سر می رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد / فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست / که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام / من استاده ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پَر بسوخت / مرا بین که از پای تا سر بسوخت...

همه شب در این گفت و گو بود شمع / به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهره‌ای / که ناگه بکشتش پریچهره‌ای
همی گفت و می‌رفت دودش به سر / که این بود پایان عشق، ای پسر. 

 

عاشق این شعر سعدی هستم. کوتاهش کردم که فقط اونجایی که مورد نظرم هست رو بیارم. برام جالبه که حتی حافظ و سعدی با هم اختلاف نظر دارن. شعر سعدی رو که خوندی، اما حافظ می گه: 

 

·        آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آنست که در خرمن پروانه زدند 

 

حالا بالاخره عشق شمع، عشق بود یا عشق پروانه؟ کی می دونه؟ کسی نمی تونه ثابت کنه. ولی چیزی که معلومه، هیچ کس تا حالا از عاشقی گل حرفی نزده. گل همیشه معشوق بوده، عاشق دلخسته اش، گاه بلبل، گاه پرانه و گاه شمع اند. بی اختیار این شعر را که سال ها پیش شنیده ام و نمی دانم شاعرش کیست به یاد می آورم:  

 

·        همه جا صحبت دیوانگی مجنون است / هیچ کس را خبری نیست که لیلی چونست. 

 

راستی سایت زیر برای جستجوی شعر از شاعران قدیمی خیلی مناسبه:

http://ganjoor.net/

 

 شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند، ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن  

 

و در آخر نام روز: هستی (دختر، پارسی) = وجود، زندگی ] چقدر زیباست این اسم[

شعر روز- حافظ

سحرم دولت بیدار به بالین آمد / گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام / تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای / که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد / ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست / ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست/ که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار / گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل / عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

امین و اکرم، برادر و خواهر هستند

امین و اکرم، برادر و خواهر هستند. دقیقا سر همین درس بود که بمباران شد. یعنی نه این که از قبل بمباران نبود، چرا بود ولی ما هنوز مدرسه می رفتیم. هر موقع بمب می زدند و رادیو و تلویزیون آژیر قرمز پخش می کرد، می رفتیم پناهگاه. پناهگاه.... آن موقع پناهگاه ما، زیر زمین مدرسه بود. که با درهای آهنی از حیاط جدا می شد. وقتی آژیر می زدند، خانم اسفندیاری نازنین، معلم کلاس اول دبستان اتفاق، دم در کلاس می ایستاد و همه ما را تک تک با آرامش بدرقه می کرد، دم در پناهگاه، ناظم ها، مدیر و سرایدار مدرسه منتظر مان بودند و ما را هدایت می کردند که یک موقع خدای ناکرده بلایی سرمان نیاید. چه بلایی؟ ما از بلا، از جنگ، از موشک باران نمی ترسیدیم. نمی فهمیدیم یعنی چه. تفریح مان بود. برادرم با صدای بچگانه از مجری تقلید می کرد: شنوندگان عزیز، آجیری که هم اکنون می شنوید، علامت آجیر قرمز است. محل کار خود لا ترک نموده و به مکان های امن پناه ببرید. ئوووووو. مکان های امن....

کلاس ها تعطیل شد. درس "فصل ها" را تمام کرده بودیم. صفحه روبرو، درس "خواهر" و "خواندن" بود. نمی دونم چرا دیگه مدرسه ها تعطیل شد. اصلا نمی دونم چه موقع سال بود. فقط یادم هست که رفتیم خانه مادر بزرگ. که تنها نباشد، درس های سال اول دبستان، آخر از همه از تلویزیون پخش می شد. ساعت 5 عصر. یه خانم با صدای قشنگ و مانتوی بلند به ما درس می داد. امین و اکرم با هم درس می خواندند و من با خانم معلم تلویزیونی ام. درس که تمام می شد، خانوادگی می رفتیم پناهگاه. این بار پناهگاه، زیرزمین شرکت همسایه بود. تو این پناهگاه مشق می نوشتم. همسایه ها آشپزی می کردند. همه اهل کوچه اینجا می خوابیدن. تنگ و خفه و بدبو بود. دوام نیاوردیم. برگشتیم خانه. اینجا، پناهگاه، زیرزمین ساختمان خودمان بود. همه همسایه ها می آمدن. آقا فتحعلی هم می آمد. لات ساختمون ما بود. قاچاقچی بود و همه ازش حساب می بردن ولی خیلی با مرام و غیرتی بود. خیلی کمک کن و بِرِس. تو بمبارون ها که همه می رفتیم زیرزمین بوگندو و تاریک و پر از سوسک، از بس با همه شوخی می کرد و این و اون رو دست می انداخت و پشت سر اونهای که نبودن شوخی های با ربط و بی ربط میکرد که سگرمه های بزرگترها باز می شد. دلهره هاشون رو موقتا فراموش می کردن و شروع می کردن هر هر خندیدن. دلم نمی خواست وضعیت سفید اعلام بشه و برگردیم بالا.

بابا هر روز می رفت سر کار و من هر روز می ترسیدم خدای نا کرده بلایی سر بابام بیاد. هنوز نمی فهمیدم بلا چه بود ولی ایمان داشتم به نیروی با هم بودن، به این که اگه با هم باشیم در امانیم. نمی دانستم چرا.

عید شد. صدام گفته بود عید تهران را با خاک یکسان می کنه. ما صدام را مسخره می کردیم. انگار خودمون جلوشو گرفته بودیم. تخم مرغ گندیده، صدام بوی گند می ده! آن سال ها یکی از خوشمزه ترین تنقلات ما، شکلات هایی بود به شکل یک پیچک کوچک. گاهی تو جعبه های پلاستیکی می فروختن، گاهی فله ای. دو رنگ داشت. قهوه ای و سفید. اون سال عید برای سفره مون یه جعبه از این مائده های آسمانی خریده بودیم. تعطیلات عید تمام شد و شکلات های  قهوه ای به سرعت برق و باد ناپدید شد. سفید ها ماند. من و برادرم شکلات سفید دوست نداشتیم. جعبه، نیمه پر با شکلات های سفید رو میز ناهار خوری مونده بود. از مدرسه اومده بودم. ناهار مان را خورده بودیم. مامان و برادرم خواب بودن و من داشتم مشق هامو می نوشتم. میز کوتاه بود. پام خواب رفته بود. اومدم این پا اون پا کنم که یه هو صدای عجیبی اومد. صدای بلا. نزدیک. خیلی نزدیک. بدون آژیر قرمز. بدون زیرزمین رفتن و خندیدن. صدایی که با بقیه صداهایی که تا حالا شنیده بودم فرق داشت. سرم رو بالا کردم و دیدم از آسمان ستاره می ریزد. بیمارستان سر کوچه مون رو زده بودن. شیشه همسایه بالایی شکسته بود. چسب ضربدری نزده بودن. از بیرون سر و صدا می اومد. نمی فهمیدم چه شده. می ترسیدم. بی اختیار گریه می کردم. برادرم هم گریه می کرد. مامان هم گریه می کرد. باید می رفتیم پناهگاه. هول شده بودیم. پاهای مامان بی حس شده بود. تکان نمی خورد. همسایه ها ریختن خونه مون کمک. همسایه روبرویی با ما قهر بود. ولی تو اون شرایط همه چیز رو فراموش کرده بود. به مامان کمک کرد رفتیم خونه اونها. به مامان آب قند داد. پنجره رو باز کرد شروع کرد به شعار دادن. سیاسی بود. دلش از همه پُر بود. شب که بابا اومد، بارهامون رو هول هولکی بستیم رفتیم شمال. شکلات سفید ها روی میز موند....

جنگ که تموم شد من کلاس دوم بودم. هنوز هم مهمونی می رفتیم. هنوز هم مهمونی می دادیم. از اون مهمونی های حسابی که از دوست و فامیل و همسایه همه جمع بودن و کس و کارشون رو هم می آوردن. گذشت. کم کم مهمونی ها کوچک تر شد. دیر به دیر شد. گرانی بیداد می کرد. مردم دل و دماغ نداشتن. جای اون شکلات های بی نام و نشون پیچکی رو شکلات های با بسته بندی بهتر و متنوع تر گرفت. دیگه مرغ و گوشت و کره و سیب زمینی و پیاز نایاب نبود. دیگه دفترچه مشق ها کاهی نبود و می تونستیم تا می خواهیم پاک کنیم بدون اون که کاغذ پاره بشه. همه چیز بود. فراوان اما گران. مردم هم می گفتن خودمون سیر بخوریم بهتره تا با مهمون قسمت کنیم.

برگشتیم سر خونه زندگی مون. همسایه مون که با ما آشتی کرده بود، باز قهر کرد، نام فامیلی شو عوض کرد، خانوادگی مهاجرت کردن آلمان. یک سال بعد شنیدیم دختر بزرگش سرطان حنجره گرفته و همانجا تو آلمان فوت کرده. خوشگل و محجوب بود. یه گیس بلند طلایی داشت که اون روزها آرزوی من بود.گذشت.

مثل خیلی های دیگه، ما هم از اون آپارتمان نقل مکان کردیم. یه بار رفته بودم اون محل پیاده روی کنم، خاطراتم رو مرور کنم، خونه سابق رو ببینم. چقدر همه چی عوض شده بود. حیاط دلبازش پر از آشغال بود. از درخت ها خبری نبود. بید مجنون پیر و درخت های گوجه سبز که رو به پنجره آشپزخونه مون باز می شد و سیزده به در، غرق شکوفه های سفید و زنبورهای چاق می شد را قطع کرده بودن. با حسرت از پشت میله ها حیاط را برانداز می کردم. دیدم یه خانم پیری از ساختمون خارج شد. نه خیلی پیر، کمی قوز داشت. موهاش رو مش کرده ولی شلخته بود. چشم هایش....خدای بزرگ! همسایه قهر قهروی سابق، پناهنده آلمان بود! برگشته بود. منو نشناخت یا شاید هم ندید. یا دید و محل نکرد. رفت. من هم برگشتم.

و تمام راه برگشت به خانه، به این فکر می کردم که بعد از جنگ، چیزی گم شد. چیزی درون همه ما. چیزی که هنوز حسرت از دست دادن اش را می خوریم. چیزی با ارزش تر از گوشت و پیاز و دفترچه های مرغوب با جلد های رنگی قشنگ. چیزی که گم شدنش همه ما را عوض کرد و باعث شد هیچ کدام، هرگز دیگر آن آدم های سابق نباشیم.

 

  

نام روز: ژوان (دختر، کردی) = قرار ملاقات (رانده وو)

شعر روز

ببین این شعر که اصلش اینقدر زیباست رو امروز چه غلط و دقیقا به معنی عکس استفاده می کنیم. فکر کنم از جامی باشه:

افسوس که دلبر پسندیده برفت / دامن ز کفم چو عمر در چیده برفت

از دیده برفت، خون ز دل نیز رود / از دل برود هر آنچه از دیده برفت

دعاهای شب یلدا (با کمی تاخیر!)

·        عمرتون صد شب یلدا، دلتون قد یه دریا، توی این شبهای سرما، یادتون همیشه با ما.

·        بیا ای دل کمی وارونه گردیم، برای هم بیا دیوونه گردیم، شب یلدا شده نزدیک ای دوست، برای هم بیا هندونه گردیم.

·        روی گل شما به سرخی انار، شب شما به شیرینی هندوانه، خنده تون مانند پسته، و عمرتون به بلندی یلدا.

·        تا شب یلدا نرود، صبح صادق ندمد. حتی طولانی ترین شب نیز به خورشید می رسد.

·        ببین چگونه قناری زشوق می لرزد نترس ازشب یلدا، بهارآمدنی است.