روی چمن تازه می نشینم، چشم هایم را می بندم و فکر می کنم، چه خوب بود اگر با هم راه می رفتیم زیر باران، از کوچه پس کوچه های پرگل و درخت رد می شدیم، راه های پرت قدیمی دور را کشف می کردیم، گم می شدیم، دیر می رسیدیم. با هم می رسیدیم.
باران می بارد، گم می شوم، کوچه های پر گل هستند، راه های پرت قدیمی هستند، اما تو نیستی. هستی ولی خودت نیست. شبح دروغ هایت است، که باور کرده بودم. کاش دروغ نگفته بودی. و گرنه محال بود زیر باران تنها بروم، بدون تو و بدون یاد تو. خودم تنها.
این نوشتار ساده را بسیار دوست داشتم.
بیشتر از همه عبارت راه های پرت قدیمی را
البته حس غمی که در آن موج می زند آه حسرتی را بر دل می گذارد.
پاینده باشی و برقرار
ممنون که نظر دادی
گاهی اوقات تنهایی زیر باران می توان خیلی چیزها را فهمید....