قهرمان من

وقتی 14- 15سال پیش کیکاووس یاکیده با آن آبی ترین صدای دریایی، انگار از پاک ترین نقطه اقیانوس آرام، صدای نابش را به دوبله می گذاشت: جودی این آخرین نامه را از پاریس برایت می نویسم...،آه که دلم غنج می رفت.

من در بچگی و نوجوانی، قهرمان زنده ای نداشتم، یادم نمی یاد هیچ خانم واقعی، معلمی، همسایه ای، دوست یا خویشاوندی را که دلم می خواست شبیه او باشم. عوضش تا دلت بخواد قهرمان و الگوی داستانی داشتم، قهرمانانی برآمده از کارتون ها و فیلم ها و کتاب ها، قهرمانان سرزمین خیال. با شکوه و ابهت و جلال. بی هیچ عیب و تقصیری.

خیلی پیش ترها، من با انت بچه های سرزمین آلپ، مغرور شدم، با جودی ابوت بزرگ شدم و یاد گرفتم بعد از افتادن هم می شود خندید؛ با ان شرلی از پس مساله های ریاضی برآمدم، با الیزابت غرور و تعصب، خودم را شناختم، با جو زنان کوچک، پسر شدم، با اسکارلت بر باد رفته، زن شدم، با دزیره ناپلئون، خانم شدم.

عاشق مجید، جرویس پندلتون، گیلبرت بلایت، دارسی، آنتوان تیبو و همه مردهای بد اخلاق شدم.

فهمیدم که می توانم بنویسم.

شروع کردم به نوشتن. نوشتم. خواندم.

بزرگ شدم.

هنوز هم، قهرمان هایم را لابلای سطور کتاب ها پیدا می کنم. هنوز هم از امینه و خانوم الهام می گیرم. هنوز هم وقتی روحم در حال پر پر زدن است، دفترچه کوچک نت هایم را باز می کنم و جملات قهرمان هایم را با خودم مرور می کنم، زنده می شوم. از نو شروع می کنم.

 

و کم کم دارم خالق قهرمان ها را پیدا می کنم. قهرمان واقعی. قهرمان قهرمان ها.