شعر روز

در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من / و اندر آن سلسله عمری است که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت / که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر لطف تو بود / که گرفتار، بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سودای تو سرمایه عمرم ای دوست / می نپرسی که در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش / بر لب آب بقا راهنمون شد دل من
به تولای تو ای کعبه ارباب صفا / پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون / که سیه روز
،
از آن بخت نگون شد دل من
روی بنما و زِ من هستی موهوم بگیر / سیر از زندگی دنیی ِ دون شد دل من
تا که از خال لبت نکته موهوم آموخت / واقف سرِّ ظهورات بطون شد دل من
ای صفا نور صفائی به دل
"شیدا" بخش / تیره از خیرگی نفس حزون شد دل من

علی اکبر شیدا

نظرات 1 + ارسال نظر
انعکاس آب شنبه 30 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:27 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

عجب شعری بود .ممنون. به منم سری بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد