حس بی نظیر گم شدن

دلم می خواد یه سفر برم ایران. کِی؟ نمی دونم فکر کنم همین حالا. الان که برگ ها داره می ریزه. الان یا طرف های بهمن که هوای تهران مثل الان تورنتو است (بگذریم که هواشناسی یه چیز دیگه می گه، من از خاطراتم حرف می زنم.) وقتی که هوا بوی پاییز و زمستان می دهد، بوی تنهایی، بوی گم شدن. بوی برگ های خیس در حال تخمیر. می خواهم گم شوم. یک زمان هایی رفته بودم خانه خدا (که سفر بی مانندی است). به خودم می گفتم سفر بعدی باید تنها بیام، هیچ کس منو نشناسه، هر کاری بخوام بکنم، هر قدر بخوام گریه کنم. بعد..... بعد الان هم دلم می خواد همین جوری می رفتم تهران. می رفتم میدون انقلاب. لابلای کتابفروشی ها. گم می شدم. به هیچ کس نمی گفتم که دارم می آم. می رفتم و گم می شدم.  

 

 

 

نمی شه. فعلا نمی شه. نه پول دارم. نه جرات.  

 

 

 

اما ایشالا به زودی این کارو می کنم. گم می شم. از خودم.

نظرات 2 + ارسال نظر
داستان های کوتاه من چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:46 ق.ظ http://bekhealsho.blogfa.com/

من دنبال خودم می گردم . تو می خواهی خودت را گم کنی.

فقط موقع گم شدن می تونی خودت رو پیدا کنی

ترانه یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ http://bazmandeyerooz.blogfa.com/

باور تون میشه من الان دارم آرزو می کنم کاش خارج از ایران بودم
البته تو این حس باهاتون مشترکم برم جایی که هیچکی من و نشناسه .
راست ی جرات واسه چی؟

امیدوارم به همه آرزوهات برسی٬ ‌حتی اونهایی که خودت ازشون خبر نداری.

جرات برای این که... چه می دونم می ترسم از فرودگاه و از این روزهای تلخ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد