سهراب - قسمتی از مسافر

 -  چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.

-  چقدر هم تنها!

-  خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

 -  دچار یعنی

عاشق

-  و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد

  -  چه فکر نازک غمناکی!

-  و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست

-  خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

- نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست.

صدای فاصله هایی که

-  غرق ابهامند.

-  نه،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

همیشه عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز.

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشند.

و خوب می دانند.

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شبها. با زورق قدیمی اشراق

در آب های هدایت روانه می گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.

 

 

* چرا دیگه مث سهراب نداریم؟ چرا همه چیز کوچک شده؟ چرا دیگه هیچی برکت نداره؟ چرا قدر خودمون رو نمی دونیم؟