هدف زندگی

این روزها تعداد دوستانم در فیس بوک در حال زیاد شدن آن هم به صورت تصاعدی است. البته این قضیه نه فقط در مورد من که تقریبا همه دوستان دیگرم صدق می کند. علتش هم آزاد شدن فیس بوک تو ایرانه. و حقیقت اینه که بیشتر کسانی که جدیدا در لیست دوستان من می یان، در واقع برای زیاد شدن جمعیت friends list شونه که وای ما چقدر محبوبیم که در سراسر دنیا دوستان مون رو حفظ کرده ایم، نه این که خیلی صمیمی باشیم. صمیمی ها، قبل از آزاد شدن فیس بوک و اصلا خارج از محدوده فیس بوک و فیس بوک جات، دوستی خودشون رو ثابت کرده بودن و می کنن.

یه روز داشتم لیست دوستان یکی از همین دوستان سابق رو چک می کردم که علی رو دیدم. علی رو خیلی نمی شناختم. یه مدت کوتاهی همکار بودیم. یه آدم عجیب و غریبی بود. تازه از " خارج" اومده بود ولی به شدت سنتی بود و این اصلا به سر و وضع و تیپی که هر روز عوضش می کرد و هر روز، بهتر از دیروز، باز از همان مارک های گران قیمت بود، نمی یومد. پسر صاحب کارخانه بود، به قول خودش، تنها پسرِ حاج آقا با یک ایل خواهر. فکر کنم از همه ما یه چند سالی بزرگ تر بود ولی رفتار بچگانه ای داشت اگه نگم گاهی نامتعارف و غیر معقول. اما در عین حال گاهی باهوش تر از یه آدم معمولی حرف می زد، یه جور خُل و چلیِ نابغه ها رو داشت، یا من این طوری فکر می کردم. زن داشت (ولی نه، اون موقع نامزد بودن). یکی از صحبت های پشت سر علی، همین قضیه تاهلش بود، این که خوش به حال زنش که نون بی درد سر خواهد خورد یا بد به حالش که شوهرش، بفهمی نفهمی خل مشنگه، یا نه باز خوش به حالش چون علی خیلی مهربونه، یا نه باز بد به حالش گیر این همه خواهر شوهر میفته یا.... از این حرفای خاله زنکی که همه جا هست، حتی وسط یک عده خانم محترم که ادعای شاگردی دانشمندان را می کردند.

همه اینها رو تو همون یه لحظه در حال چک  کردن فیس بوک یادم اومد. واقعا جالبه مسائلی که این همه راجع بهشون باید وقت گذاشت برای توضیح دادن، مغز چطور تو صدم و هزارم ثانیه تحلیل می کنه.

همه اینا یادم افتاد به علاوه اون روزی که حرف از هدف زندگی انسان شد. می گفت هدف من از زندگی، بچه درست کردن است. البته شکی نبود که با وضع خوب پدران محترم، رسیدن به این هدف به آسانی ممکن بود برای علی و خانواده، ولی برای من حتی بیان کردن اش به این بی پروایی هم یه جورایی نا مناسب بود. احتمالا فکرم خیلی آشکار بود که علی، تقریبا حق به جانب، ازم پرسید مگه هدف تو از زندگی کردن چیه. سوال سختی بود و من قبلا بهش فکر نکرده بودم. ولی یادمه همون جوابی که اون موقع فی البداهه دادم، خیلی واقعی بود، برای همین خوب تو ذهنم موند. در واقع سوالی بود که جوابش را نه تنها می دانستم که علت بودنم بود، ولی از بس از خودم نپرسیده بودم، یادم رفته بود. مثل این که موقع نوشتن، به خود نوشتن فکر نمی کنی، بلکه به متنی که می نویسی. به هر حال جوابی که دادم این بود که دلم می خواد از زندگیم لذت ببرم، هدف من از زندگی، لذت بردن است.

رسیدن به بعضی هدف ها آشکاره، عکس فیس بوک علی، یه پسر کوچولوی تپل مپل خوشگل، نشون می داد که علی داره در مسیر اهدافش قدم بر می داره. خب خدا رو شکر. اما بعضی هدف ها، نه خیلی آشکارن و نه یه هویی به دست می یان. در طی مسیر زندگی بدست شون میاری. شروع نمی شن، تموم هم نمی شن. مثلا همین لذت بردن از زندگی. بهش رسیده ام؟ سعی ام را می کنم. هر روز، هر لحظه. شاید جواب من هم به یه نوعی بی پروا باشه، ولی فکر می کنم تقصیر واژه هاست. هر کس یک تعریفی از لذت دارد. من از خواندن یک شعر، دیدن طبیعت، شنیدن صدای یک خنده واقعی، فهمیدن، پی بردن به رازها، انجام کارهای نو و غیره و غیره و غیره لذت می برم.