کابوس ها

نمی خواستم از کابوس هام برات بنویسم. از چیزایی که ازشون می ترسم. نه اینکه نخوام تو بدونی ، بیشتر برای اینکه خودم می خواستم ازشون فرار کنم. پشت سر بذارم شون. این که می گن از هرچی بدت بیاد، سرت می آد. ولی بعد فکر کردم بنویسم شون و بذارم تو یه جعبه (خیالی)، درشو ببند و بندازم دور. خیلی دور.  آدم ترسویی نیستم. نمی گم خیلی هم شجاعم (گرچه بعضی ها بهم می گن). ولی خب یه چیزایی هست که منو می ترسونه:

من از تنگی و خفگی می ترسم. یه بار یه دوستی ازم پرسید از مرگ تو آب می ترسی یا تو هوا؟ هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. از هیچ کدوم. من از له شدن می ترسم. از این نمی ترسم که تو زلزله تیر آهن بخوره تو سرم و بمیرم. می ترسم زیر آوار بمونم و نتونم تکون بخورم و خفه شم. از این می ترسم که تو یه کانال با دیوارهای تنگ و تاریک گیر کنم و مجبور باشم توش بالا و پایین برم. طولانی. شاید یه جور claustrophobia ست. جالبه که از آسانسور نمی ترسم!

یه کابوس فیزیکی دیگه ام گم شدنه. گم میشم توی راه پله ها. کوچه های تنگ و باریک . تو یه فضای نیمه تاریک، سرد، مرطوب. گم میشم و کسی نیست. یا اگه هست، دوست نیست و کمک نمی کنه. یا خودم نمی پرسم. شاید خودم هم نمی دونم کجا دارم می رم.

یه ترس دیگه ام، یه ترس خیلی بزرگم، ترس از کارآمد نبودن، از حیف و میل کردن اونچه که دارم، از این که ببینم اطرافیانم بزرگن و من کوچکم- فقط به خاطر تلاش کم خودم، ترس از مصرف کنندگی، فکر نکردن، تولید نکردن، بهره نبردن، لذت نبردن، کوچک بودن و کوچک ماندن، هدر دادن و هدر شدن، ترس از زندگی نکردن است.

و می ترسم از سرطان. از درد. نه از مردن. که از درد و جان کندن. از زشت شدن. از فقر، تنهایی، جهل، از خانواده نداشتن، خانه نداشتن، از تاریکی، از بی خدایی، بی ایمانی، بی کاری. از بی هدفی، از بی ارادگی، نادانی، از نمره کم، از خیانت. من از اینها می ترسم.

  

اسم روز: ماندانا (دختر، ایرانی): شاهدخت ماد و مادر کورش کبیر