امین و اکرم، برادر و خواهر هستند. دقیقا سر همین درس بود که بمباران شد. یعنی نه این که از قبل بمباران نبود، چرا بود ولی ما هنوز مدرسه می رفتیم. هر موقع بمب می زدند و رادیو و تلویزیون آژیر قرمز پخش می کرد، می رفتیم پناهگاه. پناهگاه.... آن موقع پناهگاه ما، زیر زمین مدرسه بود. که با درهای آهنی از حیاط جدا می شد. وقتی آژیر می زدند، خانم اسفندیاری نازنین، معلم کلاس اول دبستان اتفاق، دم در کلاس می ایستاد و همه ما را تک تک با آرامش بدرقه می کرد، دم در پناهگاه، ناظم ها، مدیر و سرایدار مدرسه منتظر مان بودند و ما را هدایت می کردند که یک موقع خدای ناکرده بلایی سرمان نیاید. چه بلایی؟ ما از بلا، از جنگ، از موشک باران نمی ترسیدیم. نمی فهمیدیم یعنی چه. تفریح مان بود. برادرم با صدای بچگانه از مجری تقلید می کرد: شنوندگان عزیز، آجیری که هم اکنون می شنوید، علامت آجیر قرمز است. محل کار خود لا ترک نموده و به مکان های امن پناه ببرید. ئوووووو. مکان های امن....
کلاس ها تعطیل شد. درس "فصل ها" را تمام کرده بودیم. صفحه روبرو، درس "خواهر" و "خواندن" بود. نمی دونم چرا دیگه مدرسه ها تعطیل شد. اصلا نمی دونم چه موقع سال بود. فقط یادم هست که رفتیم خانه مادر بزرگ. که تنها نباشد، درس های سال اول دبستان، آخر از همه از تلویزیون پخش می شد. ساعت 5 عصر. یه خانم با صدای قشنگ و مانتوی بلند به ما درس می داد. امین و اکرم با هم درس می خواندند و من با خانم معلم تلویزیونی ام. درس که تمام می شد، خانوادگی می رفتیم پناهگاه. این بار پناهگاه، زیرزمین شرکت همسایه بود. تو این پناهگاه مشق می نوشتم. همسایه ها آشپزی می کردند. همه اهل کوچه اینجا می خوابیدن. تنگ و خفه و بدبو بود. دوام نیاوردیم. برگشتیم خانه. اینجا، پناهگاه، زیرزمین ساختمان خودمان بود. همه همسایه ها می آمدن. آقا فتحعلی هم می آمد. لات ساختمون ما بود. قاچاقچی بود و همه ازش حساب می بردن ولی خیلی با مرام و غیرتی بود. خیلی کمک کن و بِرِس. تو بمبارون ها که همه می رفتیم زیرزمین بوگندو و تاریک و پر از سوسک، از بس با همه شوخی می کرد و این و اون رو دست می انداخت و پشت سر اونهای که نبودن شوخی های با ربط و بی ربط میکرد که سگرمه های بزرگترها باز می شد. دلهره هاشون رو موقتا فراموش می کردن و شروع می کردن هر هر خندیدن. دلم نمی خواست وضعیت سفید اعلام بشه و برگردیم بالا.
بابا هر روز می رفت سر کار و من هر روز می ترسیدم خدای نا کرده بلایی سر بابام بیاد. هنوز نمی فهمیدم بلا چه بود ولی ایمان داشتم به نیروی با هم بودن، به این که اگه با هم باشیم در امانیم. نمی دانستم چرا.
عید شد. صدام گفته بود عید تهران را با خاک یکسان می کنه. ما صدام را مسخره می کردیم. انگار خودمون جلوشو گرفته بودیم. تخم مرغ گندیده، صدام بوی گند می ده! آن سال ها یکی از خوشمزه ترین تنقلات ما، شکلات هایی بود به شکل یک پیچک کوچک. گاهی تو جعبه های پلاستیکی می فروختن، گاهی فله ای. دو رنگ داشت. قهوه ای و سفید. اون سال عید برای سفره مون یه جعبه از این مائده های آسمانی خریده بودیم. تعطیلات عید تمام شد و شکلات های قهوه ای به سرعت برق و باد ناپدید شد. سفید ها ماند. من و برادرم شکلات سفید دوست نداشتیم. جعبه، نیمه پر با شکلات های سفید رو میز ناهار خوری مونده بود. از مدرسه اومده بودم. ناهار مان را خورده بودیم. مامان و برادرم خواب بودن و من داشتم مشق هامو می نوشتم. میز کوتاه بود. پام خواب رفته بود. اومدم این پا اون پا کنم که یه هو صدای عجیبی اومد. صدای بلا. نزدیک. خیلی نزدیک. بدون آژیر قرمز. بدون زیرزمین رفتن و خندیدن. صدایی که با بقیه صداهایی که تا حالا شنیده بودم فرق داشت. سرم رو بالا کردم و دیدم از آسمان ستاره می ریزد. بیمارستان سر کوچه مون رو زده بودن. شیشه همسایه بالایی شکسته بود. چسب ضربدری نزده بودن. از بیرون سر و صدا می اومد. نمی فهمیدم چه شده. می ترسیدم. بی اختیار گریه می کردم. برادرم هم گریه می کرد. مامان هم گریه می کرد. باید می رفتیم پناهگاه. هول شده بودیم. پاهای مامان بی حس شده بود. تکان نمی خورد. همسایه ها ریختن خونه مون کمک. همسایه روبرویی با ما قهر بود. ولی تو اون شرایط همه چیز رو فراموش کرده بود. به مامان کمک کرد رفتیم خونه اونها. به مامان آب قند داد. پنجره رو باز کرد شروع کرد به شعار دادن. سیاسی بود. دلش از همه پُر بود. شب که بابا اومد، بارهامون رو هول هولکی بستیم رفتیم شمال. شکلات سفید ها روی میز موند....
جنگ که تموم شد من کلاس دوم بودم. هنوز هم مهمونی می رفتیم. هنوز هم مهمونی می دادیم. از اون مهمونی های حسابی که از دوست و فامیل و همسایه همه جمع بودن و کس و کارشون رو هم می آوردن. گذشت. کم کم مهمونی ها کوچک تر شد. دیر به دیر شد. گرانی بیداد می کرد. مردم دل و دماغ نداشتن. جای اون شکلات های بی نام و نشون پیچکی رو شکلات های با بسته بندی بهتر و متنوع تر گرفت. دیگه مرغ و گوشت و کره و سیب زمینی و پیاز نایاب نبود. دیگه دفترچه مشق ها کاهی نبود و می تونستیم تا می خواهیم پاک کنیم بدون اون که کاغذ پاره بشه. همه چیز بود. فراوان اما گران. مردم هم می گفتن خودمون سیر بخوریم بهتره تا با مهمون قسمت کنیم.
برگشتیم سر خونه زندگی مون. همسایه مون که با ما آشتی کرده بود، باز قهر کرد، نام فامیلی شو عوض کرد، خانوادگی مهاجرت کردن آلمان. یک سال بعد شنیدیم دختر بزرگش سرطان حنجره گرفته و همانجا تو آلمان فوت کرده. خوشگل و محجوب بود. یه گیس بلند طلایی داشت که اون روزها آرزوی من بود.گذشت.
مثل خیلی های دیگه، ما هم از اون آپارتمان نقل مکان کردیم. یه بار رفته بودم اون محل پیاده روی کنم، خاطراتم رو مرور کنم، خونه سابق رو ببینم. چقدر همه چی عوض شده بود. حیاط دلبازش پر از آشغال بود. از درخت ها خبری نبود. بید مجنون پیر و درخت های گوجه سبز که رو به پنجره آشپزخونه مون باز می شد و سیزده به در، غرق شکوفه های سفید و زنبورهای چاق می شد را قطع کرده بودن. با حسرت از پشت میله ها حیاط را برانداز می کردم. دیدم یه خانم پیری از ساختمون خارج شد. نه خیلی پیر، کمی قوز داشت. موهاش رو مش کرده ولی شلخته بود. چشم هایش....خدای بزرگ! همسایه قهر قهروی سابق، پناهنده آلمان بود! برگشته بود. منو نشناخت یا شاید هم ندید. یا دید و محل نکرد. رفت. من هم برگشتم.
و تمام راه برگشت به خانه، به این فکر می کردم که بعد از جنگ، چیزی گم شد. چیزی درون همه ما. چیزی که هنوز حسرت از دست دادن اش را می خوریم. چیزی با ارزش تر از گوشت و پیاز و دفترچه های مرغوب با جلد های رنگی قشنگ. چیزی که گم شدنش همه ما را عوض کرد و باعث شد هیچ کدام، هرگز دیگر آن آدم های سابق نباشیم.
نام روز: ژوان (دختر، کردی) = قرار ملاقات (رانده وو)