اگه چشمات بگن آره....

بغض می کنم. با خدا صحبت می کنم، که چرا نیست، منو یادش رفته، همه چی قر و قاتی شده و همه اونایی که قبلا نقطه امید بودن، حالا خودشون یه زخم روحی شدن. با خدا قهر می کنم. شب خوابم نمی بره، تو رختخواب بدون رعایت اصول و موازین، مفاتیح رو باز می کنم.

خدا هم - بدون رعایت اصول، بدون ادا، بی کلاس گذاشتن، بی قهر - با من حرف می زنه: افوض امری الی الله. حسبنا الله و نعم الوکیل.

آروم می شم، راحت می خوابم. شب، خواب یه دشت بزرگ می بینم.