زبان نگاه

نشود فاشِ کسی آنچه میان من و تست / تا اشارات نظر نامه رسان من و تست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم / پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید / حالیا چشم جهانی نگران من و تست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید / همه جا زمزمه ی عشق نهان من و تست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه / ای بسا باغ و بهاران که خزان من و تست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت / گفتگویی و خیالی ز جهان من و تست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل / هر کجا نامه ی عشق است نشان من و تست

سایه، ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر / وه ازین آتش روشن که به جان من و تست

ه ا سایه

زنان بزرگ، آرزوهای کوچک

وقتی غزاله بانو کوچک بود، آرزوهای بزرگ داشت. آرزو داشت دانشگاه قبول شود، دکتر و مهندس شود، در بهترین شهر دنیا زندگی کند، خانه ای بر فراز شهر داشته باشد، پولدار شود، زیبا شود، هزار تا دوست روشنفکر و استاد و نویسنده داشته باشد. آزاد باشد.

غزاله بانو، مصمم برای رسیدن به آرزوهایش تلاش کرد، به خیلی از آنها رسید. بعضی ها رو جایگزین کرد. شانس هم آورد. غزاله بانو هنوز بزرگ نشده بود که به آرزوهای بزرگش رسید. آرزوهایی که شب ها خواب شون رو می دید، حالا دیگه شده بودن زندگی اش.

و بزرگ شد.

غزاله بانو بزرگ شد و آرزوهاش کم کم رنگ باختن. دلش دیگر برای خودش نمی خواست. آرزوهاش عوض شد. دیگران رو می خواست. غزاله بانو بزرگ شده بود و آرزوهایش کوچک. غزاله بانو دوستانی می خواست که نه فقط دکتر و وکیل و نویسنده و روشنفکر، که همدل و همراه باشند، خانه ای می خواست نه حتما بر فراز شهر، که پر از عشق و محبت و زندگی باشد. آزادی می خواست، نه برای فرار، برای این که آن را وقف کسی و کسانی کند. و عشق می خواست.

غزاله بانو تلاش می کند برای بهتر شدن. و شانس هم دارد. منتظر خداست تا آرزوهای کوچکش را - که خودش در تک تک آنها حضور دارد-  هم بر آورد. آمین.

گدار سومی

گل زردُم

 همه دردُم

 ز جفایت شکوه نکردُم

 تو بیا تا دور تو گردُم

 هاااااای 

  

ای یار جانی، یار جانی

دوباره بر نمی گردد دیگر جوانی 

 

 

از اینجا تا به بیرجند سه گُداره

گدار اولی، جان، نقش و نگاره

گدار دومی مخمل بپوشُم

گدار سومی دیدار یاره

اجازه خانوم؟

تو این دوره که همه از جمله خودم نگران ایران هستیم، به فکر خودم هم نمی تونم نباشم.

اگه این کار دومه جور بشه، دیگه می تونم به پول های بابا دست نزنم (ایشالا). دوباره می شم خانوم معلم! مث اون موقع تو ایران که زبان درس میدادم. بهترین لحظه ای که از اون روزا یادمه، یه بار بود که داشتم یه داستان کوتاه تعریف می کردم (سر کلاس های من فارسی حرف زدن قدغن بود، هر که متوجه نمی شد باید انگلیسی می پرسید. الهی!) خلاصه به آخر های داستان که رسیدم دیدم یکی از بچه ها اشک تو چشم هاش جمع شده از بس از داستانه متاثر شده بود. به نظر من که اصلا گریه نداشت (وگه نه سر کلاس که تعریف نمی کردم!) اما با دیدن این صحنه راستش یه کم دست و پام رو گم کردم و نمی دونستم چه کار کنم.... بعد دیدم بهتره به روم نیارم....

 یا اون اول ها که تازه شروع کرده بودم و هنوز کسی منو نمی شناخت، یه بار اول ترم بود بچه ها فکر کرده بودن من از شاگردها هستم و سر کارشون گذاشتم. خیلی با حال بود. بیچاره ها وقتی فهمیدن انقدر عذر خواهی کردن.... الان با این تغییر رشته داره برعکس میشه، TA هام بعضی هاشون از خودم کوچک ترن. آخی!

سوال های سخت نپرسین لطفا!

- سوال سخت اوان طفولیت: مامانو بیشتر دوست داری یا بابا رو؟

- جواب: من نیم وجبی با چشمای گرد شده! 

 

- سوال سخت دوره راهنمایی: چه کار می کنی با درس ها؟

- جواب: [کشتی می گیرم. آخه به شما چه؟!] می گذرونم. 

 

- سوال سخت دوره دبیرستان: می خوای چه کاره بشی؟

 - جواب: دکتر، مهندس، استاد. (و نمی دونم هر کدوم اینها یعنی چی.) 

 

- سوال سخت بعد از اعلام نتایج کنکور: رتبه ات چند شد؟

- جواب: [اوسولولو] 

 

- سوال سخت دوره دانشجویی در ایران (پرسنده: دختر فضولی که پشت سر همه صفحه می ذاره): فلان پسره خوش تیپ نیست؟

- جواب دندان شکن: خدا ببخشه به مادر پدرش! 

 

- سوال سخت سال های اول مهاجرت: کانادا به نظرت چطور کشوری میاد؟

- جواب: [ای بابا عجب گیری کردیم ها. این قوم کنجکاو تا خود کره ماه هم با ما میان.] 

 

و سوال های سخت آتی:

- در آمد سالیانه ات چقدره؟

- خونه ات چند متر مربعه؟

- چند سالگی می خوای ازدواج کنی؟ 

 

و اینم لابد به عنوان حسن ختام خواهند پرسید:

- چقدر برای کفن و دفنت کنار گذاشتی؟!

یاد آر ز شمع مرده یاد آر

ای مرغ سحر! چو این شب تار / بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار / رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار / محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار / و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر 

 

 

ای مونس یوسف اندرین بند / تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند / محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند / آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یک چند / در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر 

 

 

چون باغ شود دوباره خرّم / ای بلبل مستمند مسکین
وز سنبل و سوری و سپرغم / آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم / تو داده ز کف زمام تمکین 

ز آن نوگل پیشرس که در غم / ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر 

 

 

ای همره تیهِ پور عمران / بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان / بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان / هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان / در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر 

 

 

چون گشت ز نو زمانه آباد / ای کودک دوره ی طلائی
وز طاعت بندگان خود شاد / بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد، / گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد / مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر 

 

 

                                                 اثر استاد علی اکبر دهخدا