تمام لحظات باشکوه دیگر

سر چهارراه منتظر بودم چراغ سبز بشه. و به چراغ اون ور خیابون (اون سمتی که نمی خواستم برم) نگاه می کردم تا حداقل با زرد شدن اش دلم خنک بشه چند ثانیه بعد نوبت ماست. چراغِ اون ور، زرد شد و قرمز شد ولی چراغ ما هم هنوز قرمز بود.  

 

همیشه یه مدت خیلی خیلی کوتاهی هست که چراغ های دو سمت چهارراه قرمزه. خیلی لحظه عجیبی یه. همه ساکن و بی حرکت اند. مثل قصه ده چشمه پری که بابا برامون می گفت، تو اون قصه، همه با یه نفرینی تبدیل به سنگ شده بودن. و فکر کنم مثل مرگ. لحظه ای که همه راه ها بسته است. یا مثل لحظه عاشقی که همه چیز بی حرکت می شود. و مثل تمام لحظات باشکوه دیگر.