از شازده کوچولو اثز اگزوپری
آن وقت بود که سر و کله روباه پیدا شد.
روباه گفت:
- سلام.
شازده کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت:
- سلام.
صداگفت:
- من اینجام، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو گفت:
- کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت:
- یک روباهم من.
شازده کوچولو گفت:
- بیا با من بازی کن. نمیدانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت:
- نمیتوانم باهات بازی کنم. هنوز اهلیم نکردهاند آخر.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت:
- معذرت میخواهم.
اما فکری کرد و پرسید:
- اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
- تو اهل اینجا نیستی. پی چی میگردی؟
شازده کوچولو گفت:
- پی آدمها میگردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:
- آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش میدهند و خیرشان فقط همین است.. تو پی مرغ میکردی؟
شازده کوچولو گفت:
- نَه، پیِ دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت:
- یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
- ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت:
- معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچهای مثل صد هزار پسر بچهی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامون به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو واسه من میان همهی عالم موجود یگانهای میشوی من واسه تو.
شازده کوچولو گفت:
- کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت:
- بعید نیست. رو این کره زمین هزار جور چیز میشود دید.
شازده کوچولو گفت:
- اوه نه! آن رو کره زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت:
- رو یک سیاره دیگر است؟
- آره.
- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
- نه.
- محشر است! مرغ و ماکیان چهطور؟
- نه.
روباه آهکشان گفت:
- همیشه خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت:
- زندگی یکنواختی دارم. من مرغها را شکار میکنم آدمها مرا. همهی مرغها عین همند همهی آدمها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ میکند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را میشناسم که با هر صدای پای دیگر فرق میکند، صدای پای دیگران مرا وادار میکند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمهای مرا از سوراخم میکشد بیرون. تازه، نگاه کن آنجا آن گندمزار را میبینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بیفایدهای است. پس گندمزار هم مرا به یاد چیزی نمیاندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر میشود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو میاندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار میپیچد دوست خواهم داشت....
خاموش شد و مدت درازی شازده کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:
- اگر دلت میخواهد منو اهلی کن!
شازده کوچولو جواب داد:
- دلم که خیلی میخواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت:
- آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند میتواند سر در آرد. انسانها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکانها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست... تو اگر دوست میخواهی خب منو اهلی کن!
شازده کوچولو پرسید:
- راهش چیست؟
روباه جواب داد:
- باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من میگیری این جوری میان علفها مینشینی. من زیر چشمی نگاهت میکنم و تو لامتاکام هیچی نمیگویی، چون تقصیر همهی سؤِتفاهمها زیر سر زبان است. عوضش میتوانی هر روز یک خرده نزدیکتر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شازده کوچولو آمد.
روباه گفت:
- کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه قند تو دلم آب میشود و هر چه ساعت جلوتر برود بیشتر احساس شادی و خوشبختی میکنم. ساعت چهار که شد دلم بنا میکند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را میفهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قاعدهای دارد.
شازده کوچولو گفت:
- قاعده یعنی چه؟
روباه گفت:
- این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث میشود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعتها فرق کند. مثلا شکارچیهای ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنجشنبهها را با دخترهای ده میروند رقص. پس پنجشنبهها بَرّهکشانِ من است: برای خودم گردشکنان میروم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچیها وقت و بی وقت میرقصیدند همهی روزها شبیه هم میشد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.
به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظهی جدایی که نزدیک شد روباه گفت:
- آخ! نمیتوانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت:
- تقصیر خودت است. من که بدت را نمیخواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت:
- همین طور است.
شازده کوچولو گفت:
- آخر اشکت دارد سرازیر میشود!
روباه گفت:
- همین طور است.
- پس این ماجرا فایدهای به حال تو نداشته.
روباه گفت:
- چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت:
- برو یک بار دیگر گلها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتی با هم وداع میکنیم و من به عنوان هدیه رازی را بهات میگویم.
شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گلها رفت و به آنها گفت:
- شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همهی عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند..
شازده کوچولو دوباره درآمد که:
- خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گلِ مرا هم فلان رهگذر میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همهی شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سهتایی که میبایست شبپره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِهگزاریها یا خودنماییها و حتی گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت:
- خدانگهدار!
روباه گفت:
- خدانگهدار! ... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:
- نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمیبیند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کردهای.
شازده کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:- به قدر عمری است که به پاش صرف کردهام
وقتی در یک بعد از ظهر زیبای بهاری عشق نوشتن به سراغت بیاد اما کلمه ها ازت فرار کنند، ذهنت پر از اصول روانشناسی و فرضیه های انسان شناسی باشه ولی دلت پی نوشتن و آروم شدن، بهترین کار در این موقع چیه؟ قرض گرفتن از بزرگان و نقل قول.
می خوام برات آرزوهای ویکتور هوگو را بنویسم، نویسنده بی نوایان و گوژپشت نتردام. آروزهایش برای من، برای تو، برای همه. ببین:
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند
چون این کارِ ساده ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند
و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم....
سلام دوستای گلم و عید همه تون مبارک.
باز هم افتادم به جون این لیبل های الفبای کی بوردم و یکی در میون کنده ام شون. نمی دونی چه کیفی داره این کار، ولی حالا داره پدرم در می آد وقتی مبتنی رو متبنی تایپ می کنم، سیب رو سیت و غیره.
یه فیلمی بود که ما بچه بودیم نوار ویدیوش بود، اون موقع ها هر وقت می رفتیم خونه دختر خاله مامانم می ذاشت برام، داستان یه دختری بود به اسم سارا کورو. که باباش خیلی پولدار بود و دخترش رو که هم باهوش و هم مهربان و هم خوشگل و خلاصه همه چیز تمام بود، گذاشته بود مدرسه شبانه روزی که برای خودش کسی بشه. می زنه و باباهه ورشکست می شه و روزگار این دختره سیاه می شه و به ذلت و کارگری می افته ولی هنوز قلب پاکش رو حفظ می کنه. آخر داستان (که واقعا نویسنده نبوغ به خرج داده) این جوری یه که سارا یه روز صبح که از خواب پا می شه می بینه همه اتاق محقرش با اشیا گرانبها تزئین شده و خلاصه می فهمه که اوضاع بابا جان دوباره خوب شده و سر و کله اش پیدا شده و این که روزهای خوب گذشته دوباره برگشتن.
من این روزها خیلی گرفتار بودم. دلم هزار جا بود. همه عمر از کسانی که ادای آدم های مسوول و دل نگران رو در میارن بدم می یومد ولی حالا که خودم باهاش دست به گریبان شدم، دارم می بینم که راسته. وقتی خودتی، یه جوری می تونی قضیه رو جمع و جور کنی اما اگه مسوولیت بقیه هم با تو باشه و کمک هم بهت نکنن، و حرفی هم نتونی به کسی بزنی، دیگه یه کم کارت سخته. داشتم فکر می کردم خوب بود ما هم مثل این سارا کورو می خوابیدیم و صبح پا می شدیم می دیدیم همه اش کابوس بوده. ولی خب عملا هیچ وقت این جوری نمی شه و ماییم که باید سکان زندگی مون رو دست بگیریم، مگه نه؟ (به به چه پایان آموزنده ای نوشتم.)
به هر حال تو این گیر و دار بودم که با شخص شخیص پسر عمه زا (جونم) از اهالی کلاه قرمز آباد آشنا شدم. و دیدم انگار اون سیاستش بهتره تا سارا کوروی منفعل خنگ بی خاصیت یا خود من که باهوشم و منفعل و بی خاصیت هم نیستم ولی همه اش نگرانم.
حالا چه چه سیاستی:
1- بخند، بخند، بخند به همه مشکلات زندگی. راحت بگیر. دنیا دو روزه یه روزش هم رفته.
2- تا به هدفت نرسیدی دست بر ندار. بجنگ!!!!
خلاصه، در کنار تمام اون خنده های از ته دل موقع دیدن کلاه قرمزی و رفقا، این روزها دارم بیشتر و بیشتر به جهان بینی پسر عمه زا فکر می کنم.
زندگی زیباست عزیزم،
نترس نترس نترس؛
همه چی درست می شه.
فکر کن توکل کن خدا با ماست. به قدرت ما ایمان بیار.
ما می تونیم.
ز درد من بسوزد سینه تو
شود غمگین دل بی کینه تو
نباشد تا به چشم خود ببینم
غبار آلوده آن آیینه تو
هر کجا رفتی پس از من
محفلی شاد است و روشن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا دیدی به بزمی
عاشقی با لب گزیدن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا رفتی پس از من
محفلی شاد است و روشن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا دیدی به بزمی
عاشقی با لب گزیدن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن یاد من کن
یاد من کن یاد من کن
بی تو در هر گلشنی چون بلبل بی آشیان، دیوانه بودم
سر به هر در می زدم وانگه ز پا افتاده در میخانه بودم
گر به کنج خلوتی دور از همه خلق جهان بزمی به پا شد
واندر آن خلوت سرا پیمانه ها پر از می عشق و صفا شد
چون بشد آهسته شمعی، کنج آن کاشانه روشن
تا رسد یاری به یاری، تا فتد دستی به گردن
یاد من کن، یاد من کن
بانو دلکش
· بابا تا یک روز دیگه اینجاست.
· لارا داره عروسی می کنه.
· کوروش قبول شد.
· سبزه ام داره قد می کشه، سنبل ام چه بویی داره، لاله هام دارن باز می شن.
· بید مشک خریده بودم، خانمی دستم دید و گفت حالا بهار را احساس می کنم.
· هوا نوروزی شده!
· با هم بگم؟ خدایا بهار داره میاد و من بی نهایت خوشحال و سپاسگزارم. J
وقتی 14- 15سال پیش کیکاووس یاکیده با آن آبی ترین صدای دریایی، انگار از پاک ترین نقطه اقیانوس آرام، صدای نابش را به دوبله می گذاشت: جودی این آخرین نامه را از پاریس برایت می نویسم...،آه که دلم غنج می رفت.
من در بچگی و نوجوانی، قهرمان زنده ای نداشتم، یادم نمی یاد هیچ خانم واقعی، معلمی، همسایه ای، دوست یا خویشاوندی را که دلم می خواست شبیه او باشم. عوضش تا دلت بخواد قهرمان و الگوی داستانی داشتم، قهرمانانی برآمده از کارتون ها و فیلم ها و کتاب ها، قهرمانان سرزمین خیال. با شکوه و ابهت و جلال. بی هیچ عیب و تقصیری.
خیلی پیش ترها، من با انت بچه های سرزمین آلپ، مغرور شدم، با جودی ابوت بزرگ شدم و یاد گرفتم بعد از افتادن هم می شود خندید؛ با ان شرلی از پس مساله های ریاضی برآمدم، با الیزابت غرور و تعصب، خودم را شناختم، با جو زنان کوچک، پسر شدم، با اسکارلت بر باد رفته، زن شدم، با دزیره ناپلئون، خانم شدم.
عاشق مجید، جرویس پندلتون، گیلبرت بلایت، دارسی، آنتوان تیبو و همه مردهای بد اخلاق شدم.
فهمیدم که می توانم بنویسم.
شروع کردم به نوشتن. نوشتم. خواندم.
بزرگ شدم.
هنوز هم، قهرمان هایم را لابلای سطور کتاب ها پیدا می کنم. هنوز هم از امینه و خانوم الهام می گیرم. هنوز هم وقتی روحم در حال پر پر زدن است، دفترچه کوچک نت هایم را باز می کنم و جملات قهرمان هایم را با خودم مرور می کنم، زنده می شوم. از نو شروع می کنم.
و کم کم دارم خالق قهرمان ها را پیدا می کنم. قهرمان واقعی. قهرمان قهرمان ها.
درست شد دوستای خوبم. مرسی پرنیان جون و مرسی فرشید جون
داشتم مرغ می پختم که سر رفت و آبش رفت تو اجاق. اجاق ها اینجا برقیه، بنابراین ملالی نیست که الان گاز گرفته می شیم و می میریم. تمیز کردنش هم سخت نیست. برای همین من هم خیلی اهمیت ندادم که بپرم تمیز کنم. فقط زیرشو کم کردم. چند دقیقه بعد... به به جای همگی خالی، یه بوی جوجه کبابی بلند شد که نگو! حالا هم که چند روزی از آن وقت می گذره و من گذاشته ام اجاق رو با بقیه خونه یه جا برای عید تمیز کنم (ماشالا اِند سلیقه و کدبانوگری ...)، هر از گاهی که شعله مورد نظر روشن میشه، بوی جوجه کباب دارم با یه غذای دیگه.
میون این همه کوچه
که به هم پیوسته
کوچه ی قدیمی ما
کوچه ای بن بسته
دیوار کاهگلی یه باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه
مونده بین ما و اون رود بزرگ
که همیشه مثل بودن جاریه
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می گیریم
یه روز هم مثل پدربزرگ باید
تو همین کوچه بن بست بمیریم
اما ما عاشق رودیم، مگه نه؟
نمی تونیم پشت دیوار بمونیم
ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟
نباید آیه حسرت بخونیم
دست خسته مو بگیر
تا دیوار گلی رو خراب کنیم
یه روزی
هر روزی باشه دیر و زود
می رسیم با هم به اون رود بزرگ
تنای تشنمونو
می زنیم به پاکی زلال رود
ایرج جنتی عطایی
سر چهارراه منتظر بودم چراغ سبز بشه. و به چراغ اون ور خیابون (اون سمتی که نمی خواستم برم) نگاه می کردم تا حداقل با زرد شدن اش دلم خنک بشه چند ثانیه بعد نوبت ماست. چراغِ اون ور، زرد شد و قرمز شد ولی چراغ ما هم هنوز قرمز بود.
همیشه یه مدت خیلی خیلی کوتاهی هست که چراغ های دو سمت چهارراه قرمزه. خیلی لحظه عجیبی یه. همه ساکن و بی حرکت اند. مثل قصه ده چشمه پری که بابا برامون می گفت، تو اون قصه، همه با یه نفرینی تبدیل به سنگ شده بودن. و فکر کنم مثل مرگ. لحظه ای که همه راه ها بسته است. یا مثل لحظه عاشقی که همه چیز بی حرکت می شود. و مثل تمام لحظات باشکوه دیگر.
امروز [۸ مارچ] ، روز جهانی زنه و من که خیلی به روزم [؟] می خوام یه چیزی بنویسم ولی هیچی به ذهنم نمی آد. نمی دونم، خب از خودم بگم از همه راحت تره.... من زنم و از این قضیه خوشحالم.
فمینیست نیستم، اتفاقا تا حدی هم سنتی ام. سنتی که می گم از این نظر که دوست دارم دامن و کفش پاشنه بلند بپوشم، لاک ناخن بزنم، ظریف و خنده رو باشم، از مردهای قد بلند و با جذبه خوشم میاد (کلا طرفدار فرضیه: مرد باید خوش تیپ باشه، پولدار و بد اخلاق/ زن باید خوشگل باشه سفید و کمی چاق، منهای چاقی اش هستم!!) با هم جنس بازها و هم جنس گراها موافق نیستم، به تفاوت های بین زن و مرد احترام می ذارم، برای بنیاد خانواده ارزش زیادی قائلم....
بابا بی خیال روز زن. اصلا مدتی یه (~ دو هفته) که سیاره من از مدارش خارج شده. همه کارهام قر و قاتی شده دیگه، همه چی رو نصفه نیمه انجام می دم و هیچ چیز خوشحال یا ناراحتم نمی کنه. بافر شده ام. حتی دلم نمی خواد گریه کنم. از فردا دیگه یه مدت همه چیز تعطیل و درس، درس، درس!
بهار داره می آد. امروز عدس خیس کردم. امسال زود گذشت....
دارم یه داستان می نویسم راجع به دو تا زن و زندگی این دو تا رو مقایسه می کنم. نمی دونم برای 8 مارچ آماده می شه یا نه ولی فکر نکنم. چیزی که هست در زندگی من، پاره وقت معنی ندارد.
امتحانم رو هم دادم. ولی هنوز یه چیزی روی دلم سنگینی می کنه. نمی دونم چیه. خیلی شبیه آب و هوای الانه. برف نمی آد، سرد هم نیست، ولی درخت ها خشک و خالی ان. گرماش نمی چسبه.
می گذره. می دونم.
شنیدم که وقتی سحرگاه عید / ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر / فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی / کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم / به خاکستری روی درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه / خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست / بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت / تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی / بلندیت باید بلندی مجوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی / خدا بینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان / به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند / که در سرگرانی است قدر بلند؟
از این نامورتر محلی مجوی / که خوانند خلقت پسندیده خوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد / بزرگش نبینی به چشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان / نمایی، که پیشت تکبر کنان
چو استادهای بر مقامی بلند / بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده درآمد ز پای / که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک / تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقهی کعبه دارد به دست / یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟ / وراین را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خویش / نه این را در توبه بستهست پیش
این روزها تعداد دوستانم در فیس بوک در حال زیاد شدن آن هم به صورت تصاعدی است. البته این قضیه نه فقط در مورد من که تقریبا همه دوستان دیگرم صدق می کند. علتش هم آزاد شدن فیس بوک تو ایرانه. و حقیقت اینه که بیشتر کسانی که جدیدا در لیست دوستان من می یان، در واقع برای زیاد شدن جمعیت friends list شونه که وای ما چقدر محبوبیم که در سراسر دنیا دوستان مون رو حفظ کرده ایم، نه این که خیلی صمیمی باشیم. صمیمی ها، قبل از آزاد شدن فیس بوک و اصلا خارج از محدوده فیس بوک و فیس بوک جات، دوستی خودشون رو ثابت کرده بودن و می کنن.
یه روز داشتم لیست دوستان یکی از همین دوستان سابق رو چک می کردم که علی رو دیدم. علی رو خیلی نمی شناختم. یه مدت کوتاهی همکار بودیم. یه آدم عجیب و غریبی بود. تازه از " خارج" اومده بود ولی به شدت سنتی بود و این اصلا به سر و وضع و تیپی که هر روز عوضش می کرد و هر روز، بهتر از دیروز، باز از همان مارک های گران قیمت بود، نمی یومد. پسر صاحب کارخانه بود، به قول خودش، تنها پسرِ حاج آقا با یک ایل خواهر. فکر کنم از همه ما یه چند سالی بزرگ تر بود ولی رفتار بچگانه ای داشت اگه نگم گاهی نامتعارف و غیر معقول. اما در عین حال گاهی باهوش تر از یه آدم معمولی حرف می زد، یه جور خُل و چلیِ نابغه ها رو داشت، یا من این طوری فکر می کردم. زن داشت (ولی نه، اون موقع نامزد بودن). یکی از صحبت های پشت سر علی، همین قضیه تاهلش بود، این که خوش به حال زنش که نون بی درد سر خواهد خورد یا بد به حالش که شوهرش، بفهمی نفهمی خل مشنگه، یا نه باز خوش به حالش چون علی خیلی مهربونه، یا نه باز بد به حالش گیر این همه خواهر شوهر میفته یا.... از این حرفای خاله زنکی که همه جا هست، حتی وسط یک عده خانم محترم که ادعای شاگردی دانشمندان را می کردند.
همه اینها رو تو همون یه لحظه در حال چک کردن فیس بوک یادم اومد. واقعا جالبه مسائلی که این همه راجع بهشون باید وقت گذاشت برای توضیح دادن، مغز چطور تو صدم و هزارم ثانیه تحلیل می کنه.
همه اینا یادم افتاد به علاوه اون روزی که حرف از هدف زندگی انسان شد. می گفت هدف من از زندگی، بچه درست کردن است. البته شکی نبود که با وضع خوب پدران محترم، رسیدن به این هدف به آسانی ممکن بود برای علی و خانواده، ولی برای من حتی بیان کردن اش به این بی پروایی هم یه جورایی نا مناسب بود. احتمالا فکرم خیلی آشکار بود که علی، تقریبا حق به جانب، ازم پرسید مگه هدف تو از زندگی کردن چیه. سوال سختی بود و من قبلا بهش فکر نکرده بودم. ولی یادمه همون جوابی که اون موقع فی البداهه دادم، خیلی واقعی بود، برای همین خوب تو ذهنم موند. در واقع سوالی بود که جوابش را نه تنها می دانستم که علت بودنم بود، ولی از بس از خودم نپرسیده بودم، یادم رفته بود. مثل این که موقع نوشتن، به خود نوشتن فکر نمی کنی، بلکه به متنی که می نویسی. به هر حال جوابی که دادم این بود که دلم می خواد از زندگیم لذت ببرم، هدف من از زندگی، لذت بردن است.
رسیدن به بعضی هدف ها آشکاره، عکس فیس بوک علی، یه پسر کوچولوی تپل مپل خوشگل، نشون می داد که علی داره در مسیر اهدافش قدم بر می داره. خب خدا رو شکر. اما بعضی هدف ها، نه خیلی آشکارن و نه یه هویی به دست می یان. در طی مسیر زندگی بدست شون میاری. شروع نمی شن، تموم هم نمی شن. مثلا همین لذت بردن از زندگی. بهش رسیده ام؟ سعی ام را می کنم. هر روز، هر لحظه. شاید جواب من هم به یه نوعی بی پروا باشه، ولی فکر می کنم تقصیر واژه هاست. هر کس یک تعریفی از لذت دارد. من از خواندن یک شعر، دیدن طبیعت، شنیدن صدای یک خنده واقعی، فهمیدن، پی بردن به رازها، انجام کارهای نو و غیره و غیره و غیره لذت می برم.
من و میترا دوستم با هم می رفتیم کارآموزی. سه ماه تابستان می رفتیم کرج یه موسسه که تو نوع خودش در ایران بی نظیر بود و هست و خیلی احساس با کلاس بودن می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت. کلی دوست های جدید پیدا کردیم. بتی و زهرا و مریم و مرجان و نرگس و میترا (یه میترا ی دیگه) و آقای فلان و مهندس بسار و دکتر بهمان. اون وسط ها، ساحره و سارا هم به ما سر می زدن و از این که می دیدن این همه به ما خوش می گذره دلشون می سوخت وشاید هم تو دلشون تعجب می کردن که ما چه حالی داریم کار به این سختی یو انتخاب کردیم. تابستون تموم شد و من و میترا یه 20 و یه 75/19 (به ترتیب) از استادهامون گرفتیم، روز خداحافظی یه جعبه شیرینی خریدیم برای کل بخش. لابد یه جعبه 2 کیلویی بود چون زیاد هم اومد. داشتم از بتی خداحافظی می کردم که میترا (اون که دوستم نبود) اومد. این میترا و بتی، شدیدا کارد و پنیر بودن با هم. اختلاف شون هم از همون اول فهمیدم که قومی قبیله ای بود. با بتی صمیمی تر بودم. یه بار گفت که از اوایل لیسانس با هم مشکل داشتن، از خوابگاه گرفتن با پارتی بازی و زیر آب زنی تا جزوه ندادن و برای فوق، مخفی کاری کردن و این حرفا. خلاصه اون روز که من و بتی در عمق احساسات داشتیم خداحافظی می کردیم، میترا سر رسید. بهش گفتم یادش نره شیرینی بخوره. بتی گفت: همه شو نخوری به بقیه نرسه. میترا پرسید: مگه تو نخوردی؟ بتی گفت: چرا یه دونه خوردم (بتی عزیز دلم هنوز هم ساده است). میترا گفت: خب یه بارکی بیا منم بخور! بتی با یه حالتی که انگار می خواست چشم های میترا رو در بیاره گفت: حیف که خوردنی نیستی و گه نه می خوردمت. وای بتی چقدر خشن بود و در عین حال چقدر معصوم. اینو فقط من می دونستم. بتی دوستای زیادی نداشت.
کارآموزی با همه خوبی هاش، با آدم های تحصیل کرده و "خارج" رفته اش، با دم و دستگاه شیک لب هایش که من و میترا برای اولین بار بود که می دیدیم، پیپت و اوتوکلاو و هود و اتاق کشت، با خستگی های مفرط و علافی های مترو، با دکتر مهندس های جوانِ در راه خارج، چشم مرا به دنیای دیگری باز کرد. دنیایی پشت دیوارهای دانشکده خودمانی مان، دنیایی که در آن دیگر جالب ترین موضوع شب ها، روابط خصوصی دختر های اتاق بغلی با پسرهای سال بالایی نبود، دنیایی که دشمنی و مخالفت با مسوول خوابگاه و نوشتن "خاچ بر سرت" روی دیوار بالای آبخوری دون شان بود. دنیایی که بوی پیشرفت و دگرگونی می داد. دنیایی متعلق به طبقه ای متفاوت از دنیای هم اتاقی ها و هم کلاسی ها و دوست ها، دنیای سابق خودمان . بعد از این دوره کارآموزی بود که من تغییر کردم ولی آن موقع نمی دانستم که در حال تغییر هستم، به سرعت. دیگر ماندن عصرانه و شبانه در خوابگاه و پشت سر استاد ها صفحه گذاشتن و خندیدن به رقص فاطی کریم لو که انگار داشت شتر چرانی می کرد لذت بخش نبود. شاید همین دوره 3 ماهه کارآموزی بود که، تا حدودی، شیرازه اتحاد بچه های اتاق 10 –ثبت شده به اسم ما 5 نفر- را سست کرد. سال بعد اتاق نگرفتم. شب های امتحان هم نمی ماندم. البته نه این که دیگر نمی رفتم پیش بچه ها، نه این که دیگر باهاشون نمی خندیدم، نه این که دیگر اردو نمی رفتیم، چرا همه این کارها بود، هنوز هم خوش می گذشت اما شادی موقتی و زود گذر به حساب می آمد. اگر کارآموزی موسسه نمی رفتم، شاید خیلی از این اتفاق ها نمی افتاد، حداقل در آن زمان. اصلا جریان این که چطور شد تصمیم گرفتم بکوبم تا کرج برم و من بمیرم تو بمیری با خانم دکتر بد اخلاق و منشی بد اخلاق ترش راه بندازم (البته میترا نیروی کمکی خیلی خوبی بود) و این که نخوام مثل پونه برم سر خیابون مون کارآموزی، خودش یه داستانه.
4 سال که تموم شد همه می دونستیم اون روزهای شاد ناب بی غش، اون خنده های از ته دل، اون شب بیداری ها با چراغ خاموش تو رختخواب و یک ریز حرف زدن و غش غش خندیدن، دیگه بر نمی گردن. می گفتم باید فوق قبول بشم وگه نه از غصه بی دوست موندن می میرم. شاید هم برم خارج. تموم شد و هر کدوم مون پرتاب شدیم به یک نقطه از دنیا. قبل از اومدنم ندا بهم زنگ زد. گفت هم فوق قبول شدی هم خارج رفتی. خودش هم قبول شد. همه گروه مون قبول شدیم. حالا زودتر یا دیرتر. یه چیز دیگه هم به بچه ها گفتم. گفتم خاطرات این روزها رو می نویسم و کتاب می کنم. هنوز هم سر حرفم هستم. انقدر از اون روزها خاطره های خوب دارم که باید با همه قسمت کنم. از حلوا پختن مون، از گوشواره ساحره، از شلوار استرچ زهرا، ببین، شیرپلا، شیراز، سیب زمینی، لوه (که هنوز هم هست!)، کز دادن موی حاجی، زبان درس دادنم، از سحرهای ماه رمضون خوابگاه، اکبری و خواهرش، اتاق 10 بالا، از اگه یه روز بری سفر، نشتارود، فرج.... وای همه اینها برای من یه دنیا معنی داشتن و دارن. می نویسم شون یه روز. فقط چیزی که می دونم اینه که وقتی وسط یه ماجرایی هستی نمی تونی خوب بنویسی اش. اون موقع ها روزانه خاطرات می نوشتم. خوب بود. ولی کل اش رو الان می تونم تحلیل کنم. دنبال فرصت مناسب می گردم. دلم برای سادگی اون روزها تنگ شده. می خوام دوباره زندگی شون کنم. دوباره بزرگ بشم. دوباره یاد بگیرم.
همین. خود عنوان به تنهایی زیباست و احتیاج به توضیح ندارد.
دلم تنگ شده برای کارهایی که نکرده ام، جاهایی که ندیده ام. نمی دانم چطور می توانم تجسم کنم روزی را که هرگز در آن نبوده ام، لحظه هایی را که وجود نداشته اند، آدم هایی که زاییده خیالند، خاطره هایی که مال من نیستند. دلم تنگ شده برای تاب بازی وسط دو تا چنار پهن در گوشه یک حیاط قدیمی. دلم تنگ شده برای پاییز این حیاط، برای لی لی کردن روی کاشی های ایوانش. شمعدانی های سر پله هایش، خوابیدن زیر پشه بند در شب های ملس تابستانش. برای انتظار کشیدن در سایه درخت ها، برای عاشق شدن، غصه خوردن، گریه کردن. دلم برای همه کارهایی که نکرده ام، همه جاهایی که نرفته ام. برای آدم هایی که نبوده اند، خاطره هایی که می توانستند باشند اما نشدند، تنگ شده. برای بچگی کردن، برای نوجوانی کردن.
من هر موقع یه عالمه کار ریخته سرم تازه هوس حرف زدن می کنم. نه دیگه زود می رم فقط خواستم 2 تا جمله قشنگ بنویسم که خیلی اوقات ولی در شُرُف تِلِپ شدن هستم، بهم انرژی میده و سرپا نگهم می داره. جمله ها از نویسندگان معروفه، و نه اینجانب.
1- قهرمان زندگی خود باشید.
سختی برای همه هست. مهم اینه که بمونی، جا نزنی، غر نزنی. پدر مشکلات رو در بیاری، و بعد...بخندی و (به خودت) بگی این من بودم ها! حال کن!
2- نگذار زندگی سوارت بشه. تو سوار شو.
اینم خیلی انرژی داره. وقتی وسط کوله باری از کار و استرس و چه کنم و اعصاب خوردی از خریّت بعضی ها که روشون حساب می کردی گیر کردی و چیزی نمونده ول کنی بری، یادت باشه حتی وسط همه اون مشکلات، این تویی که رئیسی. تویی که فرمان می دی. برو جلو. وای نَسا!
دیشب یه اتفاقی افتاد که همه حواسم رو به خودش مشغول کرده و هر کاری می کنم از ذهنم پاکش کنم نمی شه. داشتم یو تیوب گردی می کردم که یه ویدیوی خصوصی از یه آدمی -که جزو بهترین هایی یه که می شناسم- دیدم. آدمی که همیشه تو ذهنم مهربون، صادق، خوش پوش، و خیلی دانا بود. داشت با یه زن voice چت می کرد و مزخرف می گفت.خیلی مزخرف.... اول فکر کردم مونتاژه، ولی نبود. صورت خودش، صدای خودش. داشت همون حرف هایی رو می زد که همه رو از گفتن شون منع می کرد، همون هایی که دیگران رو با اینها متهم می کرد. چقدر چندش آور شده بود. صداش دیگه با صلابت نبود. حقیر و بدبخت شده بود. نمی خواستم تا ته اش رو ببینم ولی شوک شده بودم.... از همه مردهایی که بد بخت زن ها هستند، به زندگی و زن خودشون بسنده نمی کنن، فقط به خودشون فکر می کنن بدم میاد. بابا قدر خودتون رو بدونین. یکی از دوستام که2 تا تجربه شکست جدی داشته الان فمینیست دو آتیشه است. با همه خوبی هاش، ولی تعصب احمقانه داره. خب عجیب نیست. می گن یه گوسفند گر، گله رو کچل می کنه.
یه دفعه دیگه هم این اتفاق برام افتاده بود. نمی دونم چه کسی بود، ولی یادمه تا چند روز دمغ بودم. بعد کم کم فراموش اش کردم. ولی باز یادم اومد دیشب. اینها باعث میشه سخت تر و سخت تر اعتماد کنم. اگر باز یه آدم هنرمند، دانشمند، مهربان، دوست داشتنی، خوش تیپ و ظاهرا خوب ببینم، زود تر و جدی تر از خودم می پرسم: نکنه اینم؟...
نمی دانم خوابم یا در بیداری خواب می بینم. خودم را می بینم که بی حرکت و بی اراده ام. بر کف اتاقی مفروش با یک قالی ایرانی، با کتابخانه های بزرگ و پُر از کتاب نشسته ام. اتاق خودم. باد می وزد، توفان می شود. قطره های باران بر سر و صورتم می کوبند. موهایم در دست بی رحم باد اسیرند. نه، حتما خواب می بینم. نمی تواند واقعیت داشته باشد. چه سنگین اند این قطره های باران. چه بی رحم است دست ویرانگر باد. می خواهم خود را از زمین بکنم. نمی توانم. فلج شده ام. می خواهم فریاد بزنم، صدایی در گلویم نیست. به دنبال کمک می گردم. هیچ کس این اطراف نیست. شاید مرده ام. اتاقم سقف ندارد. دیوارها معلوم نیستند، پشت کتابخانه ها. کتاب هایم در باران خیس می شوند. در باد پرپر می شوند. با چشمانی پر حسرت، نگاهشان می کنم. بغض در گلویم می شکند. چقدر برایشان زحمت کشیدم. با تک تک شان زندگی کردم، با آنها بزرگ شدم. حافظ و بوستانم، دیوان سهراب و بوف کورم، سمفونی مردگانم، جنگ و صلح، برادران کارامازوف، خانواده تیبو، مائده های آسمانی.... باد همه را پَر می کند و با خود می برد. کتابخانه های خالی سبک شده اند. فرو می ریزند. اتاقم سقف ندارد. اتاقم دیوار ندارد.
دیگر در اتاقم نیستم. در پهنای بیکران صحرایی بی انتها می روم و می روم و می روم و به کتاب هایی، خاطراتی، روزهایی فکر می کنم که یک شب، با باد رفت.
خانه یعنی من و تو دور اجاقی ساده / که در آن چای محبت و صفا آماده است.
آدم که بخواد بهانه بگیره با دیدن گزینه HOME فیس بوک هم دلش می گیره.... باز هم بگم؟
کمال هم نشین در من اثر کرد/ وگرنه من همان خاکم که هستم
وااااااااااای اگه بدونی چقدر خوشحالم. کامکارها اومده بودن و من رو بگو که جایگاه ویژه بودم، باهاشون عکس گرفتم و حرف زدم. نمی دونم چرا ما نا خودآگاه فکر می کنیم سلبریتی ها موجوداتی غیر عادی هستن. شبیه ما نیستن.فرق دارن. ولی وقتی دیدم شون که آخی از فرودگاه تهران مستقیم اومدن رو صحنه برای اجرا دلم کباب شد. حالا چه عجله ای بود؟ محمود برگزار کننده مراسم بود و خیلی سنگ تمام گذاشت. شب خونه ایمان موندن و صبح زود رفتن مونتریال. بابا بی خیال یه کم آروم تر. هانا یه کم فشارش افتاده بود پایین و براش دکتر آوردن ولی سر صحنه همون جور با صلابت دف می زد. بیژن گفت سلام به پدرت برسون. اردوان موهاشو روشن و بلند کرده. هنوز بهش میاد. آخی. وای صبا هم که صداش یکه. امیر که خودش 2-3 هفته پیش کنسرت داشت، مث من اومده بود پشت صحنه و ذوق زده بود. آخه این ها خیلی دوست داشتنی اند.
البته.... به قول شمالی ها دیگه خرس پادشاهی تموم شد. درس، درس، درس، کار، کار، کار. کلی ریاضی دارم. مقاله نویسی، و یک کار خیلی مهم: آشپزی!!! یه غذای جدید به ذهنم رسیده می خوام امتحانش کنم. کوکو ی ماهی. خوردم، بهت می گم چطور شد.
یا رب دل پاک و جان آگاهم ده
آه شب و گریه سحر گاهم ده
در راه خود اول ز خودم بیخود کن
بیخود چو شدم ز خود به خود راهم ده
الهی یکتایی، بی همتایی، قیوم و توانایی
بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی
از عیب مصفایی، از شرک مبرایی
اصل هر دوایی، داروی دلهایی
به تو رسد ملک خدایی.
خدا وندا قسم بر اخترانت، به حق حرمت پیغمبرانت
به راز غنچه نشکفته در باغ،
به درد لاله ی بنشسته با داغ
به پاکی زلال چشمه ساران
به عمر کوته یک قطره باران
خداوندا قسم بر پاک بازان، بلند آوازگان و سر فرازان
مرا زین خودپرستیها رها کن،
چنان اندیشه ای بر من عطا کن
که تقدیری که از آن ناگزیرم
توانم جبر و قهرش را پذیرم
ویا عزمی چنان پیگیر بخشم
که نا تقدیر را تغییر بخشم
توانایی ده ای بانی تقدیر
که بشناسم به هم تقدیر و تدبیر.
الهی،
نام تو ما را جواز، مهر تو ما را جهاز
شناخت تو ما را امان، لطف تو مارا عیان
الهی
ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مومنان را گواهی
چه عزیز است آن کس که تو خواهی
چه عزیز است آن کس که تو خواهی
ناخن هایم را لاک صورتی زده ام، صدفی. رنگی که به همه لباسی جور می شه و به پوستم هم می یاد. من خیلی تنوع رو دوست دارم، حوصله ام از یکنواختی سر می ره. پایبند شدن برام سخته، اگه از چیزی خوشم نیاد حتی اگه مهم باشه ازش راحت دل می کنم مثل grad school در رشته قبلی ام. حالا این بماند.
رفتیم صخره نوردی داخل سالن. وااای چه مزخرف بود. یعنی عمرا دیگه برم. آزاده می خواد بره کلاس اش حرفه ای یاد بگیره! برو بینیم. اصلا بذار از اول بگم. ساعت 3 تا 6 رزرو کرده بودیم. با سارا و مریم تو ایستگاه مترو قرار داشتیم (هر 3 تا دیر رسیدیم، ایرانی اصیل.) بعد با street car رفتیم تا مرکز صخره نوردی. مرتضی و دوستش رو تو پارکینگ دیدیم. کم کم بقیه هم اومدن. حدود 30 نفری شدیم. 10 تا 10 تا ما رو می فرستادن و آموزش می دادن. لباس پوشیدن اش خیلی دنگ و فنگ داشت. 100 جور باید گره می زدی. خیلی پیچیده بود! همه گره های منو حمید زد. خانم معلم دید گفت باز کنم دوباره ببندم چون باید خودم یاد بگیرم (حالا کوتاه بیا شما.) حالا گره ها رو که بستیم، گفتم خب دیگه تموم شد بریم rock ها رو climb کنیم. دیدم نه خیر. آموزش تموم نشده هنوز. حالا چه جوری از این طناب ها استفاده کنین. اوووه! با این دست می دی، اون دست رو ول می کنی. دست راست رو نباید ول کنی.گفتم من چپ دستم می شه بر عکس استفاده کنم؟ گفت نه من هم چپ دستم و از همین دست استفاده می کنم. ای جونم! آقا دستم از کار افتاد دیگه. دست راستم در اثر اصطکاک طناب قرمز و پوست پوست شد، دست چپم هم از بس محکم طناب رو فشار می دادم (که حمید بیچاره از اون بالا نیفته) درد می کنه. حالا این برای وقتی یه که پائینی. بالا که می خوای بری، جای دست نداره که، اون تکه سنگ ها رو که از پایین میبینی جای دست نوزاد هم نمی شه چه برسه دست ما، چه برسه جای پا! باید سریع باشی. خب که چی؟ می ترسیدم ناخن هام بشکنه. با دودلی اون تکه سنگ های مسخره رو می گرفتم. وای ... یه بار ول شدم بیچاره علی از پائین طناب رو داشت، از من بیشتر ترسید. ولی با حال ترین لحظه اون موقعی یه که اون بالا هستی و آماده پایین اومدنی، به اون که پائین ایستاده میگی طناب رو بگیره و خودت رو از اون بالا رها می کنی. واااای کیفی داره وسط هوا و زمین، با اون طنابه که کش میاد، میای تا می رسی زمین. ولی به جز اینش و دوست های جدید رو دیدن و خندیدن با بچه ها، بقیه اش خوب نبود. عمرا دیگه برم (فکر کنم اینو یه بار دیگه هم گفته بودم.) البته کلی عکس های خنده دار گرفتیم. خدایا چقدر ما ایرانی ها تابلوئیم. یه عکس موقع برگشتن گرفتیم. همه کف راهرو ولو شده بودیم. راه مردم رو گرفته بودیم. این هم از اون مشخصات ما ایرانی هاست، کار خودمون انجام بشه، بقیه دنیا رو بی خیال. ولی نه این که از قصد ها! نه بابا مرض که نداریم. منظورم اینه که اینها همون اخلاق شهروندی یه که من تو 20 و اندی سال زندگی تو ایران یاد نگرفتم (کی باید یادمون می داد؟) و حالا دارم یاد می گیرم. وای گفتم ایران، هوس نون بربری کردم. نون بربری، آش رشته هانی، بهار های دربند. وااای....
امشب بابا هم اومدن. ایشالا تا 1 ماه دیگه (اگه مشکلی پیش نیاد) میان پیش من. بعد از سرماخوردگی کذایی که برات گفتم (همون که مظفرالدین شاه شدم)، کلی از زندگی ام عقب افتادم. میدترم داشتم و مطالب ستون ام رو هم برای سردبیر نفرستاده بودم که زنگ زد گفت نگرانت شدم چرا مطلب نمی فرستی؟!
عین فرفره دور خودم چرخیدم. به همه کارهام هم رسیدم. مطلبی که برای ولنتاین نوشته بودم رفت رو جلد! مید ترم ام رو خیلی براش وقت گذاشتم، خوب دادم تقریبا. خدا کنه نمره ام خوب بشه. رو این درس حساب می کنم. آقا دارم با استادم دوست می شم. خیلی آدم جالبیه. تو کلاس 1200 نفری (آره: هزار و دویست نفر!) توجه استاد رو جلب کردن آسون نیست ولی اگه درس و استاد رو دوست داشته باشی، میشه. بعد از بیماری کذا و کذا (که من و بیشتر دوست هام رو انداخت تو خونه) خیلی بی اشتها شدم. که از من عجیب بود. الان هم کاملا به راه نیومدم. آخر شب یه احساس پُر بودن و خفگی و دل آشوب (به قول رشتی ها: فوسِ باقر!) بهم دست می ده (با این که دیر وقت غذا نمی خورم). حالا چرا دارم اینا رو به تو می گم؟ بعد از پیمودن صخره ها رفتیم شام بخوریم. خیلی شلوغ بود و باید صف می ایستادیم. من و سارا دو در کردیم.
می دونی این روزها یه احساس عجیبی دارم. معمولا آدم متوجه بزرگ شدن خودش نمی شه ولی من احساس می کنم که فرق کرده ام، در جهت مثبت. رو به جلو، بالا. خیلی خوبه نه؟ ولی دنبال یه چیزهایی هستم که نمی شه راحت پیداشون کرد. حالا بعد برات می گم.....
دیگه.... همین دیگه. می ریم. می آیم. آدم ها رو می بینیم، آدم ها ما رو می بینن. می مونیم، می گذاریم از خودمون، می گیریم از بقیه، می گذریم، عوض می شیم. زندگی می کنیم....
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
غزلیات مولوی، دیوان شمس
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود
فروغ
من مظفر الدین شاه قاجار هستم!
این روزها گیر داده ام به تاریخ قاجار، همه اش کتاب های عهد قجر می خونم و فیلم های مربوط به اون دوره رو می بینم (حیف ناصرالدین شاه اکتور سینما دانلود نمی شه).حالا چرا از بین این همه شاه و شاهزاده، من شدم مظفرالدین شاه، علت اش اینه که مریضم. خیلی هم مریضم. 2 روزه که یه سرماخوردگی کوفتی اومده سراغم. از سر درد و گوش درد و گلو درد و سوزش چشم بگیر تا تب و لرز و استخوان درد و مورمور شدن و سرفه و خستگی و کم خوابی. حالا بماند اون همه خوراکی خوشمزه ای که اون بالا هست و حتی دیگه دلم هم نمی خواد بخورم. منی که سالی یه بار مریض نمی شدم، امسال بار چهارم ام هست. مثل این که آب و هوای چرب و آلوده تهران بیشتر به ما می ساخت! حالا سرماخوردگی با همه علائم مزخرفش یه طرف، کلی کار مث کوه ریخته سرم. آخه....دیگه باید بهت بگم، تو یه مجله مشغول به کار شدم. آره! یادته دنبال کار بودم؟ کلی مطلب واسه اینا باید بنویسم، امتحان دارم (بدبختی بالاتر از این که درسی رو که دوست داری هفته بعد امتحانشه ولی نمی تونی از تخت بیای بیرون؟). به جز اینها کارهای گروه هم هست، کارهای لب هم هست، درس های دیگه ام هم هست. اوه. چقدر غر می زنم. خب این هم از شباهت من و مظفر الدین شاه قاجار است دیگه!
گفتُمش: آهای ماه پیشانو، گفت:
جونِ جونُم؟ جونِ جونُم آی جونِ جونُم؟
گفتُمش: بگو غنچه گل کو؟ گفتش:
لبونُم، جونِ جونُم آی جونِ جونُم
گفتُمش: چرا ماه پیشانو نامهربونی؟
گفت: می خوام بسوزونُمِت تا قدرُم بدونی
گفتُمش: برات خونه می سازُم از خشت و گِل
گفت: اگه دوسُم داری جون، بده تو خونه دل
گفتمش: بیا ماه پیشانو پیمون ببندیم
جون جونم آه جون جونم
گفت: باشه ولی قول بده که دایم بخندیم
جون جونم آه جون جونم
گفتمش: دروغ می گی ماه پیشانو تو مستی
گفت که باور کن با تو می مونُم تا تو هستی
گفتُمش: فِدای غمزه ت گِردُم،
دلخوشُم که تو رِ نومزِد کردِم
زیر پات می شینُم دو زانو،
آی ماه پیشانو جان، ماه پیشانو
در خانه اگر کس است، الی آخر...!