خانم نویسنده، خانم روانشناس

 

 

 می خواهی باور کنی یا نه، یکی از بهترین جاها برای ایده گرفتن مترو ئه. مردم رو تماشا کردن و (یواشکی) به حرفاشون گوش دادن و عکس العمل ها رو دیدن، خودش یه منبع مهم اطلاعاته و خیلی ایده ها از همین حرفا به ذهنت میاد. از اون جالب تر این که خیلی اوقات همین حرفا یه جوری یه چیز بی ربطی رو از تَه تَهای ذهنت، از اون ناخودآگاه، می کشن بیرون که نتیجه اش این می شه که ایده های خارق العاده به سرت می زنه. دارم به خودم بیشتر از قبل، جوشیدن با مردم، از همه نوعش رو (نوع مردم البته، نه نوع جوشیدن!) توصیه می کنم.  امشب هم تو مترو کنار دست 2 تا پسر تین ایجر بودم، تو سن و سالی که تا همین چند سال پیش، از دیدن شون سرخ و سفید می شدم و الان نسبت بهشون یه احساس ... شبه مادرانه دارم، کلی از خالی بندی هاشون خوشم اومد. یکی از مشخصات شغل ایده آل من: بودن با مردم. دیگه؟ تنوع تا بی نهایت....دیگه؟ پول! بی بر و برگرد.  

 

 

مساله دیگه اینه که نوشته های من بیشتر تو مایه های رمانتیک یا درامه، با یه رگه هایی از کمدی. تو این سبک ها، خیلی راحت می شه متوسط نوشت و سر و ته اش رو زود هم آورد که به موقع بِدی سر دبیر قاتی نکنه. من ترجیح می دم ننویسم تا این که متوسط بنویسم. (نه بذار درستش کنم، ترجیح می دم منتشر نکنم، چون فکر نکنم بدون نوشتن آروم بشم.) افه کلاس نمی آم ابدا، واقعا بدم میاد از دری وری گفتن. یه فکری داشتم از یه زندانی، حالا این که اینو چه جوری پرورش بدمش که اولا آب-دوغ- خیاری نشه: "اشک از گونه های پر طراوتش فرو می چکید مثل باران از برگ گل های بهاری"...اَخ اَخ، بعد هم، موضوع رو سیاسی نکنم (حیف ادبیات نیست با هر چیز دیگه ای آلوده بشه؟) فقط احساس این طرف رو بیان کنم، ضمنا می خوام یه جورایی اختلال حواس هم داشته باشه، می دونی که من خوره روانشناسی ام و اینجا هم خیلی می خوره به طرف که مثلا شخصیت borderline داشته باشه. حالا تا یه جاییش رو ادیت کردم، بقیه اش رو می ذارم بعد.