امتحان ها مو بدم یه نفسی بکشم، البته نه که الان نفس نمی کشم و دور از جون رو به قبله ام و این حرفا، نه بابا ماشالا رو به راهم. اما امتحانه دیگه، آدمو منگنه می کنه.
آقای صندل پوش از اون سر دنیا کبوتر نامه بر فرستاده که چقدر واحد داری چرا امتحانات تموم نمی شه؟ می گه تابستون پاشو بیا اروپا، بریم ایران. دلم می خواست برم. دلم می خواست خیلی کارها می کردم. هر روز یه جفت کفش پاشنه بلند و یه دست لباس مارک دار می پوشیدم، با همون لباس های نو می رفتم خرید یه سری لباس دیگه (وای! حسی بهتر از خرید لباس نو هست؟)، بهترین عطرها رو می زدم، طلا و جواهر، بنز شاسی بلند برای زمستون، کان وردبل برای تابستون، خونه تو ریچموند هیل، کریسمس مکزیک یا هاوایی، تابستون جنوب فرانسه، بریز و بپاش و...و ....دلم می خواست ولی فعلا پول ندارم. برای واحد هام نگه داشته ام. به خونه و بنز و هاوایی که فعلا نمی رسه، حالا خرج خودم می کنم، تا به زودی ایشالا. هاوایی هم می ریم.
دنبال راه های ماهیگیری ام نه ماهی خشک و خالی....
چقدر دلم برای آقای جهانگرد تنگ شده. یادته؟
بچه بودیم یه کارتون مزخرف می داد که شخصیت هاش آدم کوتوله بودن (مث سفرهای گالیور و مث بلفی و لی لی پیت که یه کَمش یادم مونده)، شخصیت اصلی، یه دختر بچه بامزه ای بود به اسم مِمول (وای چه اسم با حالی)، یه دختر غیر کوتوله هم بود به نام "دختر مهربون" که خنگ بود. اسمش از ابداعات مدیر دوبلاژ ها بوده برای راحت تر کردن تلفظ ژاپنی لابد، یه چیزی از خانواده نیک و نیکو، 4 دست، خانوم کوچولو، پدر پسر شجاع (این دیگه آخرشه، معلوم نیست قبل از این که خدا این فرزند دسته گل رو نصیب شون کنه، اهل محل چی صداش می کردن؟!)
به هر حال، هیچ کدوم شخصیت های این کارتون ممول اینا به اندازه آقای جهانگرد با حال نبودن. آقای جهانگرد از شخصیت های اصلی نبود، خوشگل هم نبود، خیلی هم کم حرف می زد با یه صدای تو دماغی مرموز، گاه به گاه می یومد - جهانگرد بود دیگه. یه کلاه غیر عادی داشت با یه لبه خیلی دراز. یه چیزایی رو می دونست که هیچ کسی بلد نبود. آقای جهانگرد آرزوی گم شده من بود. اون موقع ها از من می پرسیدند می خواهی چه کاره بشی، می گفتم جهانگرد. نمی دونستم جهانگردی شغل نیست. یه بار از پدرم پرسیدم جهانگردها از کجا پول در می آرن؟ بابا گفت که الان بیشتر برای خیریه و جمع کردن پول، مردم راه میفتن دور دنیا. من این جور جهانگردی رو دوست نداشتم. جهانگردی یعنی آزادی، یعنی بری جایی که هیچ کس نشناستت (چه حس بی نظیری، خوبه فعلا حداقل مجازی ش رو تجربه می کنم)، یعنی هر موقع بخوای بری، مسؤول هیچ کس نباشی. یعنی گوش دادن، یاد گرفتن، بدون این که مجبور باشی جواب بدی. جهانگردی یعنی بی هدفی.
آقای جهانگرد شدن در حال حاضر ممکن نیست، در دوران بازنشستگی جهانگرد می شم، فکر کنم یه 30- 40 سال دیگه ایشالا.
باید پول جمع کنم و مواظب خودم هم باشم. بعد، سفرهای شیک و پیک می رم، هتل های گرون، خاویار و شامپاین و سان شاین. و سفرهای گِل و چِل، پا برهنه رو زمین راه برم، وسط دشت، زیر ستاره ها بخوابم و بلند بلند با خدا حرف بزنم....
آخ که چقدر زندگی خوبه، چقدر کار دارم. فعلا اگه پول جمع کنم شاید شاید شاید برم افریقا، به شرطی که ایران صعود کنه و به خیلی شرط های دیگه!
دوست من سلام
دل نوشته هاتون بسیار زیباست من که خیلی لذت بردم
ممنونم
موفق باشی
سلام
خیلی ممنون از اظهار لطف تون
خندهههههههههههههههههه
خندههههههه
غزاله بانو خیییییییلی بامزه می نویسی، واقعا با بعضی قسمتاش می رفتم تو همون حسی که منظورت بوده با بعضی قسمتاش هم که پخش زمین می شدم از خندههه
ایشالا زودتر از 30 یا 40 سال دیگه به آرزوی جهانگردیت برسی :)
اِ؟!
ولی من که اصلا سعی نکردم با مزه بنویسم!
مرسی از آرزوی قشنگت فرشید جان.
یعنی آزادی.. بری جایی که نشناستت...
چه احساس سبکی بهم دست داد با خوندنش...امیدوارم به موقعش که نه دیر باشه نه زود به آرزوهای قشنگت برسی!
مرسی دوست گلم که خوندی و نظر دادی!
سلام غزاله بانو
ببخشید که نگرانت کردم
هنوز زنده ام!
الهی شکر که خوبی. آپ کن زود به زود!