می خوای برات شیرینی بخرم؟

از خودم بدم می یاد.

بیشتر از این که روانشناس بشم، خودم به یه روانشناس احتیاج دارم. انقدر کلافه شدم که ناهار رو به خودم و اون حرام کردم. رفتم اتاقم. گریه کردم. اومد پیشم. باز گریه کردم. بغلم کرد. باز گریه می کردم. خودش رو سرزنش کرد که باعث ناراحتی من شده. باز گریه می کردم. نمی دونست چرا گریه می کنم. نمی تونستم بهش بگم. فکر می کرد از دست اونه که ناراحتم. نمی تونستم بگم تقصیر تو نیست. برای این گریه می کردم که اگه روزی برسه و اون نباشه کیه که وقتی گریه می کنم منو بغل کنه و خودشو سرزنش کنه. از دست خودم گریه می کردم نه اون. گریه می کردم برای این که باید تظاهر کنم به آنچه نیستم. باید هر فکر، عادت، هر تصوری که فکر می کردم از شرش خلاص شدم رو دنبال خودم بکشم. باید برای به دست آوردن حقوقی که دیگران با اونها به دنیا میان خودمو تکه تکه کنم، باید غصه نمره، پول به توان هزار، برادر، پدر، مادر، دوست رو بخورم. باید به همه حساب پس بدم. برای این گریه می کردم که خسته شده ام. بهم گفت: می خوای برم برات شیرینی بخرم قبل از امتحانت بخوری؟ گفتم: نگران من نباش. خودم خوب می شم. تقصیر تو نیست.

حداقل، از عذاب وجدان راحت شدم.