ز درد من بسوزد سینه تو
شود غمگین دل بی کینه تو
نباشد تا به چشم خود ببینم
غبار آلوده آن آیینه تو
هر کجا رفتی پس از من
محفلی شاد است و روشن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا دیدی به بزمی
عاشقی با لب گزیدن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا رفتی پس از من
محفلی شاد است و روشن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا دیدی به بزمی
عاشقی با لب گزیدن
یاد من کن یاد من کن
هر کجا سازی شنیدی
از دلی رازی شنیدی
شعر و آوازی شنیدی
چون شدی گرم شنیدن
وقت آه از دل کشیدن
یاد من کن یاد من کن
یاد من کن یاد من کن
بی تو در هر گلشنی چون بلبل بی آشیان، دیوانه بودم
سر به هر در می زدم وانگه ز پا افتاده در میخانه بودم
گر به کنج خلوتی دور از همه خلق جهان بزمی به پا شد
واندر آن خلوت سرا پیمانه ها پر از می عشق و صفا شد
چون بشد آهسته شمعی، کنج آن کاشانه روشن
تا رسد یاری به یاری، تا فتد دستی به گردن
یاد من کن، یاد من کن
بانو دلکش
· بابا تا یک روز دیگه اینجاست.
· لارا داره عروسی می کنه.
· کوروش قبول شد.
· سبزه ام داره قد می کشه، سنبل ام چه بویی داره، لاله هام دارن باز می شن.
· بید مشک خریده بودم، خانمی دستم دید و گفت حالا بهار را احساس می کنم.
· هوا نوروزی شده!
· با هم بگم؟ خدایا بهار داره میاد و من بی نهایت خوشحال و سپاسگزارم. J
وقتی 14- 15سال پیش کیکاووس یاکیده با آن آبی ترین صدای دریایی، انگار از پاک ترین نقطه اقیانوس آرام، صدای نابش را به دوبله می گذاشت: جودی این آخرین نامه را از پاریس برایت می نویسم...،آه که دلم غنج می رفت.
من در بچگی و نوجوانی، قهرمان زنده ای نداشتم، یادم نمی یاد هیچ خانم واقعی، معلمی، همسایه ای، دوست یا خویشاوندی را که دلم می خواست شبیه او باشم. عوضش تا دلت بخواد قهرمان و الگوی داستانی داشتم، قهرمانانی برآمده از کارتون ها و فیلم ها و کتاب ها، قهرمانان سرزمین خیال. با شکوه و ابهت و جلال. بی هیچ عیب و تقصیری.
خیلی پیش ترها، من با انت بچه های سرزمین آلپ، مغرور شدم، با جودی ابوت بزرگ شدم و یاد گرفتم بعد از افتادن هم می شود خندید؛ با ان شرلی از پس مساله های ریاضی برآمدم، با الیزابت غرور و تعصب، خودم را شناختم، با جو زنان کوچک، پسر شدم، با اسکارلت بر باد رفته، زن شدم، با دزیره ناپلئون، خانم شدم.
عاشق مجید، جرویس پندلتون، گیلبرت بلایت، دارسی، آنتوان تیبو و همه مردهای بد اخلاق شدم.
فهمیدم که می توانم بنویسم.
شروع کردم به نوشتن. نوشتم. خواندم.
بزرگ شدم.
هنوز هم، قهرمان هایم را لابلای سطور کتاب ها پیدا می کنم. هنوز هم از امینه و خانوم الهام می گیرم. هنوز هم وقتی روحم در حال پر پر زدن است، دفترچه کوچک نت هایم را باز می کنم و جملات قهرمان هایم را با خودم مرور می کنم، زنده می شوم. از نو شروع می کنم.
و کم کم دارم خالق قهرمان ها را پیدا می کنم. قهرمان واقعی. قهرمان قهرمان ها.
درست شد دوستای خوبم. مرسی پرنیان جون و مرسی فرشید جون
داشتم مرغ می پختم که سر رفت و آبش رفت تو اجاق. اجاق ها اینجا برقیه، بنابراین ملالی نیست که الان گاز گرفته می شیم و می میریم. تمیز کردنش هم سخت نیست. برای همین من هم خیلی اهمیت ندادم که بپرم تمیز کنم. فقط زیرشو کم کردم. چند دقیقه بعد... به به جای همگی خالی، یه بوی جوجه کبابی بلند شد که نگو! حالا هم که چند روزی از آن وقت می گذره و من گذاشته ام اجاق رو با بقیه خونه یه جا برای عید تمیز کنم (ماشالا اِند سلیقه و کدبانوگری ...)، هر از گاهی که شعله مورد نظر روشن میشه، بوی جوجه کباب دارم با یه غذای دیگه.
میون این همه کوچه
که به هم پیوسته
کوچه ی قدیمی ما
کوچه ای بن بسته
دیوار کاهگلی یه باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه
مونده بین ما و اون رود بزرگ
که همیشه مثل بودن جاریه
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می گیریم
یه روز هم مثل پدربزرگ باید
تو همین کوچه بن بست بمیریم
اما ما عاشق رودیم، مگه نه؟
نمی تونیم پشت دیوار بمونیم
ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟
نباید آیه حسرت بخونیم
دست خسته مو بگیر
تا دیوار گلی رو خراب کنیم
یه روزی
هر روزی باشه دیر و زود
می رسیم با هم به اون رود بزرگ
تنای تشنمونو
می زنیم به پاکی زلال رود
ایرج جنتی عطایی
سر چهارراه منتظر بودم چراغ سبز بشه. و به چراغ اون ور خیابون (اون سمتی که نمی خواستم برم) نگاه می کردم تا حداقل با زرد شدن اش دلم خنک بشه چند ثانیه بعد نوبت ماست. چراغِ اون ور، زرد شد و قرمز شد ولی چراغ ما هم هنوز قرمز بود.
همیشه یه مدت خیلی خیلی کوتاهی هست که چراغ های دو سمت چهارراه قرمزه. خیلی لحظه عجیبی یه. همه ساکن و بی حرکت اند. مثل قصه ده چشمه پری که بابا برامون می گفت، تو اون قصه، همه با یه نفرینی تبدیل به سنگ شده بودن. و فکر کنم مثل مرگ. لحظه ای که همه راه ها بسته است. یا مثل لحظه عاشقی که همه چیز بی حرکت می شود. و مثل تمام لحظات باشکوه دیگر.
امروز [۸ مارچ] ، روز جهانی زنه و من که خیلی به روزم [؟] می خوام یه چیزی بنویسم ولی هیچی به ذهنم نمی آد. نمی دونم، خب از خودم بگم از همه راحت تره.... من زنم و از این قضیه خوشحالم.
فمینیست نیستم، اتفاقا تا حدی هم سنتی ام. سنتی که می گم از این نظر که دوست دارم دامن و کفش پاشنه بلند بپوشم، لاک ناخن بزنم، ظریف و خنده رو باشم، از مردهای قد بلند و با جذبه خوشم میاد (کلا طرفدار فرضیه: مرد باید خوش تیپ باشه، پولدار و بد اخلاق/ زن باید خوشگل باشه سفید و کمی چاق، منهای چاقی اش هستم!!) با هم جنس بازها و هم جنس گراها موافق نیستم، به تفاوت های بین زن و مرد احترام می ذارم، برای بنیاد خانواده ارزش زیادی قائلم....
بابا بی خیال روز زن. اصلا مدتی یه (~ دو هفته) که سیاره من از مدارش خارج شده. همه کارهام قر و قاتی شده دیگه، همه چی رو نصفه نیمه انجام می دم و هیچ چیز خوشحال یا ناراحتم نمی کنه. بافر شده ام. حتی دلم نمی خواد گریه کنم. از فردا دیگه یه مدت همه چیز تعطیل و درس، درس، درس!
بهار داره می آد. امروز عدس خیس کردم. امسال زود گذشت....
دارم یه داستان می نویسم راجع به دو تا زن و زندگی این دو تا رو مقایسه می کنم. نمی دونم برای 8 مارچ آماده می شه یا نه ولی فکر نکنم. چیزی که هست در زندگی من، پاره وقت معنی ندارد.
امتحانم رو هم دادم. ولی هنوز یه چیزی روی دلم سنگینی می کنه. نمی دونم چیه. خیلی شبیه آب و هوای الانه. برف نمی آد، سرد هم نیست، ولی درخت ها خشک و خالی ان. گرماش نمی چسبه.
می گذره. می دونم.
شنیدم که وقتی سحرگاه عید / ز گرمابه آمد برون بایزید
یکی طشت خاکسترش بیخبر / فرو ریختند از سرایی به سر
همی گفت شولیده دستار و موی / کف دست شکرانه مالان به روی
که ای نفس من در خور آتشم / به خاکستری روی درهم کشم؟
بزرگان نکردند در خود نگاه / خدا بینی از خویشتن بین مخواه
بزرگی به ناموس و گفتار نیست / بلندی به دعوی و پندار نیست
تواضع سر رفعت افرازدت / تکبر به خاک اندر اندازدت
به گردن فتد سرکش تند خوی / بلندیت باید بلندی مجوی
ز مغرور دنیا ره دین مجوی / خدا بینی از خویشتن بین مجوی
گرت جاه باید مکن چون خسان / به چشم حقارت نگه در کسان
گمان کی برد مردم هوشمند / که در سرگرانی است قدر بلند؟
از این نامورتر محلی مجوی / که خوانند خلقت پسندیده خوی
نه گر چون تویی بر تو کبر آورد / بزرگش نبینی به چشم خرد؟
تو نیز ار تکبر کنی همچنان / نمایی، که پیشت تکبر کنان
چو استادهای بر مقامی بلند / بر افتاده گر هوشمندی مخند
بسا ایستاده درآمد ز پای / که افتادگانش گرفتند جای
گرفتم که خود هستی از عیب پاک / تعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقهی کعبه دارد به دست / یکی در خراباتی افتاده مست
گر آن را بخواند، که نگذاردش؟ / وراین را براند، که باز آردش؟
نه مستظهرست آن به اعمال خویش / نه این را در توبه بستهست پیش
این روزها تعداد دوستانم در فیس بوک در حال زیاد شدن آن هم به صورت تصاعدی است. البته این قضیه نه فقط در مورد من که تقریبا همه دوستان دیگرم صدق می کند. علتش هم آزاد شدن فیس بوک تو ایرانه. و حقیقت اینه که بیشتر کسانی که جدیدا در لیست دوستان من می یان، در واقع برای زیاد شدن جمعیت friends list شونه که وای ما چقدر محبوبیم که در سراسر دنیا دوستان مون رو حفظ کرده ایم، نه این که خیلی صمیمی باشیم. صمیمی ها، قبل از آزاد شدن فیس بوک و اصلا خارج از محدوده فیس بوک و فیس بوک جات، دوستی خودشون رو ثابت کرده بودن و می کنن.
یه روز داشتم لیست دوستان یکی از همین دوستان سابق رو چک می کردم که علی رو دیدم. علی رو خیلی نمی شناختم. یه مدت کوتاهی همکار بودیم. یه آدم عجیب و غریبی بود. تازه از " خارج" اومده بود ولی به شدت سنتی بود و این اصلا به سر و وضع و تیپی که هر روز عوضش می کرد و هر روز، بهتر از دیروز، باز از همان مارک های گران قیمت بود، نمی یومد. پسر صاحب کارخانه بود، به قول خودش، تنها پسرِ حاج آقا با یک ایل خواهر. فکر کنم از همه ما یه چند سالی بزرگ تر بود ولی رفتار بچگانه ای داشت اگه نگم گاهی نامتعارف و غیر معقول. اما در عین حال گاهی باهوش تر از یه آدم معمولی حرف می زد، یه جور خُل و چلیِ نابغه ها رو داشت، یا من این طوری فکر می کردم. زن داشت (ولی نه، اون موقع نامزد بودن). یکی از صحبت های پشت سر علی، همین قضیه تاهلش بود، این که خوش به حال زنش که نون بی درد سر خواهد خورد یا بد به حالش که شوهرش، بفهمی نفهمی خل مشنگه، یا نه باز خوش به حالش چون علی خیلی مهربونه، یا نه باز بد به حالش گیر این همه خواهر شوهر میفته یا.... از این حرفای خاله زنکی که همه جا هست، حتی وسط یک عده خانم محترم که ادعای شاگردی دانشمندان را می کردند.
همه اینها رو تو همون یه لحظه در حال چک کردن فیس بوک یادم اومد. واقعا جالبه مسائلی که این همه راجع بهشون باید وقت گذاشت برای توضیح دادن، مغز چطور تو صدم و هزارم ثانیه تحلیل می کنه.
همه اینا یادم افتاد به علاوه اون روزی که حرف از هدف زندگی انسان شد. می گفت هدف من از زندگی، بچه درست کردن است. البته شکی نبود که با وضع خوب پدران محترم، رسیدن به این هدف به آسانی ممکن بود برای علی و خانواده، ولی برای من حتی بیان کردن اش به این بی پروایی هم یه جورایی نا مناسب بود. احتمالا فکرم خیلی آشکار بود که علی، تقریبا حق به جانب، ازم پرسید مگه هدف تو از زندگی کردن چیه. سوال سختی بود و من قبلا بهش فکر نکرده بودم. ولی یادمه همون جوابی که اون موقع فی البداهه دادم، خیلی واقعی بود، برای همین خوب تو ذهنم موند. در واقع سوالی بود که جوابش را نه تنها می دانستم که علت بودنم بود، ولی از بس از خودم نپرسیده بودم، یادم رفته بود. مثل این که موقع نوشتن، به خود نوشتن فکر نمی کنی، بلکه به متنی که می نویسی. به هر حال جوابی که دادم این بود که دلم می خواد از زندگیم لذت ببرم، هدف من از زندگی، لذت بردن است.
رسیدن به بعضی هدف ها آشکاره، عکس فیس بوک علی، یه پسر کوچولوی تپل مپل خوشگل، نشون می داد که علی داره در مسیر اهدافش قدم بر می داره. خب خدا رو شکر. اما بعضی هدف ها، نه خیلی آشکارن و نه یه هویی به دست می یان. در طی مسیر زندگی بدست شون میاری. شروع نمی شن، تموم هم نمی شن. مثلا همین لذت بردن از زندگی. بهش رسیده ام؟ سعی ام را می کنم. هر روز، هر لحظه. شاید جواب من هم به یه نوعی بی پروا باشه، ولی فکر می کنم تقصیر واژه هاست. هر کس یک تعریفی از لذت دارد. من از خواندن یک شعر، دیدن طبیعت، شنیدن صدای یک خنده واقعی، فهمیدن، پی بردن به رازها، انجام کارهای نو و غیره و غیره و غیره لذت می برم.
من و میترا دوستم با هم می رفتیم کارآموزی. سه ماه تابستان می رفتیم کرج یه موسسه که تو نوع خودش در ایران بی نظیر بود و هست و خیلی احساس با کلاس بودن می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت. کلی دوست های جدید پیدا کردیم. بتی و زهرا و مریم و مرجان و نرگس و میترا (یه میترا ی دیگه) و آقای فلان و مهندس بسار و دکتر بهمان. اون وسط ها، ساحره و سارا هم به ما سر می زدن و از این که می دیدن این همه به ما خوش می گذره دلشون می سوخت وشاید هم تو دلشون تعجب می کردن که ما چه حالی داریم کار به این سختی یو انتخاب کردیم. تابستون تموم شد و من و میترا یه 20 و یه 75/19 (به ترتیب) از استادهامون گرفتیم، روز خداحافظی یه جعبه شیرینی خریدیم برای کل بخش. لابد یه جعبه 2 کیلویی بود چون زیاد هم اومد. داشتم از بتی خداحافظی می کردم که میترا (اون که دوستم نبود) اومد. این میترا و بتی، شدیدا کارد و پنیر بودن با هم. اختلاف شون هم از همون اول فهمیدم که قومی قبیله ای بود. با بتی صمیمی تر بودم. یه بار گفت که از اوایل لیسانس با هم مشکل داشتن، از خوابگاه گرفتن با پارتی بازی و زیر آب زنی تا جزوه ندادن و برای فوق، مخفی کاری کردن و این حرفا. خلاصه اون روز که من و بتی در عمق احساسات داشتیم خداحافظی می کردیم، میترا سر رسید. بهش گفتم یادش نره شیرینی بخوره. بتی گفت: همه شو نخوری به بقیه نرسه. میترا پرسید: مگه تو نخوردی؟ بتی گفت: چرا یه دونه خوردم (بتی عزیز دلم هنوز هم ساده است). میترا گفت: خب یه بارکی بیا منم بخور! بتی با یه حالتی که انگار می خواست چشم های میترا رو در بیاره گفت: حیف که خوردنی نیستی و گه نه می خوردمت. وای بتی چقدر خشن بود و در عین حال چقدر معصوم. اینو فقط من می دونستم. بتی دوستای زیادی نداشت.
کارآموزی با همه خوبی هاش، با آدم های تحصیل کرده و "خارج" رفته اش، با دم و دستگاه شیک لب هایش که من و میترا برای اولین بار بود که می دیدیم، پیپت و اوتوکلاو و هود و اتاق کشت، با خستگی های مفرط و علافی های مترو، با دکتر مهندس های جوانِ در راه خارج، چشم مرا به دنیای دیگری باز کرد. دنیایی پشت دیوارهای دانشکده خودمانی مان، دنیایی که در آن دیگر جالب ترین موضوع شب ها، روابط خصوصی دختر های اتاق بغلی با پسرهای سال بالایی نبود، دنیایی که دشمنی و مخالفت با مسوول خوابگاه و نوشتن "خاچ بر سرت" روی دیوار بالای آبخوری دون شان بود. دنیایی که بوی پیشرفت و دگرگونی می داد. دنیایی متعلق به طبقه ای متفاوت از دنیای هم اتاقی ها و هم کلاسی ها و دوست ها، دنیای سابق خودمان . بعد از این دوره کارآموزی بود که من تغییر کردم ولی آن موقع نمی دانستم که در حال تغییر هستم، به سرعت. دیگر ماندن عصرانه و شبانه در خوابگاه و پشت سر استاد ها صفحه گذاشتن و خندیدن به رقص فاطی کریم لو که انگار داشت شتر چرانی می کرد لذت بخش نبود. شاید همین دوره 3 ماهه کارآموزی بود که، تا حدودی، شیرازه اتحاد بچه های اتاق 10 –ثبت شده به اسم ما 5 نفر- را سست کرد. سال بعد اتاق نگرفتم. شب های امتحان هم نمی ماندم. البته نه این که دیگر نمی رفتم پیش بچه ها، نه این که دیگر باهاشون نمی خندیدم، نه این که دیگر اردو نمی رفتیم، چرا همه این کارها بود، هنوز هم خوش می گذشت اما شادی موقتی و زود گذر به حساب می آمد. اگر کارآموزی موسسه نمی رفتم، شاید خیلی از این اتفاق ها نمی افتاد، حداقل در آن زمان. اصلا جریان این که چطور شد تصمیم گرفتم بکوبم تا کرج برم و من بمیرم تو بمیری با خانم دکتر بد اخلاق و منشی بد اخلاق ترش راه بندازم (البته میترا نیروی کمکی خیلی خوبی بود) و این که نخوام مثل پونه برم سر خیابون مون کارآموزی، خودش یه داستانه.
4 سال که تموم شد همه می دونستیم اون روزهای شاد ناب بی غش، اون خنده های از ته دل، اون شب بیداری ها با چراغ خاموش تو رختخواب و یک ریز حرف زدن و غش غش خندیدن، دیگه بر نمی گردن. می گفتم باید فوق قبول بشم وگه نه از غصه بی دوست موندن می میرم. شاید هم برم خارج. تموم شد و هر کدوم مون پرتاب شدیم به یک نقطه از دنیا. قبل از اومدنم ندا بهم زنگ زد. گفت هم فوق قبول شدی هم خارج رفتی. خودش هم قبول شد. همه گروه مون قبول شدیم. حالا زودتر یا دیرتر. یه چیز دیگه هم به بچه ها گفتم. گفتم خاطرات این روزها رو می نویسم و کتاب می کنم. هنوز هم سر حرفم هستم. انقدر از اون روزها خاطره های خوب دارم که باید با همه قسمت کنم. از حلوا پختن مون، از گوشواره ساحره، از شلوار استرچ زهرا، ببین، شیرپلا، شیراز، سیب زمینی، لوه (که هنوز هم هست!)، کز دادن موی حاجی، زبان درس دادنم، از سحرهای ماه رمضون خوابگاه، اکبری و خواهرش، اتاق 10 بالا، از اگه یه روز بری سفر، نشتارود، فرج.... وای همه اینها برای من یه دنیا معنی داشتن و دارن. می نویسم شون یه روز. فقط چیزی که می دونم اینه که وقتی وسط یه ماجرایی هستی نمی تونی خوب بنویسی اش. اون موقع ها روزانه خاطرات می نوشتم. خوب بود. ولی کل اش رو الان می تونم تحلیل کنم. دنبال فرصت مناسب می گردم. دلم برای سادگی اون روزها تنگ شده. می خوام دوباره زندگی شون کنم. دوباره بزرگ بشم. دوباره یاد بگیرم.
همین. خود عنوان به تنهایی زیباست و احتیاج به توضیح ندارد.
دلم تنگ شده برای کارهایی که نکرده ام، جاهایی که ندیده ام. نمی دانم چطور می توانم تجسم کنم روزی را که هرگز در آن نبوده ام، لحظه هایی را که وجود نداشته اند، آدم هایی که زاییده خیالند، خاطره هایی که مال من نیستند. دلم تنگ شده برای تاب بازی وسط دو تا چنار پهن در گوشه یک حیاط قدیمی. دلم تنگ شده برای پاییز این حیاط، برای لی لی کردن روی کاشی های ایوانش. شمعدانی های سر پله هایش، خوابیدن زیر پشه بند در شب های ملس تابستانش. برای انتظار کشیدن در سایه درخت ها، برای عاشق شدن، غصه خوردن، گریه کردن. دلم برای همه کارهایی که نکرده ام، همه جاهایی که نرفته ام. برای آدم هایی که نبوده اند، خاطره هایی که می توانستند باشند اما نشدند، تنگ شده. برای بچگی کردن، برای نوجوانی کردن.
من هر موقع یه عالمه کار ریخته سرم تازه هوس حرف زدن می کنم. نه دیگه زود می رم فقط خواستم 2 تا جمله قشنگ بنویسم که خیلی اوقات ولی در شُرُف تِلِپ شدن هستم، بهم انرژی میده و سرپا نگهم می داره. جمله ها از نویسندگان معروفه، و نه اینجانب.
1- قهرمان زندگی خود باشید.
سختی برای همه هست. مهم اینه که بمونی، جا نزنی، غر نزنی. پدر مشکلات رو در بیاری، و بعد...بخندی و (به خودت) بگی این من بودم ها! حال کن!
2- نگذار زندگی سوارت بشه. تو سوار شو.
اینم خیلی انرژی داره. وقتی وسط کوله باری از کار و استرس و چه کنم و اعصاب خوردی از خریّت بعضی ها که روشون حساب می کردی گیر کردی و چیزی نمونده ول کنی بری، یادت باشه حتی وسط همه اون مشکلات، این تویی که رئیسی. تویی که فرمان می دی. برو جلو. وای نَسا!
دیشب یه اتفاقی افتاد که همه حواسم رو به خودش مشغول کرده و هر کاری می کنم از ذهنم پاکش کنم نمی شه. داشتم یو تیوب گردی می کردم که یه ویدیوی خصوصی از یه آدمی -که جزو بهترین هایی یه که می شناسم- دیدم. آدمی که همیشه تو ذهنم مهربون، صادق، خوش پوش، و خیلی دانا بود. داشت با یه زن voice چت می کرد و مزخرف می گفت.خیلی مزخرف.... اول فکر کردم مونتاژه، ولی نبود. صورت خودش، صدای خودش. داشت همون حرف هایی رو می زد که همه رو از گفتن شون منع می کرد، همون هایی که دیگران رو با اینها متهم می کرد. چقدر چندش آور شده بود. صداش دیگه با صلابت نبود. حقیر و بدبخت شده بود. نمی خواستم تا ته اش رو ببینم ولی شوک شده بودم.... از همه مردهایی که بد بخت زن ها هستند، به زندگی و زن خودشون بسنده نمی کنن، فقط به خودشون فکر می کنن بدم میاد. بابا قدر خودتون رو بدونین. یکی از دوستام که2 تا تجربه شکست جدی داشته الان فمینیست دو آتیشه است. با همه خوبی هاش، ولی تعصب احمقانه داره. خب عجیب نیست. می گن یه گوسفند گر، گله رو کچل می کنه.
یه دفعه دیگه هم این اتفاق برام افتاده بود. نمی دونم چه کسی بود، ولی یادمه تا چند روز دمغ بودم. بعد کم کم فراموش اش کردم. ولی باز یادم اومد دیشب. اینها باعث میشه سخت تر و سخت تر اعتماد کنم. اگر باز یه آدم هنرمند، دانشمند، مهربان، دوست داشتنی، خوش تیپ و ظاهرا خوب ببینم، زود تر و جدی تر از خودم می پرسم: نکنه اینم؟...
نمی دانم خوابم یا در بیداری خواب می بینم. خودم را می بینم که بی حرکت و بی اراده ام. بر کف اتاقی مفروش با یک قالی ایرانی، با کتابخانه های بزرگ و پُر از کتاب نشسته ام. اتاق خودم. باد می وزد، توفان می شود. قطره های باران بر سر و صورتم می کوبند. موهایم در دست بی رحم باد اسیرند. نه، حتما خواب می بینم. نمی تواند واقعیت داشته باشد. چه سنگین اند این قطره های باران. چه بی رحم است دست ویرانگر باد. می خواهم خود را از زمین بکنم. نمی توانم. فلج شده ام. می خواهم فریاد بزنم، صدایی در گلویم نیست. به دنبال کمک می گردم. هیچ کس این اطراف نیست. شاید مرده ام. اتاقم سقف ندارد. دیوارها معلوم نیستند، پشت کتابخانه ها. کتاب هایم در باران خیس می شوند. در باد پرپر می شوند. با چشمانی پر حسرت، نگاهشان می کنم. بغض در گلویم می شکند. چقدر برایشان زحمت کشیدم. با تک تک شان زندگی کردم، با آنها بزرگ شدم. حافظ و بوستانم، دیوان سهراب و بوف کورم، سمفونی مردگانم، جنگ و صلح، برادران کارامازوف، خانواده تیبو، مائده های آسمانی.... باد همه را پَر می کند و با خود می برد. کتابخانه های خالی سبک شده اند. فرو می ریزند. اتاقم سقف ندارد. اتاقم دیوار ندارد.
دیگر در اتاقم نیستم. در پهنای بیکران صحرایی بی انتها می روم و می روم و می روم و به کتاب هایی، خاطراتی، روزهایی فکر می کنم که یک شب، با باد رفت.
خانه یعنی من و تو دور اجاقی ساده / که در آن چای محبت و صفا آماده است.
آدم که بخواد بهانه بگیره با دیدن گزینه HOME فیس بوک هم دلش می گیره.... باز هم بگم؟
کمال هم نشین در من اثر کرد/ وگرنه من همان خاکم که هستم
وااااااااااای اگه بدونی چقدر خوشحالم. کامکارها اومده بودن و من رو بگو که جایگاه ویژه بودم، باهاشون عکس گرفتم و حرف زدم. نمی دونم چرا ما نا خودآگاه فکر می کنیم سلبریتی ها موجوداتی غیر عادی هستن. شبیه ما نیستن.فرق دارن. ولی وقتی دیدم شون که آخی از فرودگاه تهران مستقیم اومدن رو صحنه برای اجرا دلم کباب شد. حالا چه عجله ای بود؟ محمود برگزار کننده مراسم بود و خیلی سنگ تمام گذاشت. شب خونه ایمان موندن و صبح زود رفتن مونتریال. بابا بی خیال یه کم آروم تر. هانا یه کم فشارش افتاده بود پایین و براش دکتر آوردن ولی سر صحنه همون جور با صلابت دف می زد. بیژن گفت سلام به پدرت برسون. اردوان موهاشو روشن و بلند کرده. هنوز بهش میاد. آخی. وای صبا هم که صداش یکه. امیر که خودش 2-3 هفته پیش کنسرت داشت، مث من اومده بود پشت صحنه و ذوق زده بود. آخه این ها خیلی دوست داشتنی اند.
البته.... به قول شمالی ها دیگه خرس پادشاهی تموم شد. درس، درس، درس، کار، کار، کار. کلی ریاضی دارم. مقاله نویسی، و یک کار خیلی مهم: آشپزی!!! یه غذای جدید به ذهنم رسیده می خوام امتحانش کنم. کوکو ی ماهی. خوردم، بهت می گم چطور شد.