مهاجرت

نمی دانم خوابم یا در بیداری خواب می بینم. خودم را می بینم که بی حرکت و بی اراده ام. بر کف اتاقی مفروش با یک قالی ایرانی، با کتابخانه های بزرگ و پُر از کتاب نشسته ام. اتاق خودم. باد می وزد، توفان می شود. قطره های باران بر سر و صورتم می کوبند. موهایم در دست بی رحم باد اسیرند. نه، حتما خواب می بینم. نمی تواند واقعیت داشته باشد. چه سنگین اند این قطره های باران. چه بی رحم است دست ویرانگر باد. می خواهم خود را از زمین بکنم. نمی توانم. فلج شده ام. می خواهم فریاد بزنم، صدایی در گلویم نیست. به دنبال کمک می گردم. هیچ کس این اطراف نیست. شاید مرده ام. اتاقم سقف ندارد. دیوارها معلوم نیستند، پشت کتابخانه ها. کتاب هایم در باران خیس می شوند. در باد پرپر می شوند. با چشمانی پر حسرت، نگاهشان می کنم. بغض در گلویم می شکند. چقدر برایشان زحمت کشیدم. با تک تک شان زندگی کردم، با آنها بزرگ شدم. حافظ و بوستانم، دیوان سهراب و بوف کورم، سمفونی مردگانم، جنگ و صلح، برادران کارامازوف، خانواده تیبو، مائده های آسمانی.... باد همه را پَر می کند و با خود می برد. کتابخانه های خالی سبک شده اند. فرو می ریزند. اتاقم سقف ندارد. اتاقم دیوار ندارد.

دیگر در اتاقم نیستم. در پهنای بیکران صحرایی بی انتها می روم و می روم و می روم و به کتاب هایی، خاطراتی، روزهایی فکر می کنم که یک شب، با باد رفت.