آسیاب های بی صدا

دلم برای مامان تنگ شده و اون روزها که وسط امتحان ها داغ می کردم می گفتم: اَه اصلا حال درس ندارم. مامان می گفت عیب نداره بیا بریم قدم بزنیم. n بار امیرآباد رو گز کردیم. حرف زدیم. نقشه چیدیم. برای آینده. روزهای خوب. باز امتحان ها نزدیک شده، من دلم گرفته. برم دیگه. کوهی از کتاب و جزوه و وب پیج در انتظار منست. راستی این عنوانی که انتخاب کردم رو از یک جمله زیبا الهام گرفتم: آسیاب های خدا آهسته می گردند ولی قاطعانه. خدایا کمکم کن. 

* مامان همیشه میگه به خودت بدهکارنباش. به جسمت و روحت برس. اونها هم وقتی تو بهشون نیاز داری بهت میرسن. باشه گلم. مواظب خودم هستم.

عطار » دیوان اشعار » غزلیات

عزم آن دارم که امشب نیم مست / پای کوبان کوزه‌ی دُردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم / پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای / تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده‌ی پندار می‌باید درید / توبه‌ی زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم / چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای / هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار / دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم / زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم / بی جهت در رقص آییم از الست

سگ بودن یا سنجاب بودن؟

فکر کنم داشتم از کلاس بر می گشتم خونه. خونه ام نزدیک دانشگاهه. یه پارک و چند تا خیابون، نیم ساعتی بیشتر نمیشه معمولا. وقتی هم که روزه و روشنه، از فرعی ها می زنم، زودتر می رسم. این بار هم توی پارک بودم انگار. پارک در پاییز واقعا خیره کننده است. برگ های زرد و سرخ. و چه بوی مست کننده ای! فکر کنم بوی تخمیر برگ ها توی رطوبت است.  و بعد سنجاب های شیطان که تابستان یک دل سیر خوردن و صفا کردن و حالا با سرد شدن هوا، بلوط ها و فندق های باقی مونده رو تو زمین چال می کنن. برای روزهای سرد و بی غذا، روزهای خاموش و بی رحم. زمستان طبیعت.

خانمی رو دیدم با یه سگ کوچولوی ناز که از روبرو میومد. سگه مثل همه سگ های جوون جست و خیز می کرد و به اطراف سرک می کشید (دیگه کم کم سگ شناس هم شده ام، سگ های پیر تر حس و حال ورجه وورجه ندارن، مثل یه بچه خوب، ساکت دنبال صاحب شون راه می افتن اما این بچه ترها، صاحب شون رو ذله می کنن تا بزرگ بشن.) اما این یکی از اون بلا ها بود! داشتم فکر می کردم قیافه جدی به خودم بگیرم که خانمه سگش رو جمع کنه طرف من نیاد (نه این که بترسم ها، نه مخصوصا این کوچولو ها بد نیستن ولی اصلا حال و حول شو نداشتم که الکی بگم: Oh nice یا حتی لبخند بزنم.) آره خلاصه در حال تمرین بودم که دیدم نه خدا رو شکر سگه اصلا حواسش به من نیست. چهار چشمی مواظب سنجاب بد بختی بود که داشت بلوطی رو دفن می کرد. یهو سگه دوید طرفش، سنجابه اول نفهمید، حواسش پی بلوطش بود. وقتی فهمید دیگه دیر شده بود، سگه تو یه قدمی اش بود، اما سنجابه هم زرنگ بود، جستی زد که در بره، سگه هم اومد بذاره دنبالش که... نه دیگه از این خبرها نیست. صاحبش محکم قلاده اش رو کشید. سگه تقلا کرد، سنجابه داشت دور و دورتر می شد، حتی پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. سگه آخرین تلاشش رو هم کرد، باز هم قلاده. تسلیم! چاره ای نبود.... سنجابه رو دیگه حتی نمی شد دید.

نه! فکر نکنی من ادای اعضای سازمان حمایت از حیوانات رو در می آرم. تازه اصلا قضیه درد قلاده نیست چون این قلاده ای که من برای سگ ها اینجا می بینم از بعضی گردنبند ها هم نرم و مامانی تره. اما چیزی که منو مبهوت کرد این فکر بود که راستی کدامیک خوشبخت ترند؟ سنجابی که آزاد است اما هیچ معلوم نیست فردا غذایی برای خوردن داشته باشد و اگر نه از گرسنگی بمیرد، یا سگی که خانه ای گرم و نرم، غذایی همیشه آماده، دامپزشکی حاضر به خدمت دارد اما آزاد نیست هر جا دوست دارد بدود. راستی کدامیک خوشبخت ترند؟ من دلم می خواست در عالم انسانی جای کدام یک از آنها باشم؟ اوه چه سوال سختی! تو این فکرها بودم که رسیدم خونه. شام خوردم و نشستم سر درس هام و سگه و سنجابه و قلاده رو فراموش کردم و این هم شد یک سوال بی جواب دیگر. 

درد

مجذوب تبریزی(شاعر قرن یازدهم هجری) :

یک شب آتش در نیستانی فتاد               سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا مشغول کار خویش شد             هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست        مر تورا زین سوختن مطلوب چیست

گفت آتش: بی سبب نفروختم                 دعوی بی معنیت را سوختم

زان که می گفتی نی ام با صد نمود         همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار             برگ خود می ساختی هر نو بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است         درد بی دردی علاجش آتش است

تو یک قهرمانی

تو یک قهرمانی

امروز رفتم با مشاور کالج مون صحبت کردم. فکر می کنم جای من و اونو باید عوض می کردن. البته واقع بینی خیلی خوبه و مشاور نباید الکی به آدم دلگرمی بده و بعد آدم تازه سر بزنگاه بفهمه که نه بابا از این خبر ها هم نبوده، اما من اگه جای خانم آنا کات عزیز بودم، وقتی یه دانشجوی با انرژی میومد سراغم حداقل دید مثبت اش رو (با صدای بلند) تحسین می کردم. البته مشاوره با آنا بد نبود و دید وسیع تری به من داد ولی "من می دونم که می تونم" حالا باید اینو به آنا هم ثابت کنم. وای این روزها همش لاو استوری (همون ورژن اصلی شو) گوش می دم و حال می کنم.

باورت میشه؟ آقای صندل پوش از اسپانیا بورس کامل گرفته با چه برو و بیایی! این بار دیگه خالی بندی نیست! آقای صندل پوش و تابستان 84  و پارک ساعی و کنگره کرمان!

باورت میشه؟ آقای خوش اخلاق رفته استرالیا تو یه گلخونه کار می کنه پول میسازه؟ آقای خوش اخلاق و لیسانس و بچگی و "پشت تبریزی ها غفلت پاکی بود" و سلام.

آقای مجنون که امسال سر دکترا شانس نیاورد و فکر نکنم از کرج پاشو بذاره بیرون. آقای مجنون و لب ]آزمایشگاه[ های بوگندوی کرج و ای مه من ای بت چین ای صنمِ شجریان.

باورت میشه؟ بهاره که تو نورث یورک سالن داره همه اش 5 سال از من بزرگ تره و یه بیزنس حسابی داره، شوهر و بچه هم داره، و حسابی تو مسیر زندگی اش قرار گرفته.

باورت میشه زهرا مامان شده؟ معصوم داره IELTS می خونه که بیاد؟ اون یکی زهرا داره کارمند رسمی میشه؟ باورت میشه من PhD مو ول کردم دارم از اول undergrad می خونم؟

-       شک هایت را باور نکن و هیچ گاه به باور هایت شک نکن.

باشه قبول.  فقط خدایا کمکم کن. نورو، جراحی....اوووه.

(شما لطفا حالا برو به درس هات برس نمره های درخشان میدترم رو جبران کنی. وای چقدر بابا پول داد برای شهریه ام. اقامتم چی میشه؟ وای خدا جونم مامان اینا دارن میان!!!!)

۱۲ شب ۲ شنبه ۱۰ نوامبر۲۰۰۸

سعدی » دیوان اشعار » رباعیات

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند / بربود دلم ز دست و در پای افکند

ای دیده‌ی شوخ می‌برد دل به کمند / خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند

Love Story

Where do I begin?
To tell the story of how great a love can be
The sweet love story
 that is older than the sea
The simple truth about the love he brings to me
Where do I start?

Like a summer rain
That cools the pavement with a patent leather shine
He came into my life and made the living fine
And gave a meaning to this empty world of mine
He fills my heart

He fills my heart with very special things
With angels' songs
, with wild imaginings
He fills my soul with so much love
That anywhere I go, I'm never lonely
With him along, who could be lonely
I reach for his hand, it's always there

How long does it last?
Can love be measured by the hours
 in a day?
I have no answers now, but this much I can say
I'm going to need him till the stars all burn away
And he'll be there

He fills my heart with very special things
With angels' songs
, with wild imaginings
He fills my soul with so much love
That anywhere I go, I'm never lonely
With him along, who could be lonely
I reach for his hand, it's always there

How long does it last?
Can love be measured by the hours

in a day?
I have no answers now, but this much I can say
I'm going to need him till the stars all burn away
And he'll be there.

Lyrics to I Believe In You (Je Crois En Toi); Il Divo, Ancora Al

Lonely
The path you have chosen
A restless road
No turning back
One day you
Will find your light again
Don't you know
Don't let go
Be strong

Follow you heart
Let you love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe
In you


Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

Tout seul
Tu t'en iras tout seul
Coeur ouvert
A L'univers
Poursuis ta quete
Sans regarder derriere
N'attends pas
Que le jour
Se leve

Suis ton etoile
Va jusqu'ou ton reve t'emporte
Un jour tu le toucheras
Si tu crois si tu crois si tu crois
En toi
Suis la lumiere
N'eteins pas la flamme que tu portes
Au fonds de toi souviens-toi
Que je crois que je crois que je crois
Que je crois
En toi

Someday I'll find you
Someday you'll find me too
And when I hold you close
I'll know that is true

Follow your heart
Let you love lead through the darkness
Back to a place you once knew
I believe, I believe, I believe in you

Follow your dreams
Be yourself, an angel of kindness
There's nothing that you can not do
I believe, I believe, I believe
In you.

کوچ

 من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی/ عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم / باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه / ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان / که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند / تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان / این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت / همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا / در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن /  تا که همسایه نداند که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد / که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده / نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات

Nicco

It’s amazing how things get related to each other without any obvious reason; like tonight, I don’t know why I remembered Nicco when Helene was talking about Calgary.  Well, now that I’m thinking I guess I know why. Where Nick and I worked was close to Helene’s place, oh now I know how much I loved that area, something rare among very few things in Calgary I ever had a feeling for. Foothills Hospital was an unforgettable place, it was where I found a good Persian prof. (though I didn’t have a chance to work with him, I moved soon afterwards), it was Helene’s house, smell of French foods and oh, such a friendly atmosphere in that bitter area of all strange people, and it was of course Gus’s where Nicco and I used to work together. I never knew why I liked Nicco, I think it’s about the wavelengths; he was my type, serious but compassionate, rather in an invisible way, boss but caring, and he was such a big brother type. Love? No, I won’t say that way, maybe if I stayed longer things might have happened (and I’m kind of happy I didn’t, we were different in some other major aspects). And the other girl got so happy I moved; Nicco didn’t care…. I remembered tonight about Nicco and that how I did all that crazy job with no pain, no nagging, “It is kind of fun!” I was thinking. I remember those cold dark evenings of Calgary, I remember that lovely bus driver, she was so neat I wouldn’t ever guess her job if I didn’t know, I remember my annoying roommate, I remember the everlasting smell of pizza, and I wonder how all the package together looks so pleasant after the time is over. There is the saying, time keeps memories but only good ones.

معجزه

به قول معروف: I can’t believe this!

بالاخره اسم مامان و بابا در اومد و به زودی می رن برای تحویل مدارک. خدایا شکرت. اینم از معجزه کریسمس.... برم بخوابم فردا امتحان دارم.

مار و سگ

اوضاع که قرار نیست همیشه بر وفق مراد باشه مگه نه؟ اون جوری که زندگی دیگه مزه نداره. وقتی تو زندگیت با مشکلات مواجه می شی باید فکر کنی، فکر کنی و باز هم فکر کنی که چه جوری بر این مشکلاتت غلبه کنی، پدرشونو در آری. اون وقته که ذهنت باز میشه. اون وقته که زنده ای. یاد یکی از دوستام می افتم که تزش عملیات زراعی هم داشت و (راست یا با کمی اغراق) می گفت با مارها و سگ های زمین اش می جنگه!

 منم الان مشغول حل کردن 3 تا مساله مهم (مار و سگ و لابد شغال) تو زندگیم هستم:

1-    چه جوری خوب درس بخونم (آقا اینجا سیستمش با ایران خیلی فرق داره، مید ترم هام اصلا خوب نشد. من رتبه 3 ارشد ایران بودم ها!)

2-    پووووووووووول! بله عزیزم حالا دیگه وقتشه که یه فکر جدی بکنم. باید برم یه خونه ارزون تر. این ساختمون ما الکی گرونه. جمعه با دِرِک حرف می زنم بیشتر کار کنم. خدا کنه قبول کنه.

3-    اقامت. اگه اقامت نگیرم از پس خرج تحصیل سال بعدم بر نمی آم و دیگه هم قرار نیست کسی برام پول بده.

  • تو تقویم ام (اسمش هست تقویم من) نوشته بود:  اگه تو دنیا هیچی نداشته باشم مطمئنم که 3 چیز مال منه: خدای مهربون، فِکرای قشنگ، و قلب کوچیک من.
  • بلند مدت فکر می کنم.
  • فقط به رسیدن به آرزوهایم فکر می کنم. آخه نمی دونی من چه آرزوهای بزرگی دارم....

3 نوامبر 2008