دیوانگان

مثل خودم خُلی. و همین خل بودنت رو هم دوست دارم. داریم با هم بحث نخ نمای عشق یا دوستی می کنیم. برات کلیشه می گم: خدایا به آنان که دوست می داری بچشان که عشق از زندگی برتر است، و دوست داشتن از عشق....

ابرو بالا می اندازی. کج می خندی. کم نمی آرم. خودم را نقض می کنم، باز می زنم به تکرار. حدیث می خونم برات از قول خدا که هر که را دوستش دارم عاشقش می کنم و و و....

گره ابروهات باز می شه. غش غش می خندی. حرف هامو باور نمی کنی. مهم نیست. خودم حرفامو باور دارم. تو را هم.

می پرسی: کتلت بیشتر دوست داری با کباب دیگی؟ الکی نمی گم خلی دیگه. با چشمای گرد شده، سرزنش آمیز نگاهت می کنم. همین زیر و بم های بودن با توست که دوست دارم. می گم: چه ربطی داره؟ داشتم حرف جدی می زدم.

میگی: من هم جدی پرسیدم.

می گم: با این که ربطی نداره، کتلت. کباب گوشت اش بیشتره، ولی کتلت تردتره. همون کم بودن گوشت شه که می چسبه.

نتیجه میگیری که عاشقم. نتیجه می گیری که دوستی، کباب است و عشق، کتلت. نتیجه می گیری که در دوستی همه اش خوبی، همه اش دادن و گرفتن است. اما در عشق، باید حالا حالاها بدوی تا برسی، می دهی و نمی گیری ولی باز هم می دهی، نه به امید گرفتن. می دهی برای دادن. کمیاب است و همان کم بودنش است که عزیزش می کند، مثل کتلت که گوشت زیاد ندارد.

باید بدهم درمانت کنن. از من هم خل تری. همین خل بودنت را دوست دارم. می ری برای خودت چیزی سفارش بدی. می پرسی: - قهوه یا چای؟

و من غرق در دنیای دیگر، جواب می دهم: کتلت!