- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی. - چقدر هم تنها! - خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی. - دچار یعنی عاشق - و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد - چه فکر نازک غمناکی! - و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است. و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست - خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. - نه، وصل ممکن نیست، همیشه فاصله ای هست. اگر چه منحنی آب بالش خوبی است برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر، همیشه فاصله ای هست. دچار باید بود و گرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد. و عشق سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست. و عشق صدای فاصله هاست. صدای فاصله هایی که - غرق ابهامند. - نه، صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر. همیشه عاشق در دست ترد ثانیه هاست. و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز. و او و ثانیه ها روی نور می خوابند. و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را به آب می بخشند. و خوب می دانند. که هیچ ماهی هرگز هزار و یک گره رودخانه را نگشود. و نیمه شبها. با زورق قدیمی اشراق در آب های هدایت روانه می گردند و تا تجلی اعجاب پیش می رانند. * چرا دیگه مث سهراب نداریم؟ چرا همه چیز کوچک شده؟ چرا دیگه هیچی برکت نداره؟ چرا قدر خودمون رو نمی دونیم؟ |