دلم می خواد یه سفر برم ایران. کِی؟ نمی دونم فکر کنم همین حالا. الان که برگ ها داره می ریزه. الان یا طرف های بهمن که هوای تهران مثل الان تورنتو است (بگذریم که هواشناسی یه چیز دیگه می گه، من از خاطراتم حرف می زنم.) وقتی که هوا بوی پاییز و زمستان می دهد، بوی تنهایی، بوی گم شدن. بوی برگ های خیس در حال تخمیر. می خواهم گم شوم. یک زمان هایی رفته بودم خانه خدا (که سفر بی مانندی است). به خودم می گفتم سفر بعدی باید تنها بیام، هیچ کس منو نشناسه، هر کاری بخوام بکنم، هر قدر بخوام گریه کنم. بعد..... بعد الان هم دلم می خواد همین جوری می رفتم تهران. می رفتم میدون انقلاب. لابلای کتابفروشی ها. گم می شدم. به هیچ کس نمی گفتم که دارم می آم. می رفتم و گم می شدم.
نمی شه. فعلا نمی شه. نه پول دارم. نه جرات.
اما ایشالا به زودی این کارو می کنم. گم می شم. از خودم.
ببخشید من شما رو می شناسم؟ ... فکر نکنم... آها لابد منو رو جلد یکی از این مجله ها دیدین. ببخشید من خیلی بیزی ام، باید برم، کاری داشتین با ایجنت ام تماس بگیرین.
باورت بشه یا نه، دهباشی گفت خوب می نویسم. زمینه دارم.
من رفتم.
1- بوی جوی مولیان آید همی، چون علی دهباشی آمده اینجا و دیشب سر شام گفت داستان هایم را می خواند و نظر می دهد. و من خیلی خوشحالم، و کمی اضطراب دارم.
2- هول هولکی در آخرین دقایق تهیه خبرها هستم که بفرستم شون مجله، که ... یک لحظه، یک صدم ثانیه، ذهنم پرواز می کند. می روم. می روم به جایی که هیچ وقت در خودآگاه ذهنم نمی دانستم اینقدر برایم عزیز بوده است. زیر پل گیشا هستم. می روم آن طرف خیابان کنار دانشگاه ها. و قدم می زنم به سمت خیابان امیرآباد. احساس خوبی دارم. دارم به خانه می رسم. خانه. خانه. خانه. خانه کجاست....
3- آقای دهباشی گفت حتما برم بخارا و سمرقند را ببینم. وقتی از آنجا تعریف می کرد که مردمش به جای حرف زدن، شعر می گویند: «سه تن کودک دارم که یکی از آنها خرد است»، جلوی شش جفت چشم دیگر، گریه ام گرفت.
4- هنوز هم در هوای خانه ام.
چرا من و تو به احمقانه ترین وضع رمانتیک موجود، مثل قهرمان های قصه ها می مونیم که به هم نمی رسن و مزه قصه هم به همین نرسیدن شونه؟ چه کار کنیم که هم قصه مون، شاهکار زندگی مون مزه داشته باشه، هم من و تو به هم برسیم؟
بهت می گم چایش خوشبو ئه. می نویسی: چای دو غزاله.
خلی. مث خودم.