چهار راه

من و میترا دوستم با هم می رفتیم کارآموزی. سه ماه تابستان می رفتیم کرج یه موسسه که تو نوع خودش در ایران بی نظیر بود و هست و خیلی احساس با کلاس بودن می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت. کلی دوست های جدید پیدا کردیم. بتی و زهرا و مریم و مرجان و نرگس و میترا (یه میترا ی دیگه) و آقای فلان و مهندس بسار و دکتر بهمان. اون وسط ها، ساحره و سارا هم به ما سر می زدن و از این که می دیدن این همه به ما خوش می گذره دلشون می سوخت وشاید هم تو دلشون تعجب می کردن که ما چه حالی داریم کار به این سختی یو انتخاب کردیم. تابستون تموم شد و من و میترا یه 20 و یه 75/19 (به ترتیب) از استادهامون گرفتیم، روز خداحافظی یه جعبه شیرینی خریدیم برای کل بخش. لابد یه جعبه 2 کیلویی بود چون زیاد هم اومد. داشتم از بتی خداحافظی می کردم که میترا (اون که دوستم نبود) اومد. این میترا و بتی، شدیدا کارد و پنیر بودن با هم. اختلاف شون هم از همون اول فهمیدم که قومی قبیله ای بود. با بتی صمیمی تر بودم. یه بار گفت که از اوایل لیسانس با هم مشکل داشتن، از خوابگاه گرفتن با پارتی بازی و زیر آب زنی تا جزوه ندادن و برای فوق، مخفی کاری کردن و این حرفا. خلاصه اون روز که من و بتی در عمق احساسات داشتیم خداحافظی می کردیم، میترا سر رسید. بهش گفتم یادش نره شیرینی بخوره. بتی گفت: همه شو نخوری به بقیه نرسه. میترا پرسید: مگه تو نخوردی؟ بتی گفت: چرا یه دونه خوردم (بتی عزیز دلم هنوز هم ساده است). میترا گفت: خب یه بارکی بیا منم بخور! بتی با یه حالتی که انگار می خواست چشم های میترا رو در بیاره گفت: حیف که خوردنی نیستی و گه نه می خوردمت. وای بتی چقدر خشن بود و در عین حال چقدر معصوم. اینو فقط من می دونستم. بتی دوستای زیادی نداشت.

کارآموزی با همه خوبی هاش، با آدم های تحصیل کرده و "خارج" رفته اش، با دم و دستگاه شیک لب هایش که من و میترا برای اولین بار بود که می دیدیم، پیپت و اوتوکلاو و هود و اتاق کشت، با خستگی های مفرط و علافی های مترو، با دکتر مهندس های جوانِ در راه خارج، چشم مرا به دنیای دیگری باز کرد. دنیایی پشت دیوارهای دانشکده خودمانی مان، دنیایی که در آن دیگر جالب ترین موضوع شب ها، روابط خصوصی دختر های اتاق بغلی با پسرهای سال بالایی نبود، دنیایی که دشمنی و مخالفت با مسوول خوابگاه و نوشتن "خاچ بر سرت" روی دیوار بالای آبخوری دون شان بود. دنیایی که بوی پیشرفت و دگرگونی می داد. دنیایی متعلق به طبقه ای متفاوت از دنیای هم اتاقی ها و هم کلاسی ها و دوست ها، دنیای سابق خودمان . بعد از این دوره کارآموزی بود که من تغییر کردم ولی آن موقع نمی دانستم که در حال تغییر هستم، به سرعت. دیگر ماندن عصرانه و شبانه در خوابگاه و پشت سر استاد ها صفحه گذاشتن و خندیدن به رقص فاطی کریم لو که انگار داشت شتر چرانی می کرد لذت بخش نبود. شاید همین دوره 3 ماهه کارآموزی بود که، تا حدودی، شیرازه اتحاد بچه های اتاق 10 ثبت شده به اسم ما 5 نفر- را سست کرد. سال بعد اتاق نگرفتم. شب های امتحان هم نمی ماندم. البته نه این که دیگر نمی رفتم پیش بچه ها، نه این که دیگر باهاشون نمی خندیدم، نه این که دیگر اردو نمی رفتیم، چرا همه این کارها بود، هنوز هم خوش می گذشت اما شادی موقتی و زود گذر به حساب می آمد. اگر کارآموزی موسسه نمی رفتم، شاید خیلی از این اتفاق ها نمی افتاد، حداقل در آن زمان. اصلا جریان این که چطور شد تصمیم گرفتم بکوبم تا کرج برم و من بمیرم تو بمیری با خانم دکتر بد اخلاق و منشی بد اخلاق ترش راه بندازم (البته میترا نیروی کمکی خیلی خوبی بود) و این که نخوام مثل پونه برم سر خیابون مون کارآموزی، خودش یه داستانه.

 4 سال که تموم شد همه می دونستیم اون روزهای شاد ناب بی غش، اون خنده های از ته دل، اون شب بیداری ها با چراغ خاموش تو رختخواب و یک ریز حرف زدن و غش غش خندیدن، دیگه بر نمی گردن. می گفتم باید فوق قبول بشم وگه نه از غصه بی دوست موندن می میرم. شاید هم برم خارج. تموم شد و هر کدوم مون پرتاب شدیم به یک نقطه از دنیا. قبل از اومدنم ندا بهم زنگ زد. گفت هم فوق قبول شدی هم خارج رفتی. خودش هم قبول شد. همه گروه مون قبول شدیم. حالا زودتر یا دیرتر. یه چیز دیگه هم به بچه ها گفتم. گفتم خاطرات این روزها رو می نویسم و کتاب می کنم. هنوز هم سر حرفم هستم. انقدر از اون روزها خاطره های خوب دارم که باید با همه قسمت کنم. از حلوا پختن مون، از گوشواره ساحره، از شلوار استرچ زهرا، ببین، شیرپلا، شیراز، سیب زمینی، لوه (که هنوز هم هست!)، کز دادن موی حاجی، زبان درس دادنم، از سحرهای ماه رمضون خوابگاه، اکبری و خواهرش، اتاق 10 بالا، از اگه یه روز بری سفر، نشتارود، فرج.... وای همه اینها برای من یه دنیا معنی داشتن و دارن. می نویسم شون یه روز. فقط چیزی که می دونم اینه که وقتی وسط یه ماجرایی هستی نمی تونی خوب بنویسی اش. اون موقع ها روزانه خاطرات می نوشتم. خوب بود. ولی کل اش رو الان می تونم تحلیل کنم. دنبال فرصت مناسب می گردم. دلم برای سادگی اون روزها تنگ شده. می خوام دوباره زندگی شون کنم. دوباره بزرگ بشم. دوباره یاد بگیرم.