من و آخر زمستون

دارم یه داستان می نویسم راجع به دو تا زن و زندگی این دو تا رو مقایسه می کنم. نمی دونم برای 8 مارچ آماده می شه یا نه ولی فکر نکنم. چیزی که هست در زندگی من، پاره وقت معنی ندارد.

امتحانم رو هم دادم. ولی هنوز یه چیزی روی دلم سنگینی می کنه. نمی دونم چیه. خیلی شبیه آب و هوای الانه. برف نمی آد، سرد هم نیست، ولی درخت ها خشک و خالی ان. گرماش نمی چسبه.  

می گذره. می دونم.

نظرات 4 + ارسال نظر
عب پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:04 ب.ظ http://301040.blogsky.com

چرا شب تا صبح!؟ صبح تا شب که بهتره
http://301040.blogsky.com

[ بدون نام ] جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 12:38 ق.ظ http://no-1.blogsky.com

امیدوارم «خوش» ، بگذره ... :)

جوجه اردک جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 03:06 ب.ظ

سلام
تموم که شد می تونیم بخونیمش؟
خوش و خرم باشی

سلام ... والا نمی دونم تو وب لاگم پستش کنم یا نه ولی خبرت می کنم. مرسی از اظهار علاقه ات p:

[ بدون نام ] جمعه 16 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:26 ب.ظ http://harjmarj.blogsky

امیدوارم داستان خوبی از آب دراد :)

مممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد