اون موقع که ایران بودیم هنوز، غربزده، مترقی یا آزادی خواه یا هر چی که اسشمو بذاری، دلم تنگ می شد و می خوندم: من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است/ بیا ره توشه برداریم/ قدم در راه بی برگشت بگذاریم / ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است / بیا ای خسته خاطر دوست / ای مانند من دلکنده و غمگین....
و به حرفم و به آرمانم وفادار ماندم، شانس هم آوردم، اومدم این سر دنیا. تو موندی و دفاع کردی و سربازی رفتی و درس دادی و کار کردی. بعد، تو هم اومدی ببینی آیا آسمان هر جا همین رنگ است. تا اون موقع من دیده بودم که آسمان اینجا آبی تر است، دیده بودم که افق های اینجا زیبا تر است، و هم دیده بودم که کوه ندارند و دلم برای همه کوه هایی که با هم نرفته بودیم تنگ می شد. چرا یک بار با هم کوه نرفتیم؟ در تهران قدر کوه را نمی دانند، من و تو هم قدرش را ندانستیم.
تو هم آمدی اما نه پیش من، که دورتر، یه جای دیگر دنیا، آنجا هم آسمان همان رنگ نبود، هر جای دنیا آسمان به رنگی است، نمی دانم چرا بعضی ها نمی بینند. و من باز دلم تنگ است، باز هر سازی که می بینم بد آهنگ است. حالا که داری می روی سفر، به آنجا که از آن آمده ایم، من دلم تنگ می شود. برای تهران و آسمان کثیف اش و کوه های بلندش. کوه نوردی برو به یاد من و حالا اگر تا اون بالا هم نرفتی، هر جا آخر مسیرت بود، رو به کوه بایست و از کوه هم بخواه با ما همراه شود، بهش بگو شاید او هم با تو بیاید. بیا ای خسته خاطر دوست، ای مانند من و غمگین. بگو، فریاد بزن. شاید کوه هم مثل ما دلتنگ شده باشد.