زنان بزرگ، آرزوهای کوچک

وقتی غزاله بانو کوچک بود، آرزوهای بزرگ داشت. آرزو داشت دانشگاه قبول شود، دکتر و مهندس شود، در بهترین شهر دنیا زندگی کند، خانه ای بر فراز شهر داشته باشد، پولدار شود، زیبا شود، هزار تا دوست روشنفکر و استاد و نویسنده داشته باشد. آزاد باشد.

غزاله بانو، مصمم برای رسیدن به آرزوهایش تلاش کرد، به خیلی از آنها رسید. بعضی ها رو جایگزین کرد. شانس هم آورد. غزاله بانو هنوز بزرگ نشده بود که به آرزوهای بزرگش رسید. آرزوهایی که شب ها خواب شون رو می دید، حالا دیگه شده بودن زندگی اش.

و بزرگ شد.

غزاله بانو بزرگ شد و آرزوهاش کم کم رنگ باختن. دلش دیگر برای خودش نمی خواست. آرزوهاش عوض شد. دیگران رو می خواست. غزاله بانو بزرگ شده بود و آرزوهایش کوچک. غزاله بانو دوستانی می خواست که نه فقط دکتر و وکیل و نویسنده و روشنفکر، که همدل و همراه باشند، خانه ای می خواست نه حتما بر فراز شهر، که پر از عشق و محبت و زندگی باشد. آزادی می خواست، نه برای فرار، برای این که آن را وقف کسی و کسانی کند. و عشق می خواست.

غزاله بانو تلاش می کند برای بهتر شدن. و شانس هم دارد. منتظر خداست تا آرزوهای کوچکش را - که خودش در تک تک آنها حضور دارد-  هم بر آورد. آمین.