کلاستروفوبیا و امامزاده درمانی

جونم برات بگه...کلاستروفوبیا یه بیماری روانی یه، کسی که بهش مبتلا می شه از فضاهای بسته و شلوغ وحشت می کنه و احتیاج به محیط آزاد و گاهی خلوت داره. یه موقعی که دستت زخم میشه، پات می شکنه یا نمی دونم سرفه می کنی، حتی بقال سر کوچه هم نگران حالته و تا چند روز بعد می پرسه: بهتر شدی؟ اما یه موقع هایی که روحت مریض میشه، خدا اون روز و نیاره، ولی دور و بری هات هم به ندرت سراغت رو می گیرن، تقصیر اونا هم نیست ها، آدم بی حال، یا سگ می شه پاچه می گیره، یا می ره تو خودش حرف نمی زنه، یا هر دو. خب اونا هم که عمر نوح ندارن، می خوان دو روز عمر رو با یه آدم سر کیف بگذرونن نه با تو که دِپ شدی.

یه موقع هایی، تنهایی خیلی خوبه، هر بلایی دلت بخواد سرت خودت می یاری، هیچ کس هم نمی فهمه، جواب کسی رو نباید بدی، اما یه موقع هایی باید به یه کی وصل باشی. غذا درست کنی، الکی لبخند بزنی، چه می دونم بپرسی روز خوبی رو داشته یا نه.  اونم تو یه خونه نیم وجبی، همون وقتی که دلت می خواد داد بزنی و گریه کنی.... اینه که دچار کلاستروفوبیا می شی.

 ما شرقی ها، فکر کنم عدل خود ما ایرانیا، یه درمونی براش درست کردیم، امامزاده. برای هر کس که دلش می خواد بره و گریه کنه، کسی هم نگاش نمی کنه دیگه، امامزاده می ری که گریه کنی....

و من چقدر دلم تنگ می شه برای یه هم چین محلی برای درمان کلاستروفوبیاَ م. اینجا کافی استور هست که می تونی کتاب و دفتر و لپ تاپ و نصف اتاقت رو هم ببری با خودت، تا بوق سگ بمونی، بخونی و بنویسی و کسی هم بهت کار نداره، ولی خب البته گریه نمی شه کرد. امامزاده هم که نیست. باید یه فکری کنم، یه جایی برای گریه کردن پیدا کنم، جایی که کسی منو نشناسه. میله های آهنی سرد و بدبوش رو بگیرم تو دستام، چادر رو بکشم رو سرم و گریه کنم.