شبی یاد دارم که چشمم نخفت / شنیدم که پروانه با شمع گفت:
که من عاشقم گر بسوزم رواست / تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت: ای هوادار مسکین من / برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من به در می رود / چو فرهادم آتش به سر می رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد / فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست / که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام / من استاده ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پَر بسوخت / مرا بین که از پای تا سر بسوخت...
همه شب در این گفت و گو بود شمع / به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای / که ناگه بکشتش پریچهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر / که این بود پایان عشق، ای پسر.
عاشق این شعر سعدی هستم. کوتاهش کردم که فقط اونجایی که مورد نظرم هست رو بیارم. برام جالبه که حتی حافظ و سعدی با هم اختلاف نظر دارن. شعر سعدی رو که خوندی، اما حافظ می گه:
· آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع / آتش آنست که در خرمن پروانه زدند
حالا بالاخره عشق شمع، عشق بود یا عشق پروانه؟ کی می دونه؟ کسی نمی تونه ثابت کنه. ولی چیزی که معلومه، هیچ کس تا حالا از عاشقی گل حرفی نزده. گل همیشه معشوق بوده، عاشق دلخسته اش، گاه بلبل، گاه پرانه و گاه شمع اند. بی اختیار این شعر را که سال ها پیش شنیده ام و نمی دانم شاعرش کیست به یاد می آورم:
· همه جا صحبت دیوانگی مجنون است / هیچ کس را خبری نیست که لیلی چونست.
راستی سایت زیر برای جستجوی شعر از شاعران قدیمی خیلی مناسبه:
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند، ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن
و در آخر نام روز: هستی (دختر، پارسی) = وجود، زندگی ] چقدر زیباست این اسم[