با آدمای بزرگ آشنا می شم و نمی دونم چی بپرسم ازشون. خیلی خوبه که سوال های خوب داشته باشی. نه این که ندونم چی می خوام، چرا خوب هم می دونم ولی المنت هاشو نمی دونم. چقدر چیز هست که باید یاد بگیرم. چطور می شه پرسیدن رو تمرین کرد؟
فعلا می خوام برم جلو. همین جوری. یه سوال بپرسی، بعدی هم میاد. نه؟ فکر کن!
اووووه راستی: دهباشی داره میاد! فعلا هم فقط من می دونم و سردبیر جان که خواسته براش برنامه بذارم. اوووووووه بزرگ تر قبلی!
مثل بچه ای می مونم که رفته تو شهر بازی و نمی دونه از کجا شروع کنه!
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
داری می ری شهر من. با دوچرخه. هنوز چند ساعت نیست که رفتی و دلم تنگ شده برات. شهر من مواظبش باش. یه روز با هم می آیم پیشت.
فردا اولین کلاسم شروع می شه. خیلی هیجان زده ام. از بچگی ماه مهر رو دوست داشتم. حالا یه کم عقب تر!
وقتی قطعه پازلت جور باشه، فریم پازل هر چقدر هم این ور و اون ور بگرده، دست به دست بشه، رو میز باشه یا زیر روزنامه، فرقی نداره، پازلت جوره و ترکیب اش به هم نمی خوره. اما وقتی یه قطعه رو ناجور چیده باشی، کافیه یه تکون کوچک بدی به پازل و… وامصیبتا! باید از اول همه قطعه ها رو بچینی.
و داستان من هم داستان همین پازل بود. من تو جایی بودم که جای من نبود، نه من به آزمایشگاه بیو تکنولوژی و ژنتیک ملکولی و نوروساینس تعلق داشتم، نه آنها به من. هر قدر هم اسم هاشون قشنگ و دهن پر کن بود. هر چقدر هم هر کس با دانستن رشته ام ابرویش بالا می رفت و یه احساس غرور موقتی بهم دست می داد، اما اون ته ته ها، می دونستم که یه جای کار اشتباهه. ولی نمی دونستم کجای کار.
این بود که خونه به خونه می شدم، از این آزمایشگاه به اون آزمایشگاه. از این استاد به اون یکی. و نمی دونستم که دارم "تلاش می کنم" تا از کاری که می کنم لذت ببرم.
و خدا رو شکر که بهترین هر کدوم رو سر راهم قرار داد. سال قبل در یکی از بهترین لب های نوروساینس کار کردم. وقتی دِرِک قبولم کرده بود، باورم نمی شد. نمی دونی چقدر خوشحال بودم. چی شده بود؟ قطعه پازل جور شده بود؟ نه! فقط فریم پازل برای مدتی روی میز، ثابت قرار گرفته بود و من اون قطعه ناجور رو نمی دیدم.
اما میز، شرایط زندگی و محیط من، مسلما ثابت نبود. با اولین چالش، از این لب هم حوصله ام سر رفت. راستشو بهت بگم؟ گاهی می ترسیدم از این که نکنه من واقعا خنگم؟ چرا همه از کارشون لذت می برن جز من؟ نکنه واقعا باید درسو بذارم کنار و برم دنبال کار یدی. یا شاید هم موقع مامان شدنه؟ یه مدتی کار یدی کردم، رستوران، فروشگاه مواد غذایی، فروشگاه لوازم خونه، دیدم نه، اینجا هم جور نیستم. مغزم خسته شد. فکر کردم به کدبانوگری. نه. این رو هم نمی تونستم. پس چی شد که فهمیدم؟ چطوری دونستم که وقتی به نویسنده ها، به مترجم ها، به اون هایی که تو دست شون قلم و کاغذ دارن، نه پیپت و ژل و مقاله ساینس، حسودی ام می شه، یعنی بابا جون تو مال اینجایی؟ از کجا بالاخره خودم رو شناختم؟ نمی دونم. شاید خودم رو مرور کردم. از اول. از وقتی که عاشق معلم های ادبیاتم بودم. از وقتی که ادبیات و زبان و عربی رو حفظ نمی کردم، خودشون حفظ می شدن، از وقتی که می نوشتم.
فعالیت های جانبی هم داشتم. کارهای مجله، کارهای داوطلبانه. بالاخره فهمیدم که دیگه نمی تونم ادبیات رو "سالاد" زندگی ام بدونم. بالاخره فهمیدم که ادبیات، نه فقط چلوکباب من، که هوای زندگی منه. خونی یه که در رگ هام جاری یه. من اگه ننویسم، می میرم. اگه بنویسم می شکفم. زیبا می شم. من می نویسم چون می خواهم زندگی کنم. هیچ ادعایی هم ندارم که خوب می نویسم و این رو از تواضع هم نمی گم چون اصلا از فروتنی بدم میاد. می بینم خیلی ها از من بهترن. من سعی می کنم از خودم بهتر باشم. از غزاله ای که دیروز بود.
یه بار استاد آنتروپولوژی ام یه حرف ماهی زد. می گفت انقدر کارم رو دوست دارم که باورم نمی شه به خاطرش بهم حقوق می دن (I can’t believe they pay me for what I’m doing). راستش من هم اگه یه روز نویسنده بشم و از این راه پول در بیارم، برام مثل اینه که کسی برای زنده بودنم بهم پول میده. یعنی غزاله جون مرسی که هستی بفرما حقوقت! چرا؟ نمی دونم چرا. چرا اینقدر از گفتن و گفتن و روایت کردن لذت می برم.
و من حالا احساس می کنم همه چیز جوره. همه پازلم سر جای خودشه. نه... نه، همه اش نه. تا آخر عمر هم نمی تونم همه اش رو جور کنم. اما یه قسمت مهم اش رو جور کردم. یه قسمت خیلی خیلی مهم. و حالا که فریم پازلم وسط میز که نیست هیچی، فکر کنم کج و معوج یه جایی لابلای روزنامه ها مونده و دارم درش می یارم، دیگه این اصلا مهم نیست. دیگه هیچ چیزی نمی تونه پازلم رو به هم بریزه. قطعه ها جورن.
حالا حتی تو خونه جدیدم احساس بهتری دارم. احساس این که این خانه یک نویسنده است. و شبیه خود او. احساس تعلق می کنم. به اینجا، به خودم، به دنیا. احساس می کنم می تونم از آنچه دارم ببخشم. احساس می کنم مفیدم. احساس می کنم خودم ام. حالا اعتقاد دارم به خودم، به آنچه انجام می دم. حالا دیگر احساس خنگی و خستگی نمی کنم. از یاد گرفتن لذت می برم. حالا می تونم با افتخار سر جام بایستم و بدرخشم.
من انقلاب کردم. علیه خودم. علیه همه کسان و فکرهایی که می گفتند بورس دکترا رو ول نکنم. و من رها کردم. و رها شدم. و جور شدم.
اکنون من و او دو پاره ی یک واقعیتیم
در تاریکی زیبا در روشنایی زیباست
در تاریکی دوسترش می دارم
در روشنایی دوسترش می دارم...
امشب باید بنویسم چون 9/9/9 است و باید یه چیزی از من ثبت بشه که بودنم رو در این تاریخ مهم ثابت کنه!
رفتم یه شبه لیوان-کاسه خیلی خوشگل خریدم. جنس اش گِلی یه، روش با دست نقاشی شده، سبز یه دست. شکل یه برگه که وسط اش گود شده، لبه های برگ کنگره داره، ساقه برگ خم شده و به شکل دسته در اومده. حتی رگبرگ های برگ رو هم کامل کشیده. آخر هنره. تازه برای بیشتر کردن دلبری اش، یه کفشدوزک قرمز کوچولو داره وسط کاسه راه می ره، چند تا هم رو سطح بیرون اش. انقدر قشنگه حتی دلم نمی یاد توش آب بخورم. از پریروز تو کوک اش بودم، هی گفتم نه، نخرم، گرونه، دانشجوییم، تازه اسباب کشی کردیم کلی خرج مونده رو دست مون. ولی نشد. اصلا سه شنبه با این عشق مطلبم رو تند تند آماده می کردم بفرستم که تا نُه نشده اینا نبستن، برم بخرم، که هشت شد دیدم تاریک می شه (ترجمه: زورم اومد)، امروز رفتم. عاشق ظرف های قشنگم. چند تا جا شمعی دارم (که اونها هم البته دکور هستن و ازشون استفاده نمی کنم)، سطح بیرون شون مثل شیشه ای یه که افتاده زمین به تکه های کوچک، خرد شده. آبی، قرمز، صورتی، بنفش. اینا رو می ذارم جلوی چشمم، از قشنگی شون الهام می گیرم، آروم می شم، مث یوگا!
می دونی، امروز داشتم فکر می کردم چقدر کوچکم. داشتم فکر می کردم به چه اجازه ای اسم خودم را گذاشتم ژورنالیست؟ حتی تازه کار. وقتی این همه هستن که قشنگ تر از من می نویسن، هیچ ادعایی هم ندارن، من کجای کارم؟ نه این که ناامید بشم یا بترسم، نه اصلا. ولی چیزی که هست عجب دریایی یه. خیلی کار داریم!
امشب حرف زدنم اومده. می خواستم دفترم رو بنویسم، نمی دونم فکر کنم چون تایپ تند تره ذهن ناخودآگاهم منو آورد اینجا. بماند که هیچی مزه لمس کردن کاغذ و مداد رو نداره، و هیچ متن تایپ شده ای، نمی تونه روحیه ات رو موقع نوشتن، مثل یه دستخط روان یا خرچنگ قورباغه نشون بده.
وکیلم امروز می گفت: به من اعتماد کن. و من فکر کردم این چقدر شبیه حرفی یه که خدا همیشه از اون بالا، نه، از تو اعماق وجودم، به من می گه و نمی شنوم.
خدایا حتی اگه خیلی اوقات یادم بره چیزی رو که امروز گفتی و شنیدم، با این حال من هستم. هستی؟
بزرگ می شوم.... ترک می خورم، پوست می اندازم، پوست جدیدم هنوز نازک است، سوز باد، تنم را می آزارد، درد می کشم اما طاقت می آورم، زنده می مانم. خم می شوم اما نمی شکنم.
رشد می کنم، بارها و بارها. اشتباه می کنم، هزاران بار. زمین می خورم. خاکی می شوم. گریه ام می گیرد. گریه می کنم. اما کم کم بلند می شوم . پوست جدیدم محکم می شود.آدم دیگری شده ام.
بزرگ می شوم و اشتباهاتم هم با من بزرگ می شوند. در چاله های جدیدی می افتم. راه های جدیدی یاد می گیرم. چقدر زندگی را دوست دارم. چقدر آدم ها را دوست دارم. چقدر "بودن" خوب است. سلام بر زندگی!