سلام (درود)

به نام خدا

 

امشب شب آرامی ست. همه گویی در خواب نازند و این منم که بیدارم، چرا؟ خودم هم نمی دانم. سکوت شب را دوست دارم. آن آرامش لا یتناهی، سکوت ابدی، جذبه بی نظیر لحظه ها... و راز، شب پر است از رمز و راز و همین است که آن را زیبا ساخته. روز، روشن، پر نور و پر شور می آید، بی باک، چیزی برای پنهان کردن ندارد، شب اما همه راز آلودگی ست، و چه فریباست این شب....

امشب گویی ثانیه ها به کندی سپری می شوند، در موج این لحظات غرقم و این غرقه را به صد نجات نمی دهم. من امشب مست و لایعقل، باز آمده ام، به هوای نوشتن، به عشق گفتن. و گفتن و گفتن. از چه؟ از که؟ نپرس نمی دانم. اما می دانم که پُرم از کلام و باید باز گویم این ها را، باید شاخ های این درخت پیر را هرس کنم، آری وقت سررسیدن جوانه ها ست، و شکوفه ها بر شاخسار کهن نمی رویند. پس روایت می کنم برایت، تا تازه شوم، بشکفم از نو، سرریز شوم و باز جریان یابم.

شب است، شب. و من مست در افسون قصه گویی با تو چنین آغاز می کنم: سلام.