پازل

 

 

 

 

وقتی قطعه پازلت جور باشه، فریم پازل هر چقدر هم این ور و اون ور بگرده، دست به دست بشه، رو میز باشه یا زیر روزنامه، فرقی نداره، پازلت جوره و ترکیب اش به هم نمی خوره. اما وقتی یه قطعه رو ناجور چیده باشی، کافیه یه تکون کوچک بدی به پازل و وامصیبتا! باید از اول همه قطعه ها رو بچینی.  

 

 

 

و داستان من هم داستان همین پازل بود. من تو جایی بودم که جای من نبود، نه من به آزمایشگاه بیو تکنولوژی و ژنتیک ملکولی و نوروساینس تعلق داشتم، نه آنها به من. هر قدر هم اسم هاشون قشنگ و دهن پر کن بود. هر چقدر هم هر کس با دانستن رشته ام ابرویش بالا می رفت و یه احساس غرور موقتی بهم دست می داد، اما اون ته ته ها، می دونستم که یه جای کار اشتباهه. ولی نمی دونستم کجای کار.   

 

 

 

این بود که خونه به خونه می شدم، از این آزمایشگاه به اون آزمایشگاه. از این استاد به اون یکی. و نمی دونستم که دارم "تلاش می کنم" تا از کاری که می کنم لذت ببرم.    

 

 

 

و خدا رو شکر که بهترین هر کدوم رو سر راهم قرار داد. سال قبل در یکی از بهترین لب های نوروساینس کار کردم. وقتی دِرِک قبولم کرده بود، باورم نمی شد. نمی دونی چقدر خوشحال بودم. چی شده بود؟ قطعه پازل جور شده بود؟ نه! فقط فریم پازل برای مدتی روی میز، ثابت قرار گرفته بود و من اون قطعه ناجور رو نمی دیدم.   

 

 

 

اما میز، شرایط زندگی و محیط من، مسلما ثابت نبود. با اولین چالش، از این لب هم حوصله ام سر رفت. راستشو بهت بگم؟ گاهی می ترسیدم از این که نکنه من واقعا خنگم؟ چرا همه از کارشون لذت می برن جز من؟ نکنه واقعا باید درسو بذارم کنار و برم دنبال کار یدی. یا شاید هم موقع مامان شدنه؟ یه مدتی کار یدی کردم، رستوران، فروشگاه مواد غذایی، فروشگاه لوازم خونه، دیدم نه، اینجا هم جور نیستم. مغزم خسته شد. فکر کردم به کدبانوگری. نه. این رو هم نمی تونستم. پس چی شد که فهمیدم؟ چطوری دونستم که وقتی به نویسنده ها، به مترجم ها، به اون هایی که تو دست شون قلم و کاغذ دارن، نه پیپت و ژل و مقاله ساینس، حسودی ام می شه، یعنی بابا جون تو مال اینجایی؟ از کجا بالاخره خودم رو شناختم؟ نمی دونم. شاید خودم رو مرور کردم. از اول. از وقتی که عاشق معلم های ادبیاتم بودم. از وقتی که ادبیات و زبان و عربی رو حفظ نمی کردم، خودشون حفظ می شدن، از وقتی که می نوشتم.   

 

 

 

فعالیت های جانبی هم داشتم. کارهای مجله، کارهای داوطلبانه. بالاخره فهمیدم که دیگه نمی تونم ادبیات رو "سالاد" زندگی ام بدونم. بالاخره فهمیدم که ادبیات، نه فقط چلوکباب من، که هوای زندگی منه. خونی یه که در رگ هام جاری یه. من اگه ننویسم، می میرم. اگه بنویسم می شکفم. زیبا می شم. من می نویسم چون می خواهم زندگی کنم. هیچ ادعایی هم ندارم که خوب می نویسم و این رو از تواضع هم نمی گم چون اصلا از فروتنی بدم میاد. می بینم خیلی ها از من بهترن. من سعی می کنم از خودم بهتر باشم. از غزاله ای که دیروز بود.   

 

 

 

یه بار استاد آنتروپولوژی ام یه حرف ماهی زد. می گفت انقدر کارم رو دوست دارم که باورم نمی شه به خاطرش بهم حقوق می دن (I can’t believe they pay me for what I’m doing).  راستش من هم اگه یه روز نویسنده بشم و از این راه پول در بیارم، برام مثل اینه که کسی برای زنده بودنم بهم پول میده. یعنی غزاله جون مرسی که هستی بفرما حقوقت! چرا؟ نمی دونم چرا. چرا اینقدر از گفتن و گفتن و روایت کردن لذت می برم.   

 

 

 

و من حالا احساس می کنم همه چیز جوره. همه پازلم سر جای خودشه. نه... نه، همه اش نه. تا آخر عمر هم نمی تونم همه اش رو جور کنم. اما یه قسمت مهم اش رو جور کردم. یه قسمت خیلی خیلی مهم. و حالا که فریم پازلم وسط میز که نیست هیچی، فکر کنم کج و معوج یه جایی لابلای روزنامه ها مونده و دارم درش می یارم، دیگه این اصلا مهم نیست. دیگه هیچ چیزی نمی تونه پازلم رو به هم بریزه. قطعه ها جورن.   

 

 

 

حالا حتی تو خونه جدیدم احساس بهتری دارم. احساس این که این خانه یک نویسنده است. و شبیه خود او. احساس تعلق می کنم. به اینجا، به خودم، به دنیا. احساس می کنم می تونم از آنچه دارم ببخشم. احساس می کنم مفیدم. احساس می کنم خودم ام. حالا اعتقاد دارم به خودم، به آنچه انجام می دم. حالا دیگر احساس خنگی و خستگی نمی کنم. از یاد گرفتن لذت می برم. حالا می تونم با افتخار سر جام بایستم و بدرخشم.

 

 

 

من انقلاب کردم. علیه خودم. علیه همه کسان و فکرهایی که می گفتند بورس دکترا رو ول نکنم. و من رها کردم. و رها شدم. و جور شدم.