باز این سوال بزرگ در ساب وی به ذهنم رسید: چرا اینقدر ما درگیر هدفیم؟ این همه شعر و داستان و اندرز از بزرگان برامون به جا مونده که در زمان حال زندگی کنیم، از راه لذت ببریم که راه همان هدف است و .. و.. و.... اما چرا ما خیلی اوقات خواسته و نا خواسته همه دار و ندارمون رو فدای هدفی می کنیم که از قبل خیلی مشخص، برای خودمون تعیین کردیم، نرسیدن بهش برامون سر خوردگی می آره، و بعضی هامون هم از جمله خود من، نرسیده به این هدف، به هدف های بعدی و بعدتر فکر می کنیم و بلند پروازی و کمال گرایی رو ایده آل می دونیم و اونایی که هدف ندارن رو- حتی ندونسته و در ناخودآگاه مغزمون- آدم های ضعیفی در نظر می گیریم؟ من فکر می کنم یه علت مهمش نحوه زندگی ما باشه. مثلا همین ساب وی. فرض که من 5 ایستگاه دیگه پیاده می شم، ممکنه سر راه از جلوی منظره های زیبایی عبور کنم و از دیدن اونا لذت ببرم، ولی اگه همان جا، وسط آن همه گل و بلبل، مترو گیر کنه و خراب بشه، از راه لذت که نمی برم، هیچ، خیلی هم کفرم در می آد که ای وای قرارم دیر شد. این هدف گرا بودن، یه جزئی از زندگی همه ما شده و انگار ازش گریزی نیست. شاید از اون زمانی که اجداد اولیه ما تصمیم گرفتن یا بهتر بگم، ناچار شدن از زندگی کوچ نشینی به زندگی ساکن رو بیارن، این سنگ در زمین ذهن ما جا گرفت که باید به هدف رسید، هدفی که ثابت است و رسیدن به آن هزار راه دارد اما خودش یکی است. شاید دلیل آزادی روحی مردم ایل نشین هم، یکی اش همین باشد، بی هدفی. |