غلام قمر

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

 پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت 

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست  

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو 

 

غزلیات مولوی، دیوان شمس

نظرات 2 + ارسال نظر
گروه اکسیر یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 06:52 ب.ظ http://www.ex1r.com

با سلام.

وبلاگ جالب و پرمحتواییی دارید . تبریک میگم . خوشحال میشیم از وبسایت ما هم دیدن کنید.

ما در وبسایت خود با برنامه های نظیر اسپمر رایگان رومها ، اموزش تخصصی هک ایدی و سایت ، سورسهای کمیاب و درخواستی شما ، مقالات جالب و ... منتظر شما هستیم.

موفق باشید.

[ بدون نام ] شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 06:30 ق.ظ http://no-1.blogsky.com

من چرا شعر نمی خونم ؟ یا اصلا چرا نمی تونم شعر بخونم ؟! یا چرا نمی تونم با شعر ارتباط برقرار کنم ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟

نمی دونم چرا شعر دوست نداری فرشید جان ولی می دونم که چرا خودم شعر می خونم، در واقع بعضی شعر ها رو نه این که بخونم، می نوشم، با همه وجود. بعضی اوقات یه احساسی عین تشنگی منتها روحی بهم دست می ده و هیچی به جز خوندن یه شعر خاص اون احساس رو التیام نمی ده. آخرین شعری که جواب تشنگی هامو داد این بود: ای که از کِلک هنر نقش دل انگیز خدایی....من هم اولش بی خیال شعر بودم ولی با خوندن یه شعر خوب عوض شدم. اون شعر آرش بود از سیاوش کسرایی که سال دوم راهنمایی خوندمش و از اون به بعد عاشق ادبیات شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد