من هستم

امشب باید بنویسم چون 9/9/9 است و باید یه چیزی از من ثبت بشه که بودنم رو در این تاریخ مهم ثابت کنه!  

 

 

 

رفتم یه شبه لیوان-کاسه خیلی خوشگل خریدم. جنس اش گِلی یه، روش با دست نقاشی شده، سبز یه دست. شکل یه برگه که وسط اش گود شده، لبه های برگ کنگره داره، ساقه برگ خم شده و به شکل دسته در اومده. حتی رگبرگ های برگ رو هم کامل کشیده. آخر هنره. تازه برای بیشتر کردن دلبری اش، یه کفشدوزک قرمز کوچولو داره وسط کاسه راه می ره، چند تا هم رو سطح بیرون اش. انقدر قشنگه حتی دلم نمی یاد توش آب بخورم. از پریروز تو کوک اش بودم، هی گفتم نه، نخرم، گرونه، دانشجوییم، تازه اسباب کشی کردیم کلی خرج مونده رو دست مون. ولی نشد. اصلا سه شنبه با این عشق مطلبم رو تند تند آماده می کردم بفرستم که تا نُه نشده اینا نبستن، برم بخرم، که هشت شد دیدم تاریک می شه (ترجمه: زورم اومد)، امروز رفتم. عاشق ظرف های قشنگم. چند تا جا شمعی دارم (که اونها هم البته دکور هستن و ازشون استفاده نمی کنم)، سطح بیرون شون مثل شیشه ای یه که افتاده زمین به تکه های کوچک، خرد شده. آبی، قرمز، صورتی، بنفش. اینا رو می ذارم جلوی چشمم، از قشنگی شون الهام می گیرم، آروم می شم، مث یوگا!  

 

 

 

می دونی، امروز داشتم فکر می کردم چقدر کوچکم. داشتم فکر می کردم به چه اجازه ای اسم خودم را گذاشتم ژورنالیست؟ حتی تازه کار. وقتی این همه هستن که قشنگ تر از من می نویسن، هیچ ادعایی هم ندارن، من کجای کارم؟ نه این که ناامید بشم یا بترسم، نه اصلا. ولی چیزی که هست عجب دریایی یه. خیلی کار داریم!   

 

 

 

امشب حرف زدنم اومده. می خواستم دفترم رو بنویسم، نمی دونم فکر کنم چون تایپ تند تره ذهن ناخودآگاهم منو آورد اینجا. بماند که هیچی مزه لمس کردن کاغذ و مداد رو نداره، و هیچ متن تایپ شده ای، نمی تونه روحیه ات رو موقع نوشتن، مثل یه دستخط روان یا خرچنگ قورباغه نشون بده. 

 

 

 

  

وکیلم امروز می گفت: به من اعتماد کن. و من فکر کردم این چقدر شبیه حرفی یه که خدا همیشه از اون بالا، نه، از تو اعماق وجودم، به من می گه و نمی شنوم.   

 

 

 

خدایا حتی اگه خیلی اوقات یادم بره چیزی رو که امروز گفتی و شنیدم، با این حال من هستم. هستی؟