سر چهارراه منتظر بودم چراغ سبز بشه. و به چراغ اون ور خیابون (اون سمتی که نمی خواستم برم) نگاه می کردم تا حداقل با زرد شدن اش دلم خنک بشه چند ثانیه بعد نوبت ماست. چراغِ اون ور، زرد شد و قرمز شد ولی چراغ ما هم هنوز قرمز بود.
همیشه یه مدت خیلی خیلی کوتاهی هست که چراغ های دو سمت چهارراه قرمزه. خیلی لحظه عجیبی یه. همه ساکن و بی حرکت اند. مثل قصه ده چشمه پری که بابا برامون می گفت، تو اون قصه، همه با یه نفرینی تبدیل به سنگ شده بودن. و فکر کنم مثل مرگ. لحظه ای که همه راه ها بسته است. یا مثل لحظه عاشقی که همه چیز بی حرکت می شود. و مثل تمام لحظات باشکوه دیگر.
برای تخلیه تقاطع چند ثانیه چراغ هر دو سمت مسیر قرمز می شه ... ای کاش توی تقاطع های فکری ذهنمون هم این طرح رو پیاده کنیم ، شاید اینجوری بتونیم از بی نظمی های ذهنمون جلوگیری کنیم ...
اینجا که نمیشه همچین صحنه باشکوهی رو تجربه کرد..چون به محض اینکه چراغ اونور زرد میشه ماشیهای اینور راه می افتن ...حالا می خواد چراغ اینور سبز باشه یا قرمز
اصولا تو ایرانِ ما لحظات باشکوه یه جور دیگه تعریف می شن مث وقتی که داری از خیابون رد می شی و باید ۳۶۰ درجه اطرافت را بپایی که خدای نکرده تصادف نکنی؛ خب اینم یه جورشه!