یکی از استادهامون، استاد من و او، گفته بود یه اثر هنری براش ببریم. حالا این طوری که می گم، فکر می کنی دبیر حرفه و فن راهنمایی و اینا بوده، نه بابا. استاد دانشگاه، خیلی هم آدم با حالی بود. با ما چهار نفر کار می کرد. من و اون تو یه گروه بودیم، 2 نفر دیگه تو یه گروه دیگه. کار والنتیری می کردیم. ای جونم به خودم که چقدر اکتیو بودم.
من هرچی فکر کردم دیدم هنر قابل عرضه ای ندارم جز یک قطعه از نوشته هام. گفتم ببرم براش. ببینم چی می گه.گفت اینو برای کی نوشتی؟ گفتم: برای هیچ کس. یه قسمت از یه داستانه. و تو دلم فکر کردم دروغ هم نیست، داستان خودمه.
اگه سرچ ذهنی ام درست باشه، یه چیزی بود مث این:
"گاهی وقتا دوسش دارم، گاهی ازش بدم میاد. گاهی از دستش لجم می گیره، باهاش قهر می کنم. جوابشو نمی دم. اما چشامو که می بندم، جلوی چشامه. همون جوری خوابم می بره. "
ولی طولانی تر از این بود.
اونم روی کوزه طراحی کرده بود. بعد بهم گفت عکس منو کشیده. طراحی اش ریز و نا معلوم بود، اخم کردم گفتم: موهای من از این کوتاه تره. کوزه رو داد به من.
بچه بودیم. گذشت.
واقعا خدا پدر این اینترنتو بیامرزه ... پدر مغزمون رو هم همین طور !!!
خیلی قشنگ بود ...
مرسی عزیزم