داستانم

امروز رفته بودیم دریاچه، قدم، که سردبیر زنگ زد. من این مدلی ام که وقتی آمادگی صحبت نداشته باشم تلفنم رو جواب نمی دم، مامان از دست من شاکیه، شوخی جدی می گه: بردار شاید اون ور خط یکی آتیش گرفته، منم شوخی جدی جواب می دم: مگه من آتش نشانی ام؟! آخه انصافا وسط سر و صدای مردم و شلپ شلپ آب و تفریح خودمون، می فهمم رئیس جان چی داره می گه؟ این شد که تفریحات سالم که تموم شد و برگشتیم با مبایلی که در حال مرگ بود زنگ زدم و سر دبیر گفت: راجع به داستان تون.... دلم ریخت. جریان اینه که یه داستان نوشتم که موضوعش مدتی پیش بهم الهام شده بود و با این که سر دبیر گفته در ارتباط با زندگی در ایران و اینجا بنویسم، این موضوعم اصلا ربطی نداشت اصلا نمی دونم از کجا اومد به ذهنم. گفتم الان می گه این کارت ربطی به خط مشی مجله نداره، یا میگه زیادی رمانتیکه، آبکی یه (البته با یه لحن بهتر!) یا مودبانه می گه قیدشو بزن. ولی اینا رو که نگفت هیچی، کلی هم نظر خوب و سازنده داد که تغییر دادم، یه سری رو هم قبول نکردم و چونه زدم، حرف خودم شد. آخرش می دونی چی گفت: تکان دهنده بود!

مرسی مرسی مرسی! موقع ناهار (شام) حسابی سر بابا رو درد آوردم با پرچونگی.  

وقتی خوشحالم یا بلند بلندآواز می خوانم یا زیاد حرف می زنم!