شعر روز

در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من / و اندر آن سلسله عمری است که خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندی داشت / که پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر لطف تو بود / که گرفتار، بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سودای تو سرمایه عمرم ای دوست / می نپرسی که در این واقعه چون شد دل من
بی نشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش / بر لب آب بقا راهنمون شد دل من
به تولای تو ای کعبه ارباب صفا / پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودی تو پریشان و نگون / که سیه روز
،
از آن بخت نگون شد دل من
روی بنما و زِ من هستی موهوم بگیر / سیر از زندگی دنیی ِ دون شد دل من
تا که از خال لبت نکته موهوم آموخت / واقف سرِّ ظهورات بطون شد دل من
ای صفا نور صفائی به دل
"شیدا" بخش / تیره از خیرگی نفس حزون شد دل من

علی اکبر شیدا

شب انار و به

امشب شب یلداست. طولانی ترین شب سال. شب دور هم بودن. آجیل و هندوانه خوردن. گفتن و خندیدن. فال گرفتن. بیدار ماندن. آرزو کردن. شبِ خانه مادربزرگ. آن پناهگاه ابدی. آرامش ماورایی. شب آب و آتش و نور و گرماست. شب تولد خورشید است.  

امشب شب یلداست. شب فیروزه و عقیق. شب انار و به. شب من و تو. شب من که انار بودم و تو که به بودی. و من که شکلک در می آوردم: به که میوه نیست، خشکه! و تو که مربای به دوست داشتی.  

امشب شب یلداست. شب دور هم جمع شدن. شب عشق و دوستی. شب با هم بودن. امشب، شب همه مردان قوی و زنان شجاع است. آنها که از سرما و تاریکی و برف و یخ نمی ترسند، آنها که به استقبال سختی ها می روند آن هم با شادی و پایکوبی. آن هم دسته جمعی. آنها که باور دارند: گرچه شب تاریک است، دل قوی دار سحر نزدیک است [1].

خوبی، زیبایی، دانایی، تندرستی، شادی ها و آرزوها مان به درازی شب یلدا باد.

 

اسم روز: یلدا (دختر، ایرانی، سریانی) = تولد



[1] حمید مصدق.

شعر روز

این شعر سعدی رو مثل خیلی دیگه از شعرای ایرانی، باید بیشتر از یک بار خوند، یک بار برای این که ببینی چه شعر عاشقانه بی نظیری است، یک بار برای آن که آرایه های ادبی بی شمارش را پیدا کنی. ببین: مثل کلاس آناتومی نیست؟ چشم، دل، دیده، پای. و یک یار دیگه برای این که حفظش کنی و مرتب با خودت بخونیش. 

 

در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

 بربود دلم زِ دست و در پای افکند

این دیده‌ی شوخ می‌برد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند.

چرا دیو؟ چرا دلبر؟

همیشه یه سوال هایی تو ذهنت هست، سوال های بزرگ، سوال های کوچک، سوال های مهم، سوال های نه خیلی مهم. جواب بعضی سوال ها ساده است، یه کم فکر می کنی یا می پرسی، یادت می یاد، جواب بعضی سوال ها سخت تره، باید بیشتر فکر کنی، بیشتر ببینی، بیشتر بپرسی، بعضی سوال ها هم جواب ندارن، یا دارن ولی من و تو و آدمای دیگه نمی دونیم. اینا از اون سوال های با حال هستن. از اون هایی که می ارزه آدم عمرش رو بذاره روشون تا به یه جواب برسه. شاید هم هیچ وقت به جواب نرسی ولی وقتی همه وجودت خواستن باشه، خودت می شی جواب. و بقیه می آن از تو می پرسن، در حالی که خودت خودت رو بزرگ ترین علامت سوال می دونی.... مث اون سوال همیشه بزرگ: از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟ یا این که من کی ام؟ (شده تا حالا جلوی آینه ایستاده باشی و عمیق به خودت فکر کنی و ترسیده باشی از اینکه نمی دونی کی هستی، این صورت توست یعنی چه؟ چرا مسوول این بدنی؟ و بعد یهو تلفن زنگ بزنه و یادت بیفته با دوستت قرار داشتی و از این حال در بیای؟)

من وقتی سر حالم، می خندم، می رقصم، واسه خودم آواز می خونم، ذهنم باز می شه و سوال می پرسم. از خودم. یکی از سوال های من اینه که معیار ذهن ما آدم ها چیه و از کجا اومده. این که می گیم فلانی بلند قده، خب آره، معیارمون متوسطِ قدِ بقیه آدمایی یه که دیدیم. اما یه چیزایی رو من نمی دونم معیارش چیه. مثلا این که می گیم فلانی خوشگله. چرا این طوری فکر می کنیم. چه قالبی، چه خط کشی تو ذهن ما هست، از کجا اومده؟ چه جوری تشخیص می ده؟ کی میگه چشم درشت قشنگ تره؟

چند روز قبل داشتم برای امتحان anthropology می خوندم، یه چیزایی توجهم رو جلب کرد. داشتم راجع به تکامل انسان می خوندم (جالب ترین موضوع روی زمین). به زبون ساده اکثر دانشمندا اعتقاد دارن که نسل ما از primates مشتق شده (آغازیان). ولی ما تنها آدم های تو این دنیا نبوده ایم. ما با گونه های دیگری از انسان ها هم زمان روی کره زمین زندگی می کرده ایم (چقدر هیجان انگیز!) و به عللی، جنگ، یا انقراض طبیعی نسل اونها به علت قوی تر بودن ما (چه حس خوبی بهم میده گفتن این جمله اخیر: قوی، ما...) اون ها از بین رفته ان. حتما اسم نئاندرتال ها رو شنیدی. اونها هم یکی از این  گونه های هم زیست با ما بوده اند. البته همه اینها پیشنهاده چون نمی شه صد در صد اثبات اش کرد.حالا چه طوری هم ما آدم بودیم (و هستیم البته!) و هم اونها، و در عین حال با هم فرق داریم؟ به علت یه سری تفاوت های مورفولوژیکی و فیزیولوژیکی. مثلا حجم مغز ما بزرگ تر از آنها بوده. یا ما از نظر استخوان بندی ظریف تر از اونها بوده ایم.

  • یا: آنها فاقد چانه بوده اند،
  • یا: آنها استخوان برجسته ای در قسمت ابرو داشته اند،
  • یا: آنها پیشانی کوتاهی داشته اند.

یه کم آشنا نیست برات؟ به نظرت یه آدمی که چانه نداره (مثلا غبغب بزرگ)، یا یه آدم با اخم همیشگی، آدمی با پیشانی کوتاه زیباست؟ یا آدمی مثل اکثر ماها؟ آنها این طوری بوده اند، ما نبوده ایم. متوجه منظورم شدی، نه؟

فرضیه ای که به ذهن من میرسه اینه که اون قالب ذهنی برای محک زدن زشتی و زیبایی آدم ها از میلیون ها سال قبل در ذهن ما نقش بسته، قالبی که این طوری برامون تعریف میکنه: هرکه از خود ماست، هرچه متعلق به ماست، هر چه در قلمرو ماست، خوب و قشنگه. دشمن و هرچه متعلق به اوست، بد و نازیباست. عجب خودخواهی هستیم ما. و چه خوب آمار می دانیم: شبیه اکثر ما.... بیچاره اقلیت ها.

فکر کنم این اولین فرضیه ای بود که تو تکامل به ذهنم رسید. ادامه اش می دم. جالبه.  

 

اسم روز: کسری (ایرانیِ عربی شده، پسر) = خسرو، شاه، پادشاه ایران باستان

پارادوکس زندگی

بعضی ها می گن: با یه گل بهار نمیشه.

بعضی ها می گن: در یک جوانه نیز شکوه بهار هست.

بستگی به خودت داره که کدوم یک از این بعضی ها باشی.

 

بعضی ها می گن: خدا در و تخته رو به هم جور می کنه.

بعضی ها می گن: سیب سرخ برای دست چلاق خوبه.

بستگی به خودت داره که کدوم یک از این بعضی ها باشی.   

 

بعضی ها می گن: 2 تا جواب بیشتر نیست: درست و نادرست،

بعضی ها می گن: بی نهایت جواب ممکن است، 1 جواب درست و بی نهایت نادرست،  

بعضی ها میگن: به جز جواب درست و نادرست، یک جواب دیگه هم هست، درست ولی نامربوط.

بستگی به سوال داره.

غنائم جنگی!

داره برف می آد. از اون برف های خوب بدون باد. ولی حسابی سرد شده. امروز صبح امتحان داشتم. خودمو از زیر قرآن رد کردم. داشتم خفه می شدم از گرما تا خرخره لباس پوشیده بودم! عصر هم امتحان دارم. عصر که  چه عرض کنم، 7 تا 10 شب! هیچ کدوم از امتحان هام تو ایران یادم نیست تا 10 شب طول کشیده باشه حتی امتحان های قلم چی. الان باید برم سر درسم ولی این الهام نوشتن (خودمونی ش میشه همون ویر نوشتنِ) من همیشه موقعی گل می کنه که دستم جای دیگه بنده!

دارم m&m می خورم که یه چیزی یه مث همون اسمارتیزه که بچگی می خوردیم ولی خوشمزه تره. اصلا فکر کنم m&m ایران هم اومده باشه. به هر حال یاد بچگی هام افتادم. اون موقع که خاله ام لابلای سوغاتی ها برای من و برادرم کلی خوراکی می ذاشت. تو جیب پالتو ها. وای چه احساس بی نظیری بود. انگار غنائم جنگی پیدا کرده بودیم. می شِستیم با دقت همه رو تقسیم به دو می کردیم (چه خوب که کس دیگری نبود که در غنائم با ما شریک بشه) و می ذاشتیم تو کابینت خوراکی ها، سمت چپ مال من، سمت راست مال برادرم. من شکلات هام رو می ذاشتم رو زبونم و نگه می داشتم تا ذره ذره آب بشه. برادرم گاز می زد. من دلم نمی یومد زود تموم بشه. بعد همه رو که یه جا نمی خوردیم. آروم آروم، بستگی به مقدارش و این که سفر بعدی خاله یا بسته بعدی که می فرستاد کِی بود، طولش می دادیم. گاهی هم برنامه ریزی مون (!) غلط از آب در میومد و یه مدت با شکلات ما و شکلات صبحانه سر می کردیم.

اما حالا من هر قدر بخوام m&m دارم. هر وقت هم تموم شد میرم از این سوپری سر کوچه (بقالی!) می خرم. اون هم فقط شکلات سیاه. دیگه انتخاب مزه اش هم با خودمه. خب الهی شکر یه قدم مهم اومدیم جلو. اومدم تو قلب m&m  و McDonald و KFC. حالا دیگه دغدغه ام خلوت شدن کابینت خوراکی ها نیست. خدا رو شکر.

صبح از خیابون بلور می رفتم دانشگاه. چه اسم قشنگی، و چه خیابون قشنگی. پر از مغازه، نور، رنگ. داشتم فکر می کردم خوبه آدم تو یه شهر واقعی زندگی کنه، حتی اگه اونقدر هم پول نداشته باشی که مثلا اون پلیور خوشگله پشت ویترین guess رو بخری، همین که آرزو می کنی کافیه، چون بعد برای رسیدن به آرزوت تلاش می کنی، پولدار می شی، بعد می ری 100 تا پلیور خوشگل می خری.

جونم برات بگه.... مامان اینجاست. اینجا که نه، امریکاست، پیش خاله ام اینا. چند متر اون ور تر! و این که کارش کِی درست شه بیاد پیش من با خداست. خدا کنه بابا زود بیاد. باید تابستون فول تایم کار کنم (کجا؟ خدا کنه یه کار خوب تو رشته خودم پیدا کنم، نه پشت دخل و اینا)، خدا کنه اقامتم جور بشه زود. خرج ترم بعدم رو خودم باید بدم، تازه کرایه خونه هم هست، غذا، بیل ها، و اگه شد، لباسی چیزی. خب... درست میشه. به قول مامانم: آدمه که پول می سازه، پول آدم نمی سازه.

نمی دونم کِی باز می شینم و می نویسم از اون روزهایی که فتح غنائم جنگی، خرید لباس مارک دار از مغازه های بلور بود.... یعنی اون موقع چه آرزویی دارم؟ 

 

اسم روز: رکسانا (دختر، ایرانی) = روشنی، طلوع

در

اکنون من و او دو پاره یک واقعیتیم 

در روشنایی زیبا 

در تاریکی زیباست 

در روشنایی دوست ترش می دارم  

در تاریکی دوست ترش می دارم 

 

احمد شاملو

دنیا، جایی برای زیستن

این روزها از اون روزهایی یه که جا برای زندگی کردن تنگ شده. نمی خوام از خودم و مشکلات شخصی ام بگم. بحثم کلی یه. این بحران اقتصادی امریکا که ظاهرش خیلی بی ربط به من و ما و این زندگی های ساده و سالم و دور از سیاست به نظر می یاد، شدیدا رو زندگی من و تو تاثیر می ذاره. می دونم الان تو ایران گرونی بیداد می کنه. اینجا اما اوضاع یه جور دیگه تنگ شده. خیلی ها رو از کار بیکار کردن. خونه ها فروش نمیره. کار جدید پیدا نمی شه. و برای من چی؟ استاد ها دانشجو نمی گیرن. اونم خارجی؟ اوه اوه حرفشم نزن!

خب انگار ما هم داریم این فصل تاریخ رو رقم می زنیم. وقتی که سال ها بعد خودمون و بچه هامون می خونیم و یادمون می آد که: آفرین بابا عجب پوست کلفتی داشتیم. مهم اینه که نترسیم. بخندیم. و باور کنیم سختی ها موقته. روزهای خوب و آرامش می رسن. شاید بهتر باشه هنوز واحد undergrad بگیرم، مخصوصا اگه از بقیه استاد ها هم جواب مثبت نگیرم. فعلا کارم تو لب قبلی شد 2 روز تو هفته. خدا رو شکر. می جنگم. می خندم. پیروز می شم. ما می تونیم. من و خدا و شکوه خانم لجباز[1].



[1] . در مورد شکوه خانم لجباز بعد برات توضیح می دم.

رابطه من و استاد هام

اصولا بین درس خواندن من و رابطه ام با استاد درس مربوطه یک رابطه خطی و مستقیم وجود داره، این جوری که هرچی استادم رو بیشتر قبول داشته باشم، بهتر برای درسش می خونم. خب البته این حرف از دهن یک بچه دبستانی یا حتی دبیرستانی عجیب نیست ولی  من این اخلاق نُنُری ام رو تو سنین دانشگاهی هم حفظ کردم. من یه سال پشت کنکور فوق موندم (رتبه ام 100 شد، مُجاز شدم ولی با 100رشته ما، علی آباد سفلی هم قبول نمی شی)، سال دوم، تفریحی (باور کن) با یکی از دوستام رفتیم یه کلاس کنکوری اسم نوشتیم که مثلا هم فال و هم تماشا.... آبان بود و آبان برای فوق خوندن خیلی دیره (کنکور اسفند ماه برگزار می شد). من حساب کردم که امسال که رفت، از همین الان خودمو برای سال بعد آماده می کنم....آقا زد و یه استاد با حال خورد به تور ما. آخر اعتماد به نفس. آخر اراده. آخر انرژی مثبت. واقعا برایش آرزوی بهترین ها رو می کنم هر جا که هست. انقدر منو تقویت کرد و انقدر اراده ام قوی شد که روزی 11 ساعت می خوندم و با عشق، نه با فلاکت و آه و ناله. آخرش فکر می کنی چکار کردم؟ همون سال با همون 4 ماه مطالعه رتبه ام شد 3!!!! همه کف کردن. خودم هم انتظار تک رقمی نداشتم.

حالا اینها رو برات گفتم که یه مقدمه ای بدم از اخبار امروز.... یه استاد خوب پیدا کرده ام، ایمیل زدم بهش، حالا منتظر جوابش ام. دعا کن برام. فکر می کنم پتانسیل نُنُری من پیش این جواب می گیره. حالا ببینیم. توکل به خدا.

شاد بودن هنر است

شاد بودن هنر است

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود

من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر 


 

شاد بودن هنر است  

شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
  

شاد بودن هنر است  

گر به شادی تو، دلهای دگر باشد شاد 

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست  

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود 

صحنه پیوسته به جاست 

خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

ژاله اصفهانی (1386-1300)

ویروس دوستی

فیس بوک ویروسی شده!‌ من از ۲ تا از دوستام ویروس رو گرفتم و به همه دوستای دیگه ام انتقال دادم. چه مزخرف. خیلی نامردی آقای ویروس ساز که نمی ذاری بچه های مردم شب امتحان یه نفس راحت بکشن.  

ولی حداقل یه خوبی داشت. دوستی که مدتها ازش خبر نداشتم ؛ مسج گذاشته بود در جواب ایمیل ویروسی ام!   

 

اسم روز:‌روژانو (دختر؛ کردی)=روز نو و روزگار تازه

روز

      یک روز پاییزی بود. برگ های سرخ و زرد، روی شاخه درختان، تکان می خوردند یا در دست باد اسیر بودند یا سنگفرش خیابون را رنگ کرده بودند. هوا گرم و دلپذیر بود. من پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و توجهی به این زیبایی نداشتم. امتحان داشتم، یادم نرود کرایه خانه رو بدهم، سر راه برگشت نان و سیب بخرم... چهارمی چه بود؟ هرچه فکر می کردم یادم نمی آمد.... به مردم اطرافم نگاه کردم. یک پدر با پسر کوچکش، یک خانم میانسال و یک دختر بچه هم منتظر سبز شدن چراغ راهنمایی بودند. بالاخره چراغ سبز شد و من و دختر بچه و پدر و پسر حرکت کردیم. تعجب کردم چرا خانمه نمی آمد. از وسط خیابان برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. تازه متوجه عصای سفیدش شدم. منتظر کسی بود که کمکش کنه. چراغ هنوز سبز بود. برگشتم اون سر خیابان در حالی که خیلی احساس انسان دوستی می کردم بهش پیشنهاد کمک کردم. خیلی خانم خوشرویی بود. وقتی خیابان رو رد کردیم، بعد از یه تشکر مفصل بهم گفت: چه روز زیبایی یه نه؟ و رفت. و من را گذاشت با این فکر که یک فرد نابینا می دید که آن روز چه روز زیبایی بود و من ندیده بودم.

چهارمی حتما همین بود، یادم باشد که امروز روز زیبایی است. 

 

اسم روز: پدرام (پسر، ایرانی): سبز، شاد و خرم، پیام آور نیکی ها، مبارک و خجسته

کابوس ها

نمی خواستم از کابوس هام برات بنویسم. از چیزایی که ازشون می ترسم. نه اینکه نخوام تو بدونی ، بیشتر برای اینکه خودم می خواستم ازشون فرار کنم. پشت سر بذارم شون. این که می گن از هرچی بدت بیاد، سرت می آد. ولی بعد فکر کردم بنویسم شون و بذارم تو یه جعبه (خیالی)، درشو ببند و بندازم دور. خیلی دور.  آدم ترسویی نیستم. نمی گم خیلی هم شجاعم (گرچه بعضی ها بهم می گن). ولی خب یه چیزایی هست که منو می ترسونه:

من از تنگی و خفگی می ترسم. یه بار یه دوستی ازم پرسید از مرگ تو آب می ترسی یا تو هوا؟ هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. از هیچ کدوم. من از له شدن می ترسم. از این نمی ترسم که تو زلزله تیر آهن بخوره تو سرم و بمیرم. می ترسم زیر آوار بمونم و نتونم تکون بخورم و خفه شم. از این می ترسم که تو یه کانال با دیوارهای تنگ و تاریک گیر کنم و مجبور باشم توش بالا و پایین برم. طولانی. شاید یه جور claustrophobia ست. جالبه که از آسانسور نمی ترسم!

یه کابوس فیزیکی دیگه ام گم شدنه. گم میشم توی راه پله ها. کوچه های تنگ و باریک . تو یه فضای نیمه تاریک، سرد، مرطوب. گم میشم و کسی نیست. یا اگه هست، دوست نیست و کمک نمی کنه. یا خودم نمی پرسم. شاید خودم هم نمی دونم کجا دارم می رم.

یه ترس دیگه ام، یه ترس خیلی بزرگم، ترس از کارآمد نبودن، از حیف و میل کردن اونچه که دارم، از این که ببینم اطرافیانم بزرگن و من کوچکم- فقط به خاطر تلاش کم خودم، ترس از مصرف کنندگی، فکر نکردن، تولید نکردن، بهره نبردن، لذت نبردن، کوچک بودن و کوچک ماندن، هدر دادن و هدر شدن، ترس از زندگی نکردن است.

و می ترسم از سرطان. از درد. نه از مردن. که از درد و جان کندن. از زشت شدن. از فقر، تنهایی، جهل، از خانواده نداشتن، خانه نداشتن، از تاریکی، از بی خدایی، بی ایمانی، بی کاری. از بی هدفی، از بی ارادگی، نادانی، از نمره کم، از خیانت. من از اینها می ترسم.

  

اسم روز: ماندانا (دختر، ایرانی): شاهدخت ماد و مادر کورش کبیر

سهراب ندای آغاز

 کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
 و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید
 بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
 آسمان هجرت خواهد کرد  باید امشب بروم  من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم  حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
 وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
 پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
 آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
 و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
 که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
 که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟

به سلامتیِ! (از یک ایمیل)

به سلامتیِ درخت!

نه به خاطرِ میوه‌ش،

به خاطرِ سایه‌ش.

 

به سلامتیِ دیوار!

نه به خاطرِ بلندیش،

واسه این‌که هیچ‌وقت پشتِ آدم رو خالی نمی‌کنه.

 

به سلامتیِ دریا!

نه به خاطرِ بزرگیش،

واسه یک‌رنگیش.

 

به سلامتیِ سایه!

که هیچ‌وقت آدم رو تنها نمی‌ذاره.

 

به سلامتیِ پرچم ایران!

که

 سه‌رنگه.

تخم‌مرغ!

که

 دورنگه.

رفیق!

که

 یه‌رنگه.

 

به سلامتیِ همه اونایی

 که

دوسشون

 داریم و نمی‌دونن،

دوسمون دارن و نمی‌دونیم.

 

به سلامتیِ نهنگ!

که گنده‌لات دریاست.

 

به سلامتیِ زنجیر!

نه به خاطر

 این‌که درازه،

به خاطر این‌که به هم پیوستس.

 

به سلامتیِ خیار!

نه به خاطر «خ»ش،

فقط به خاطر «یار»ش.

 

به سلامتیِ شلغم!

نه به خاطر «شل»ش،

به خاطر

 «غم»ش.

 

به سلامتیِ کرم خاکی!

نه به

 خاطر کرم‌بودنش،

به خاطر خاکی‌بودنش

 

به سلامتیِ پل عابر پیاده!

که هم مردا از روش رد می‌شن 

 هم نامردا!

 

به سلامتی برف!

که هم روش سفیده هم توش.

 

به سلامتیِ رودخونه!

که اون‌جا سنگای بزرگ

 هوای سنگای کوچیکو دارن.

 

می‌خوریم به سلامتیِ گاو!

که نمی‌گه من،

می‌گه ما.

 

به سلامتیِ دریا!

که ماهی گندیده‌هاشو دور نمی‌ریزه.

 

می‌خوریم به سلامتیِ اون

 که

همیشه راستشو می‌گه.

 

به سلامتیِ سنگ بزرگ دریا!

که سنگای دیگه رو می‌گیره دورش.

 

به سلامتیِ بیل!

که هرچه ‌قدر بره تو خاک،

بازم برّاق‌تر می‌شه.

 

به سلامتیِ دریا!

که

 قربونیاشو پس می‌آره.

 

به سلامتیِ تابلوی ورود ممنوع!

که یه‌تنه یه

 اتوبان رو حریفه.

 

به سلامتیِ عقرب!

که به خواری تن

 نمی‌ده

(عقرب وقتی تو آتیش می‌ره و دورش همش آتیشه با نیشش خودش می‌کُشه که کسی ناله‌هاشو نشنوه)

 

به سلامتیِ سرنوشت!

که

 نمی‌شه اونو از سر نوشت.

 

به سلامتیِ سیم خاردار!

که پشت و رو  

نداره.

کاسه چه کنم چه کنم.

گاهی وقتا احساس می کنی هیچ کار مهمی نکردی. همه اش بیراهه رفتی. عمرت رو هدر دادی. بقیه می دونستن دارن چه غلطی می کنن و تو هیچ وقت نمی دونستی و هنوز هم نمیدونی. هیچ وقت راضی نبودی. همیشه کاسه کوزه ها رو شکستی و رفتی. تعهد نداشتی. گاهی وقتا فکر می کنی عمرت داره هدر می ره و تو مث یه تماشاچی فقط داری تماشا میکنی....

برام دعا کن. خیلی.

پ.ن: امروز اسم رو بی خیال شیم. باشه؟

آرزوی سال جدید

ما آدما هم دل خوشی داریم ها. برای خودمون تقویم و ساعت درست می کنیم که کارهامون رو مرتب و سر وقت انجام بدیم، اون وقت به جای این که واقعا به وظیفه مون برسیم غر می زنیم و در نهایت با مزگی می گیم کاش روز 25 ساعت داشت. ولی میگم خیلی هم لازم نیست ها. مهم نیست حتما فلان کار رو سر ساعت خاصی انجام بدی (به شرطی که قرار ملاقات یا امتحان نباشه)، لازم نیست اگه تصمیم گرفتی امروز درس بخونی  ولی حال نداری، گیر بدی که الا و بلا باید هم الان بخونم. نه! اگه واقعا این کاره نیستی پاشو برو سینما، سرحال می آی دوبله می خونی. این از این.

حرف زمان شد. تا چند هفته دیگه عیده. عید میلاد مسیح. زندگی در غرب (!) یه خوبیش اینه که به تعداد عید هایی که جشن می گیری اضافه میشه، کریسمس و هالوئین و عید پاک و شکرگزاری و ... باز هم بگم؟ من اول هر سال از خدا یه چیزی می خوام (تازه، چند ماه بعد، عید نوروز خودمون میشه و یه چیز دیگه هم می خوام. عیده دیگه، باید آرزو کنی!) و منتظر می مونم. معمولا جواب می گیرم. گاهی هم نه. انقدر می گذره که یادم میره چی خواسته بودم چون خدا یه چیز دیگه به جاش میده، بدون اونکه بخوام. یه چیز بهتر. و من یادم میره تشکر کنم. آرزوی امسال بدون هیچ تلاشی خودش اومد. من هیچ وقت نفهمیدم چطور بعضی ها اونقدر بزرگن که همه رو دوست دارن. چطور میشه همه رو واقعا دوست داشت با همه بدی هاشون؟ با اینکه گاهی کرم می ریزن و اذیت می کنن؟ حتما میشه. امسال از خدا می خوام بهم بزرگواری بده تا همه رو دوست داشته باشم. مثل خودش.

اسم روز: بهرام (پسر، ایرانی) = پیروز

سهراب

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست 

باید امشب بروم

- بالش من پُر آواز پَر چلچله هاست...،

- قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب...،

- بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی برگشت بگذاریم، ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است....

چقدر شعر خوندیم، یادته؟ چقدر آرزو  بافتیم به هم. چه خواب و خیال ها. یادت هست حیاط مدرسه مون رو سارا جان؟دبیرستان نمونه مردمی زهرا، با آن یال و کوپال سر خیابون تخت طاووس. آرزوی خیلی از دخترهای دوره ما. سارا جان یادت هست چقدر امتحان ورودی دادیم؟ آینده سازان، تیزهوشان، ورودی نمونه مردمی، و ... و...و.... قبول شدیم. چقدر ساعت های کلاس ها طولانی و زنگ تفریح ها مون کوتاه بود. همه اش یه ربع، فکر کنم. و اون یه ربع، دلیل اصلی من بود برای اومدن به مدرسه بدون این که خودم بدونم. من و تو تو یه کلاس نبودیم. تو ریاضی بودی، من تجربی. تا زنگ می خورد یا من دم در کلاس تو بودم یا تو در کلاس ما. خانم زیرک جو ی بدبخت از دست ما حسابی شکار بود. همه رو به فامیلی صدا می کرد من و تو رو به اسم.

چقدر بچه بودیم سارا. چقدر دنیا بزرگ بود. چقدر کار می شد انجام داد. یادته می رفتیم پشت حیاط مدرسه، اون جایی که مث انباری بود. جایی که بچه های دیگه نمی یومدن (اونا معمولا تو حیاط اصلی تو یه دایره بزرگ کف زمین می شستن و ساندویچ می خوردن و غش غش می خندیدن). ولی من و تو می رفتیم اکتشاف. از پله ها می رفتیم بالا. رو آخرین پله می نشستیم و حرف می زدیم. یه بار تصمیم گرفتیم فیلم بسازیم. هنرپیشه هاش هم همه خانواده خودمون بودن. یه بار تصمیم گرفتیم بریم قطب شمال. یه بار اسم برای بچه هامون انتخاب کردیم (هاله و واله). یه بار تصمیم گرفتیم اصلا ازدواج نکنیم. یه بار تصمیم گرفتیم مغازه لباس ورزشی بزنیم "پول توشه" (کی گفته بود؟) نه بابا از عشق فوتبال و جام جهانی و عابد زاده بود. بعد آرزو هامون رو بازی می کردیم. دختر های خرس گنده! عین بچه کودکستانی ها. سارا چقدر من و تو به هم نزدیک و چقدر از بقیه دور بودیم. یکی از بازی های همیشگی مون، خارج بازی بود. انتخاب مون هم فقط امریکا. فقط می خواستیم بریم و زندگی خودمون رو شروع کنیم. زیاد نمی دونستیم سارا جان.

بزرگ شدیم . گذشت. رفت. رفتیم. دانشگاه بود. دیگه بازی نمی کردیم. شاید هم برای همین بود که آرزوهامون رو یادت رفت. بازی هامون و شعرهایی که می خوندیم. من یادم نرفت. من آرزو می کردم، شعر می خوندم، بازی می کردم. هنوز هم دارم بازی می کنم سارا جان. بازی خوبی ست. ادامه همان بازی های دبیرستان زهراست. اما حیف جای تو خیلی خالیه. دلم گاهی اوقات تنگ میشه. برای تو و راستش شاید برای خودم هم. خودم در 14- 15 سالگی. در حیاط مدرسه زهرا. وسط دنیا ی بزرگ.

مواظب خودت باش. خداحافظ.  

 

 اسم روز: آناهیتا (دختر، ایرانی) = ایزد بانوی آب و نماد پاکی، باروری، شفا و خِرد

 

ژِن های امیدوار، ژِن های غرغرو

خب می دونم این عنوان یه کم عجیب غریب به نظر می آد (امیدوارم هول هولکی، ژِن رو زَن نخونده باشی! مچ گیری یه!) اما به هر حال چون ما تو این کاریم، اگه می خوای حرفای منو بخونی، باید یه هوا به شنیدن واژه های مربوط به علوم طبیعی عادت کنی، علوم زندگی، به به. واتسُن جان میگه: “There is nothing more interesting than the study of life.”

حالا چی می خواستم بگم؟ آها دیشب یه بحثی داشتیم با بچه ها. نوشین می گفت همه بچه های هم نسل ما یه جور دید نا امید و منفی به زندگی دارن. خیلی به آینده امیدوار نیستن، دل و دماغ ندارن. اما نسل های قدیمی تر این جوری نیستن. مخصوصا پیر ها خیلی مثبت اندیش هستن و خلاصه کلی راجع به این موضوع حرف زد. نمی دونم، من خیلی موافق نیستم. البته منم برام پیش می آد که حتی چند روز پشت سر هم بی حال و حوصله بشم، از خدا بخوام که یه صاعقه نازل کنه که همه رو با هم ببره (نه فقط خودم رو تنهایی که بقیه بمونن حالشو ببرن!)، روزهایی که احساس می کنم نه روحم خوشگله، نه تصویرم توی آینه (وای چقدر موهام وز کرده، از بس کم خوابیدم چشام بی حالت شدن، چقدر جوش زدم، این روژه اصلا به رنگ پوستم نمی آد و ...). اما معمولا زود می گذره. و معمولا هم بعدش یه چند تا اتفاق خوب پشت سر هم می افته انگار خدا و کائنات می خوان ازت عذر خواهی کنن. (ای وای خدا جونم ببخشید!) من دوره لیسانس خوابگاه می موندم. بعضی شب ها، تفریحی، دور هم خیلی خوش بودیم. یه بار از سر بیکاری (آخه درس خوندن اون موقع رو با الان مقایسه کن! علی بی غم شنیدی؟) خلاصه داشتیم صفات خوب و بد همدیگه رو می گفتیم. وای چه کار خوبی. بچه ها به من که رسیدن، صفت خوبم و گفتن اینکه خوشبین هستم. چه جالب! هیچ وقت نمی دونستم. بعد از اون تازه متوجه شدم که آره انگار من دید مثبتی دارم. نمی دونم، شاید از ژنهای خوبم باشه. شاید هم از اطرافیان خوبم. آره من به آینده خیلی امیدوارم. به روزهای گرم و روشن و پُر از آفتاب. ژاله اصفهانی: "شاد بودن هنر است."

اسم روز: بردیا (ایرانی، پسر) = بلند، والا، متعالی.]هم ریشه برزو و البرز[

خوراک، پوشاک، مسکن

یادمه می گفتن دبستان، سال دومش سخته چون تحریری یاد میگیرین، سال سوم راحته، سال چهارم سخت میشه چون تاریخ جغرافی به درساتون اضافه میشه. سال سوم تاریخ جغرافی نداشتیم، جایش علوم اجتماعی داشتیم که خیلی درس با حالی بود، همه اش داستان یه خانواده بود (خانوادة آقای احمدی انگار) که یه بار هم دخترشون گم شده بود تو مسافرت (عجب بچه خنگی!) و رفته بود پیش پلیس و پلیس تحویلش داده بود و الی آخر. اجتماعیِ سال های بالاتر، دیگه از این خبر ها نبود که سر درس حلوا پخش کنن و قصه به هم ببافن، باید چیزهای سخت سخت یاد می گرفتیم (خب به نسبت ذهن اون موقع مون!) دیگه جدی شده بود. نمی دونم چه سالی بود که اولین درس ما با نیاز های انسان شروع شد و اول از همه، نیازهای پایه یعنی خوراک، پوشاک و مسکن رو یادمون دادن. خب معلومه که آدم به اینا نیاز داره. خیلی آسون بود. درس های اول همیشه راحتن!

اما الان که بیشتر به این قضیه فکر می کنم، می بینم که این نیازهای بنیادی، اونقدر هم ساده نیستن که قبلا فکر می کردم. به خوراک نیاز داریم، خب، اگه نباشه می میریم، یعنی این یه نیاز بیولوژی و کاملا فیزیکی یه. نیاز به لباس هم حداقل 99% بر همین اساسه، یعنی چون یه موجود تکامل یافته عجیب غریب هستیم، فقط یه مغز فوق العاده داریم و بس. از جمله چیزهایی که نداریم پشم و پیلی یه که زمستون ها گرم مون کنه. (اون 1% رو گذاشتم برای انتخاب آگاه برای پوشش، فکر می کنم این تو ذات ما باشه که نمی خواهیم حداقل تمام مواقع کاملا برهنه باشیم). خب این 2 تا قبول اما نیاز به مسکن دیگه از کجا می آد؟درسته که باز یه مقداریش فیزیکی یه (همون سرمای زمستون)، اما همه اش این نیست. چرا ما دوست داریم خونه داشته باشیم؟ اصلا این به آدم ها هم ختم نمیشه، خیلی از موجودات دیگه هم (تا اون جا که من می دونم، همه شون) این نیاز رو دارن، ولی چرا؟ آیا برای اینه که دوست داریم:

 1-  با خودمون خلوت کنیم؟

 2- جایی از آنِ خودمون داشته باشیم؟ (خب این چند درصد مربوط به علاقه انسان به مالکیت، ولی من فوقش10% رو به این میدم، خیلی پولدارها همه عمرشون رو اجاره نشینی می کنن).

3- دیگه؟

من تو خط همون 1- هستم. خلوت شخصی. آخ واقعا لازمه. برای بعضی ها کمتر، برای بعضی های دیگه مثل من بیشتر. چرا؟

باید راجع بهش فکر کنم. به نظر یه موضوع تحقیق بالقوه می آد. باز راجع بهش می نویسم.

راستی، از امشب تصمیم دارم اسم های قشنگی رو که بلدم برات بنویسم (یکی از کلکسیون های من، کلکسیون اسم های زیباست). هر شب یکی، و با خودم شروع می کنم.

اسم روز: غزاله (دختر، عربی) = 1- آهوی ماده 2- معشوق 3- خورشید