روز

      یک روز پاییزی بود. برگ های سرخ و زرد، روی شاخه درختان، تکان می خوردند یا در دست باد اسیر بودند یا سنگفرش خیابون را رنگ کرده بودند. هوا گرم و دلپذیر بود. من پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و توجهی به این زیبایی نداشتم. امتحان داشتم، یادم نرود کرایه خانه رو بدهم، سر راه برگشت نان و سیب بخرم... چهارمی چه بود؟ هرچه فکر می کردم یادم نمی آمد.... به مردم اطرافم نگاه کردم. یک پدر با پسر کوچکش، یک خانم میانسال و یک دختر بچه هم منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بودند. بالاخره چراغ سبز شد و من و دختر بچه و پدر و پسر حرکت کردیم. تعجب کردم چرا خانمه نمی آمد. از وسط خیابان برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. تازه متوجه عصای سفیدش شدم. منتظر کسی بود که کمکش کنه. چراغ هنوز سبز بود. برگشتم اون سر خیابان در حالی که خیلی احساس انسان دوستی می کردم بهش پیشنهاد کمک کردم. خیلی خانم خوشرویی بود. وقتی خیابان رو رد کردیم، بعد از یه تشکر مفصل بهم گفت: چه روز زیبایی یه نه؟ و رفت. و من را گذاشت با این فکر که یک فرد نابینا می دید که آن روز چه روز زیبایی بود و من ندیده بودم.

چهارمی حتما همین بود، یادم باشد که امروز روز زیبایی است. 

 

اسم روز: پدرام (پسر، ایرانی): سبز، شاد و خرم، پیام آور نیکی ها، مبارک و خجسته

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 9 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:27 ب.ظ http://s-shahrokh.blogsky.com

سلام روزهای خدا همه خوبند منتها ما هستیم که با رفتارمان روزها را بد جلوه میدهیم .از وبلاگت کیف بردم موفق باشی دوس من

علی کرمی یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:53 ق.ظ http://dardedoran.blogsky.com

جالب بود موفق باشی به ما سر بزن

علی کرمی یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:13 ب.ظ http://dardedoran.blogsky.com

مقطع و رشته تحصیلی تو بهمون نمیگی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد