تازه امروز بعد از تلفن فهمیدم که چرا اینقدر پریشون بودم، مامانم حالش خوب نبوده، من از راه دور فهمیدم. مامان هم همین طوریه، هر موقع حال من درست نیست لازم نیست بهش بگم، خودش متوجه میشه. بمیرم برات الان خوابی...خوب بخواب عزیزم....
جونم برات بگه....
خیلی خب حالا دیگه می خوام یه کم دست از سر آیدا و رضا و لیلا و سارا که بعدا باهاش آشنا می شی بردارم و یه کم برات غُر بزنم. آخه نمی دونی هر وقت اوضاع قاطی پاتی یه، غُر می زنم و حالم بهتر میشه....
زیباترین روزهای سال داره شروع میشه. داره بارون می آد، صداش، بوش، اون تصویر یکتا، پیوند آسمان و زمین، همه کوچه ما رو تسخیر کرده و حتی از یه عصر لوس 1 شنبه هم روز دلپذیری درست کرده. اولین هفته مدرسه (دانشگاه) رو گذروندم، با یه عالمه مشق شب و یه چند تا دوست و یه کم نوستالژی ساحره و زهرا و میترا و معصوم و ابوریحان و خوابگاه کوفتی و اتاق 11 غیر کوفتی. و نوستالژی غذا! غذای آماده و خوشمزه مامان و غرغرهای بی خود و ناز کشیدن های بی حد و حرف زدن های زیاد (خیلی زیاد) و بی خیالی (تو مایه های علی بی غم) و آرامش و امنیت یک دست و یکنواختی و کم کم بی حوصلگی ها و کم کم بزرگ شدن و فهمیدن که تو دنیا کارهای جالب تر از اردو و پیک نیک و استخر و کافی شاپ و کلاس سه تار و غیبت کردن و سینما رفتن و دو هفته در یک ترم درس خوندن و غصه دوستی های نیم بند رو خوردن هم هست و خوندن و دیدن و فهمیدن و ... هوایی شدن و رفتن، و رفتن.
خدا رو شکر، خوبه راضی ام. زندگی می گن مثل یه کتاب می مونه و هر دوره عمر ما تنها یه فصل کتابه. مدتی فصل جدیدی رو شروع کرده ام. خدا رو چه دیدی؟ به فصل بعدی که برسم، دلم برای این دوره تنگ میشه.... آی ... بالش من پُر آواز پَر چلچله هاست، باید امشب بروم. نه دیگه جدی جدی باید بروم! احساس خوبی دارم، احساس می کنم هر کاری بخوام می تونم انجام بدم.
تا بعد....